بشکنيم اين سد را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارسا صائبى
آدم وقتى نامه آرش سيگارچى را که قبل از دستگيرى از يک کافى نت فرستاده است ميخواند، عميقا تاسف مىخورد که اين چه بازى است؟ نه، منظورم اشتباهى که دست اندرکاران راديو فردا کرده اند نيست. در مورد آن قضيه الان نميتوان يکطرفه به قاضى رفت. بلکه اشاره ام به درد قديمى و بلاى جان است. همان فرهنگ آشنايى و پارتى بازى و خودى و غير خودى کردن.
الان عرض مى کنم:
فرض بفرماييد من نويسنده کارکشته و مشهورى هستم. سالها زحمت کشيده ام و دود چراغ خورده ام. حالا به دليل اينکه آقاى ايکس برايم يک ماشين خوب خريده و پسرش هم علاقه اى به شعر و نوشتن دارد، ناگهان پسر اين آقا را به عنوان ستاره شهير شرق معرفى مى کنم و گاه و بيگاه به اين مطلب اشاره مى کنم. آقاى بنگاهى ماشين بهترى براى من پيدا مى کند.
مثال ديگر:
خواهر زاده من علاقه خاصى به دايى جان که بنده باشم دارد و مى خواهد چون من صاحب قلم باشد (فرض کنيد بنده همان صاحب قلم بالا هستم وگرنه بنده يعنى پارسا که خدا را شکر کسى نيستم!) خواهر زاده ما ناگهان يکشبه ره صد ساله مى رود و سرى بين سرها در مياورد و در عين حال براى دايى جان آبرودارى ميکند و مايه اميد خانواده است.
مثال سوم:
تا من (يعنى همان جناب نويسنده مشهور) کسى را نبينم و نشناسم و درست حسابى در مجلسى جايى با او دمخور نشوم محال است که از او تعريف يا تمجيدى بکنم ولو او صاحب قلم و اهل نظر باشد و اتفاقا تحليلگر و شارح حرف هاى خود من. خيلى که پيگير باشم تحقيق مى کنم کسى از همکاران اين باباى تازه وارد را مى شناسد؟
آيا وقت آن نرسيده که اين سد خودى و غير خودى را در بين خود بشکنيم؟ اين آرش سيگارچى عزيز در بند شده مگر چه کم از عزيز ديگر اميد معماريان دارد؟ مگر فرق او با سينا مطلبى عزيز چيست؟ آيا بايد حتما با او نشست و برخاست داشته باشيم تا از آزادى او حمايت کنيم؟ وقت آن نيست که اين سد بزرگ و اين ديوار بلند بىاعتمادى را بشکنيم؟