صفحهای از دفتر خاطراتم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سحر
امروز باز هم با استاد پورمنصوری کلاس داشتيم؛ از همان کلاسهاى خستهکنندهى هميشگى. باز هم فيزيک هاليدی سه با آن ذرات نوسان کنندهی سينوسی و کسينوسی که هيچ وقت همراه موج منتقل نمیشوند و تنها کاری که بلدند اين است که سر جای خود بالا و پايين يا چپ و راست بروند درست مثل آدمهايی که در کوچه و خيابان و تاکسی و هزار جای ديگر مدام در حال شکايت از حکومت و جامعه هستند ولی حاضر نيستند حتی برای نجات خودشان متحمل ضرری شوند و همواره منتظر منجی هستند ؛ با اين حساب چه اهميتی دارد که اين ذرات نوسانکننده ( يا همان مردم شکايتکننده ) با چه سرعتی نوسان میکنند يا دامنهی نوسانشان چقدر است يا ...
به هر حال امروز هم از سر اجبار در کلاس بودم و مجبور به گوش دادن اين حرفها و دفتر و خودکارم روی ميز تا اگر استاد نکتهای مهم گفت يادداشت کنم اما مثل هميشه مطالبی که استاد میگفت درست مطابق کتاب بود و نيازی به نکتهبرداری نداشت تا اينکه بحث به امواج نوری رسيد مثل امواجی که از يک ستاره ساطع میشود و مدتها در فضا بینياز از ذرات نوسانکننده حرکت میکند درست بر عکس سياستمداران که براي حرکتشان هميشه به افراد نادانی نياز دارند که بدون فکر تحت تأثير آنها به نوسان درآيند و مدام بالا پايين بروند و بر سر هم بکوبند تا آنها به قدرت برسند ... داشتم میگفتم که استاد از نور ستارگان میگفت؛ نوري که مدتها طول میکشد تا به زمين برسد به همين دليل ممکن است ستارگانی که ما اکنون در آسمان میبينيم اصلاً وجود نداشتهباشند يعنی قبلاً وجود داشتهاند ولی از بين رفتهاند و حالا تنها چيزي که مانده است نوری است که چشم سادهلوح ما را فريب میدهد و ... خودکارم را برداشتم و اولين نکتهى درس امروز را يادداشت کردم : « هيچ وقت نبايد به چشمانم اعتماد کنم »