شوخي
نقدي ديرهنگام بر يكي از مشهورترين آثار ميلان كوندرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك
از داستانهاي كوندرا خيلي خوشم نميآيد. فضاي داستانهايش به نحو ناخوشآيندي اعصابم را خرد ميكند. اما كششي در داستانهايش هست كه با وجود اين نكته كه گفتم مرا به خواندن كتابهايش وادار ميكند. اما شوخي چيز ديگري بود. داستاني كه وقتي شروع به خواندنش كردم نتوانستم از فكرش بيرون بيايم تا آن را تمام كنم.
كوندرا در يك مصاحبه، وقتي كه يكي از منتقدانش دارد با حرارت از شوخي تعريف ميكند و آن را يك بيانيه عليه كمونيسم ميخواند اعتراض ميكند و ميگويد: فراموش نكنيد كه شوخي يك رمان عاشقانه است.
پيش از خواندن كامل كتاب نسبت به اين جملهي كوندرا كه در مورد بسياري از آثارش تكرار كرده خيلي شاكي بودم. اما حالا كه كتاب را به پايان ميبرم فكر ميكنم كه او تا حدودي حق داشته است. اين كتاب را نبايد تا حد يك بيانيه پايين آورد. اما اين جمله كه اين يك رمان عاشقانه است نيز رندانه سعي ميكند كوندرا را از انتقادات و حملات گزندهاش به كمونيسم مبرا سازد.
كوندرا ميگويد كه هميشه ناراحت بوده كه چرا به او به چشم يك نويسندهي سياسي نگاه ميكنند و داستانهايش را از ديدگاه سياسي نقد ميكنند. او معتقد است كه اگر از چكسلواكي نيامده بود هيچگاه چنين نگاهي به او نميشد. من فكر ميكنم به او به ديد سياسي نگاه ميكنند چون او واقعا سياسي است. نميتوان فضاي سرد سالهاي جنگ سرد بلوك شرق را توصيف كرد و هر چه بد و بيراه است به كمونيسم گفت و بعد ادعا كرد كه من سياسي نيستم. اگر كوندرا از چكسلواكي نيامده بود به يقين چنين داستانهايي هم نمينوشت.
و اما شوخي (Zert) هفت بخش دارد كه به تمامي به شيوهي اول شخص روايت شده ولي از زبان 4 نفر از قهرمانان داستان روايت ميشود و هر بخش نام همان قهرمان راوي را دارد. تكههاي در ظاهر جدا از هم و كم ربط در انتهاي داستان به هم ميپيوندند و خواننده را بعضا مجبور ميكنند به فصلهاي قبل برگردد و آنها را دوباره مرور كند. اما وقتي خواننده راز اين بازي با زمان را درك ميكند از اين كشف بر خود ميلرزد و لذت ميبرد.
شوخي داستان جوان دانشجويي است كه در اثر ارسال يك كارت پستال حاوي جملاتي مسخرهآميز و به قول خود او شوخي براي دوست دخترش از حزب كمونيست و دانشگاه اخراج ميشود و براي كار اجباري به يك معدن فرستاده ميشود. نفرتي كه از اعضاي حزب در جلسهي اخراج او در قلبش ايجاد شده او را وادار به انتقام ميكند. چيزي كه در نهايت موفق نميشود آن را به انجام رساند.
فضاي داستان بسيار شبيه به فضاي اوايل انقلاب اسلامي است و تغييراتي كه در جامعهي خودمان در حال حاضر در حال وقوع است به نحوي در اين داستان ديده ميشود. از برخي قسمتهاي كوتاه داستان كه به بحث در مورد موسيقي سنتي آن سرزمين ميپردازد و داستان را از حالت داستان خارج ميكند كه بگذريم بقيهي كتاب واقعا محشر است. با بخش كوتاهي از مقدمهي نويسنده اين نوشته را به پايان ميبرم:
كار لودويك و تمام آن ديگران در دام شوخياي كه تاريخ با آنها كرده است تمام ميشود: دام آوازهي آرمانشهر. آنها به زور راهي به دروازههاي اين بهشت براي خود گشودهاند، اما هنگامي كه در با صدا پشت سرشان بسته ميشود، خود را در جهنم مييابند. در چنين وقتهايي احساس ميكنم كه تاريخ حسابي دارد ميخندد.