--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Friday, October 15, 2004


شوخي
نقدي ديرهنگام بر يكي از مشهورترين آثار ميلان كوندرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك

از داستان‏هاي كوندرا خيلي خوشم نمي‎آيد. فضاي داستان‏هايش به نحو ناخوش‎آيندي اعصابم را خرد مي‎كند. اما كششي در داستان‎هايش هست كه با وجود اين نكته كه گفتم مرا به خواندن كتاب‏هايش وادار مي‎كند. اما شوخي چيز ديگري بود. داستاني كه وقتي شروع به خواندنش كردم نتوانستم از فكرش بيرون بيايم تا آن را تمام كنم.
كوندرا در يك مصاحبه، وقتي كه يكي از منتقدانش دارد با حرارت از شوخي تعريف مي‏كند و آن را يك بيانيه عليه كمونيسم مي‏‏خواند اعتراض مي‎كند و مي‎گويد: فراموش نكنيد كه شوخي يك رمان عاشقانه است.
پيش از خواندن كامل كتاب نسبت به اين جمله‏ي كوندرا كه در مورد بسياري از آثارش تكرار كرده خيلي شاكي بودم. اما حالا كه كتاب را به پايان مي‎برم فكر مي‎كنم كه او تا حدودي حق داشته است. اين كتاب را نبايد تا حد يك بيانيه پايين آورد. اما اين جمله كه اين يك رمان عاشقانه است نيز رندانه سعي مي‏كند كوندرا را از انتقادات و حملات گزنده‎اش به كمونيسم مبرا سازد.
كوندرا مي‏گويد كه هميشه ناراحت بوده كه چرا به او به چشم يك نويسنده‏ي سياسي نگاه مي‎كنند و داستان‏هايش را از ديدگاه سياسي نقد مي‏كنند. او معتقد است كه اگر از چكسلواكي نيامده بود هيچ‏گاه چنين نگاهي به او نمي‎شد. من فكر مي‎كنم به او به ديد سياسي نگاه مي‎كنند چون او واقعا سياسي است. نمي‎توان فضاي سرد سال‎هاي جنگ سرد بلوك شرق را توصيف كرد و هر چه بد و بي‎راه است به كمونيسم گفت و بعد ادعا كرد كه من سياسي نيستم. اگر كوندرا از چكسلواكي نيامده بود به يقين چنين داستان‏هايي هم نمي‎نوشت.
و اما شوخي (Zert) هفت بخش دارد كه به تمامي به شيوه‏ي اول شخص روايت شده ولي از زبان 4 نفر از قهرمانان داستان روايت مي‎شود و هر بخش نام همان قهرمان راوي را دارد. تكه‏هاي در ظاهر جدا از هم و كم ربط در انتهاي داستان به هم مي‎پيوندند و خواننده را بعضا مجبور مي‎كنند به فصل‎هاي قبل برگردد و آن‏ها را دوباره مرور كند. اما وقتي خواننده راز اين بازي با زمان را درك مي‎كند از اين كشف بر خود مي‎لرزد و لذت مي‎برد.
شوخي داستان جوان دانش‎جويي است كه در اثر ارسال يك كارت پستال حاوي جملاتي مسخره‎آميز و به قول خود او شوخي براي دوست دخترش از حزب كمونيست و دانشگاه اخراج مي‎شود و براي كار اجباري به يك معدن فرستاده مي‎شود. نفرتي كه از اعضاي حزب در جلسه‏ي اخراج او در قلبش ايجاد شده او را وادار به انتقام مي‏كند. چيزي كه در نهايت موفق نمي‎شود آن را به انجام رساند.
فضاي داستان بسيار شبيه به فضاي اوايل انقلاب اسلامي است و تغييراتي كه در جامعه‎ي خودمان در حال حاضر در حال وقوع است به نحوي در اين داستان ديده مي‎شود. از برخي قسمت‎هاي كوتاه داستان كه به بحث در مورد موسيقي سنتي آن سرزمين مي‎پردازد و داستان را از حالت داستان خارج مي‎كند كه بگذريم بقيه‎ي كتاب واقعا محشر است. با بخش كوتاهي از مقدمه‏ي نويسنده اين نوشته را به پايان مي‎برم:
كار لودويك و تمام آن ديگران در دام شوخي‎اي كه تاريخ با آن‎ها كرده است تمام مي‎شود: دام آوازه‏ي آرمان‎شهر. آن‎ها به زور راهي به دروازه‎هاي اين بهشت براي خود گشوده‎اند، اما هنگامي كه در با صدا پشت سرشان بسته مي‎شود، خود را در جهنم مي‎يابند. در چنين وقت‎هايي احساس مي‎كنم كه تاريخ حسابي دارد مي‎خندد.


 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى