--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Monday, January 31, 2005


كدام نامزد سر سفره عقد ریاست جمهوری خواهد نشست؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقطه ته خط

عجیب است كه هنوز خیلی‌ها از هاشمی رفسنجانی به‌عنوان شانس اول ریاست جمهوری نام می‌برند. هاشمی رفسنجانی تمام شده است. هاشمی رفسنجانی حتی در دوره قبل انتخابات شورای شهر تهران نتوانست برش داشته باشد. تمام هیاهو و جنجال‌های سردار سازندگی مربوط به دوره خودش بود كه آن دوره نیز تمام شد. او با تمام قدرت تبلیغی و تاثیرگذاری كه دارد ظرفیت تبلیغاتی و لزوم تاریخی مورد قبول برای گزینش مجدد را ندارد. در «گورستان فیل‌ها» یا مجمع تشخیص مصلحت نظام شاید برش و توانایی بسیار داشته باشد اما دوره‌ی تاریخی او برای مسؤولیت‌های اجرایی به پایان رسیده و برخلاف تبلیغات و شهرت سیاسی‌اش كمتر مورد اقبال است.
سایت بازتاب در یك نظرسنجی كه انحرافی به نظر می‌رسد روی این نكته تاكید كرده است و ماحصل نظرسنجی را رفسنجانی و معین اعلام نموده و همه‌ی افكار را متوجه آنان كرده است. اما میان همه‌ی این كاندیداها یك گزینه نادیده گرفته شده. گزینه‌ای كه كمتر نقد شده و كمتر در مركز توجهات و هیاهوهای مرسوم بوده است. گزینه مورد نظر شاید در حال حاضر عجیب به نظر بیاید ولی وقتی حركات و رفتار سیاسی او را در سال‌های اخیر زیر نظر بگیریم و بررسی كنیم به كسی جز محسن رضایی (مالك خود سایت بازتاب!) نمی‌رسیم.
محسن رضایی عضو مجمع تشخیص مصلح نظام و فرمانده سابق سپاه پاسداران. او معمار و طراح انقلاب است و شاید یكی از معدود «سیاستمدار»ان فعلی در ایران كه با وجود اصولگرایی خودش را جناح راست نمی‌داند. محسن رضایی فرد باهوشی است كه سال‌ها از بحران‌های مختلف بدون این كه كوچك‌ترین خدشه تبلیغی به او وارد آید بیرون آمده و این عجیب و رمزآلود است. می‌توان تصور كرد كه او چگونه در طول این سال‌ها تمام حركات را با زیركی زیر نظر داشته و برای رسیدن به ریاست‌جمهوری برنامه‌ریزی كرده. او قدرت و نفوذ بسیاری در سطح دولت به ویژه نیروهای نظامی دارد. دولت هم كه از نظر نفوس و جمعیت الا ماشاالله بزرگ‌تر از ملت است. محسن رضایی برخلاف بسیاری از كاندیداها و حتی رفسنجانی توانسته خود را در طول این سال‌ها از گزند انتقادها و نیش مطبوعات حفظ كند. تنها یك بار خرده‌انتقاداتی نسبت به وضعیت پسرش شد كه اخیراً در نشستی خود در مورد آن گفت و دیگر هیچ انتقاد چشمگیری از او یا نسبت به عملكردش در سال‌های اخیر در مطبوعات و رسانه‌های مختلف داخلی دیده نمی‌شود. او یك استراتژیست و مذاكره‌كننده قهار است و احتمالاً با توجه به این سوابق، برنامه‌های آشكار و پنهانی بسیاری برای تبلیغات خواهد داشت.
در مورد افراد مشهور دیگر هم مانند لاریجانی، ولایتی و غیره كه نامقبول‌تر از اینها هستند و رویشان نمی‌شود حساب كرد یعنی حتی كاریزمای مورد لزوم را ندارند. توكلی هم احتمالاً با چیزی شبیه «دولت پاك، ملت پاك» مثل گذشته رای‌شكن و رای‌نیار خواهد بود! مابقی هم كه هنرورند! در این میانه دكتر معین ظاهراً تنها كاندیدای اصلاح طلبان است. روی رای فرهنگیان می‌تواند حساب كند ولی خب، نه خاتمی واسلاو هاول بود و نه ایران چكسلواكی! مردم ما هم سال‌ها هزینه می‌كنند و یك نفر را بزرگ می‌كنند و از او حمایت می‌كنند و بعد دست آخر رهایش می‌كنند! واقعیت این است كه هزینه‌ی اصلاحات از جان و جیب مردم ایران پرداخت شد نه چند نفر تئوریسین احزاب دوم خردادی. هزینه‌ا‌ی كه نتوانستیم و نخواستیم ادامه بدهیم. واقعیت دیگر هم این است كه لایه‌ی اكثریت جامعه‌ی ما معین را نمی‌شناسند و به جای شعارهای اشباع شده‌ی اصلاحات منتظر یك چیز تازه‌ترند تا تهییج شوند. (یك چیز بی‌ربط: توجه كرده‌اید كه در ماه‌های اخیر از آن «بحران»های هر چند روز یك‌بار خبری نیست!؟).
با این تفاصیل باز هم نمی‌توان حكم قطعی داد كه كدام نامزد سر سفره ی عقد ریاست جمهوری خواهد نشست. چون در بسیاری موارد ثابت شده افكار عمومی (یا بهتر است بگوییم احساسات عمومی!) ایرانیان در دقیقه‌ی نود با ایجاد «موج» و تب فراگیر، عوض خواهد شد. فعلاً حساب روی احتمالات است و این كه كدام نامزد از این دایره‌ی «احتمالات» و واریتگی افكار بتواند بیرون بیاید و خودش را بالا بكشد. باز مثل گذشته عده‌ای تبلیغات می‌كنند و عده‌ای تحریم می‌كنند و عده‌ای رای می‌دهند و عد‌ای رای نمی‌دهند و باز هم انتخابات برگزار می‌شود و باز هم یكی انتخاب می‌شود و باز هم تب انتخابات می‌خوابد و باید دوباره همگی خودشان را با تفكر جدید سیاسی و تغییرات مدیریت «وفق» دهند!

 
| Permalink |


اونهمه ترکش!
ــــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

بعدها شنیدم همسایه ها دو‌سه ساعت بعد از اون ماجرا مرا که بیهوش وسط حیاط افتاده بودم دیده‌اند. براى لحظه‌اى مثل برق از ذهنم گذشت. نمی‌خواستم بیشتر فکر کنم چون ممکن بود تو تصمیمم سست بشم. با عجله رفتم سراغ کشویى که یکم خورده لوازم توش داشتم. با دست‌پاچگى محتویاتش رو زیر و رو می‌کردم. تو همین زمان کوتاه یادم اومد اون روزى رو که تو دانشکده روبروى اون تابلو داشتم یکى از نوشته‌هاى خودم رو می‌خوندم. با اسم مستعار می‌نوشتم نه قدیمى. معمولن اینکارو میکردم تا عکس‌العمل بچه‌ها در مورد نوشته‌هامو ببینم. ناگهان از پشت سر صدام زد: آقا نیما! من هم نا خود آگاه برگشتم. خیلى زود متوجه سوتیى که داده‌بودم شدم. قرار نبود کسى منو به این اسم بشناسه. به اته‌پته افتادم که خودش رو معرفى کرد. گفتم من…من…شما را نمی‌شناسم. گفت ولى من شما را می‌شناسم. شما را خیلى‌ها می‌شناسن. یه بار دیگه که مادرم منو به دانشگاه می‌رسوند، تو راه سوارش کردیم. اگه تنها بودم حتمن روم نمی‌شد… آهان پیداش کردم، خودشه. سیم را برداشتم و رفتم تو اتاق. دو سر سیم را زدم تو پریز و دو سر دیگرشو گرفتم تو دستام!!
چى انتظار داشتید، تو چشم بهم زدنى حس معلق بودن تو هوا را احساس کردم. بعضى از هم دانشکده‌ایها رفتند ناسا ولى فکر نمی‌کنم حس معلق بودن فضانوردا رو مثل من درک کرده باشند. البته خیلى کوتاه بود، چون خیلى محکم با صورت اومدم رو زمین. تو اون شرایط دردى احساس نمی‌کردم. رفتم جلوى آینه. نمیدونم خنده‌دار بود یا وحشتناک؛ اون فک از جا در اومده و آویزون! فکر کردم با این قیافه دیگه به دردش نمی‌خورم. برا همین رفتم رو پشت بوم و خودم رو پرت کردم پایین.
ظاهرن دو سه ساعتى همینطورى بیهوش افتاده بودم رو زمین که یکى از همسایه‌ها که تازه از سر کار بر گشته بود منو تو اون وضع دیده بود و زنگ زده بود به مادرم. خواهرم تعریف می‌کنه اون روز که بابا اومده بود خونه گفت سرش درد میکنه و از من خواست یه لیوان آب براش ببرم. آب رو خورد و همونجا دراز کشید. بعدن دیده بود که مرده! چه راحت، اونوقت من بدبخت هر کارى می‌کنم نمی‌میرم. نمی‌دونید چقدر زجر کشیدم تا اونهمه شکستگى و پارگى خوب شد. تازه بعد از اون درمان افسردگى شروع شد. ۱۶ بار بهم شوک دادند تا یکم حالم جا اومد. تا مدتها بعد از اون که برگشتیم ایران هنوز هم نورتیلن مصرف میکردم، روزى ۶ تا ۲۵ میلى. کافیه یه آدم سالم بخوره تا بمیره! بعدش هم لیتیوم اضافه شد. با خودم فکر میکردم حالا که نمک ید دار جا افتاده کاش نمک لیتیوم دار هم در مغازه‌ها بود … دستم مثل پیر مردا و معتادا می‌لرزید به دکترم گفتم، یه قرص صورتى رنگ کوچیک داد بعد از یه مدت بهتر شد. یه روز که رفته بودم داروخانه، دکتر دارو ساز منو صدا زد کنارى و آهسته ازم پرسید، چند وقته نورتیلن مصرف میکنى. گفتم نزدیک یک سال. گفت روى نیروى جنسیت تأثیر نگذاشته. با خودم گفتم عجب دل خوشى داره. نمیدونم آقا من مجردم. گفت ببین عزیزم من دکترم و محرم راز مریضا، مهم که نیست منم مجردم ولى شریک جنسى دارم تو هم حتمن دارى. دست بردار نبود. گفتم بابا به صورتم نیگا نکن تازه اونم کلى پول جراحى پلاستیک براش دادم. اگه من لخت بشم اینقدر بدنم پر جاى زخم و بخیه هست که هیچ‌کس حاضر نمیشه یه لحظه هم تحملم کنه!
به اینجا که رسید یادم افتاد به دوستم تو شهرستان که فرمانده گردان تخریب بود. به یه نفر - البته قوى هیکل- می‌گفت اگه تونستى منو یک سانت از زمین بلند کنى! و اونم نتونست بهش گفت پسر این بدن پر سربه، دست بزن و هر جا دست میزدى یه ترکش زیر دستت حس میکردى. حالا ظاهرن حالش بهتره دوباره داره می‌نویسه. ناقلا برا خودش وبلاگ داره ولى نمی‌دونم چرا هنوزم اصرار داره با اسم من بنویسه!
پا نویس: این دوستم همونیه که اون یکى دوستم بعد از جنگ اشتباهى با کلتش زد اونو کشت.


 
| Permalink |

Sunday, January 30, 2005


آمار وزارت اطلاعات از مهاجرت المپیادى‌ها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آرمین راد

مرتضى حاجى به نقل از نتایج بررسى کارشناسی وزارت اطلاعات در مورد مهاجرت مدال‌آوران المپیادى‌ها گفته که فقط 35 درصد از این مدال‌آوران در خارج از کشور به سر می‌برند که عمدتا برای ادامه تحصیل است و پس از پایان تحصیلات به ایران باز مى‌گردند.
ذکر چند نکته ضرورى است:
1) تعداد این مدال‌آوران 460 نفر ذکر شده که مطلقا صحیح نیست. مگر این که به جز المپیادهاى فیزیک و ریاضى و شیمى و کامپیوتر و زیست‌شناسى موارد دیگرى هم باشد که ما خبر نداشته باشیم (واضح است که المپیادهاى علوم انسانی که منطقه‌ای است و در حوزه‌ی کشورهای عضو اکو برگزار می‌شود نمی‌تواند جزء المپیادهای جهانی باشد). اگر از سال 66 تا کنون هر سال تمام اعزام‌شدگان مدال آورده باشند (که واضح است چنین نیست) نیز تعداد مدال‌آوران به 400 نفر نمى‌رسد.
2) اعلام شده که پس از اتمام تحصیلات به ایران بر‌مى‌گردند. البته در این مورد متاسفانه من به آمار دست‌رسی ندارم ولی از دوستان مدال‌آور خودم که تعدادشان کم هم نیست و درس بسیارى از آنان هم تمام شده حتى یک مورد هم سراغ ندارم که به کشور بازگشته باشد. البته در بین همین دوستان هم حتى یک نفر را هم نمى‌شناسم که در ایران مانده باشد و ایران را ترک نکرده باشد.
3) خوب است وزارت اطلاعات و یا آقاى حاجى براى روشن شدن افکار عمومی آمار دقیق به تفکیک نوع المپیاد و سال شرکت و البته شرایط آمارگیرى را اعلام کنند تا مسئولان فکر نکنند که در آمار پدیده‌ى فرار مغزها بزرگ‌نمایى شده است. به جرات اعلام می‌کنم که آمار خروج از کشور برای رتبه‌هاى تک‌رقمى کنکور ریاضى و براى المپیادى‌ها حدود 80 درصد است و آمار بازگشت به کشور پس از اتمام تحصیلات نمى‌تواند بیش از 10 درصد باشد.
4) وزارت اطلاعات به‌تر است به جای پراکندن آمار غلط، آمار مهاجرت فار‌التحصیلان دانشگاه آزاد در رشته‌های فنی را محاسبه کند تا به عمق فاجعه پی ببرد. بعضی‌ها خوب بلدند خودشان را به کوچه‌ی علی‌چپ بزنند. ما خودمان خوب بلدیم با آمار بازى کنیم.
5) در مورد رشته‌های علوم پزشکی و علوم انسانی نیز شرایط اشتغال در خارج از کشور به آسانی رشته‌های فنی نیست وگرنه آمار مهاجرت این رشته‌ها نیز از رشته‌هاى فنى کم‌تر نبود.
6) قوه‌ى قضاییه هم مى‌تواند آقاى حاجى را به جرم نشر اکاذیب تحت پى‌گرد قرار دهد!


 
| Permalink |

Saturday, January 29, 2005


زمستان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سيد سام الدين ضيائی

زمستان‌های اینجا همیشه بهاری است! عکس‌هایی از سارابوری(Sarabouri)؛ تایلند

     
   
---------
در همین زمینه: پوکت


 
| Permalink |


بلايى به نام شمارنده
ــــــــــــــــــــــ
پارسا صائبى

نميدانم کدام شير پاک خورده‌اى ويروس شمارنده و کانتر را به دل وبلاگستان انداخت. همين مربع آبى رنگ کوچک و به ظاهر بى آزار، سرنوشت و زندگى مجازى و واقعى همه ما را تحت‌تاثير قرار داده‌است. اين موجود کوچک کسانى را که اهل ذوق و فکر و انديشه بودند، فرارى داده است. کسانى که معمولا از لابى کردن و برقرارى ارتباط درست با سايرين و استخوان خرد کرده ها و پيشکسوتان وبلاگستان چيز زيادى نمى دانستند، آمده بودند که بنويسند و از جايى شروع کنند کارى هم به کسى نداشتند. بعد از مدتى که ديدند شمار خوانندگان آنها از تعداد انگشتان دست فراتر نمى رود، مدتى مقاومت کردند و نوشتند تا اينکه سيگنال هاى منفى همان شمارنده کوچک کار خود را کرد، جمع کردند و رفتند. اين از نازک‌دلان اهل معلومات. و اما صاحبان با سابقه تر وبلاگ:
امروز مساله و معضل و دغدغه خيلى ها است که چکار کنيم تا شمارگان خوانندگانمان بالا رود. چگونه توجهات را جلب کنيم، چگونه مطلب جديد و سوژه ناب پيدا کنيم چگونه با حرکت هاى جمعى وبلاگستان همراهى کنيم، چگونه به فلانى لينک بدهيم، لينک بگيريم، روابط عمومى را تقويت کنيم و به قول آبادگران راه‌يافته «تعامل سازنده» را بيشتر کنيم. لب مطلب اين است که هميشه يک چشم به اين شمارنده داشتن و بر اساس آن حرکت کردن به هر حال تاثير خود را مى گذارد. اين تاثير به گمانم اگر جايى مهار نشود و حد يقفى براى آن در نظر گرفته نشود به تدريج زياد مى شود، تعداد خواننده به تدريج به يک هدف و يک انگيزه غير اصيل براى کسب يک رکورد تبديل ميشود. اين ميل در موارد افراطى آفت است. کم‌کم به جايى مى رسد که به يک سندروم تبديل مى شود. اين غرور کاذب که هر چه من بنويسم هميشه فلان قدر خواننده هستند که بيايند آن را بخوانند، آدمى را مبتذل مى کند. اين فيدبک مثبت کار دست آدم مى دهد. براى بيشتر کردن خوانندگان نوشته ها بازارى پسند ميشود. آمار عصبى نويسى و عجله و از روى هوا حرف زدن و پيشداورى بالا مى گيرد. بى ادبى و هجو نويسى زياد مى شود. وبلاگ به محلى براى انجام کارهاى غير مسوولانه و خالى کردن عصبيت و خود نخبه پندارى تبديل ميشود.

از طرف ديگر سندروم شمارنده، زندگى شخصى آدم را مختل مى کند. وبلاگ خون آدم مرتب در حال کم شدن است. اين يک بيمارى است و خيلى‌ها مبتلاى به آن هستند. وبلاگ خوانى و وبلاگ نويسى به يک تکليف واجب و فوق طاقت تبديل مى شود. به طور کلى اينترنت بازى افراطى انسان را خسته، عصبى و يا افسرده مى کند. اعتياد آور است. به شدت براى چشم مضر است. مغز را خسته و کلافه مى کند. براى انگشتان، دست، گردن و کمر آفت است. اينترنت وقت آدم را مى کشد. بابت دانايى کاذبى که به انسان مى دهد، يک چيز مهم را از او مى گيرد. عمر او را. خصوصا دوستان خارج از کشور که اينترنت هاى سريع دارند بشدت در معرض اين خطر هستند. اين يک بلاى کلى است که بايد در مطلب ديگرى به آن پرداخت ولى نکته مهم اين است که همين شمارنده کوچک معمولا آبى رنگ به اين اعتياد بشدت دامن مى زند. اين موجود، وبلاگ نويس را اجير خود مى کند. انسان آزادى و تنها فرصت مسلم و شانس قطعى براى استفاده از دنياى واقعى پرشتاب را (شخصا از آنور خبرى قطعى ندارم متاسفانه) دارد با دنياى مجازى پرشتابتر و سرسام آور تاخت مى زند.
اين شمارنده کوچک خود گاهى مبناى حق و باطل هم مى شود، حتى آن نويسنده توانا و چيره دست بعد از سالها دود چراغ خوردن را بعد از وارد شدن به دنياى وبلاگ نويسى به اين وا مى‌دارد که به ديگرى بگويد چون خواننده مطالب من بيشتر است پس من بر حقم و تو ساکت شو! (اين عزيز يادش رفت که: «من حاضرم جانم را بدهم تا تو حرفت را بزنى» و بدون باور به اين انديشه هر گونه اميد به بهبود اوضاع جامعه ايران شوخى است.) من قسمتى از اين را از چشم جو زدگى وبلاگى و همان کانتر کذايى مى بينم.
شمارنده براى اطلاع پيدا کردن وبلاگ نويس از وضعيت و تعداد خوانندگانش آمد و اين بلاها را هم با خود آورد. بايد هر کس شخصا فکرى به حال اين مصائب غير شيرين بکند و شايد هم تدبيرى جمعى در وبلاگستان بشود براى آن انديشيد. در هر حال مواظب اين ويروس بايد بود و در دام آن نبايد افتاد و نبايد به آن توجه کرد. آيا بهتر نيست مثل بعضى از دوستان، هر وقت ذوق و حس نوشتن بود، بنويسيم؟


 
| Permalink |


یك شبكه‏ی شیرتوشیر به نام اینترنت
ــــــــــــــــــــــ
رحیم مخكوك

رشد تعداد كاربران اینترنت در ایران یكی از بالاترین مقادیر را در دنیا دارد. متاسفانه این رشد با دوره‏ای هم‎زمان شده كه مساله‏ی امنیت در شبكه بیش از پیش اهمیت پیدا كرده و درصد قابل توجهی از ترافیك شبكه‏ی اینترنت یا ترافیك‏های هرز و مخرب است و یا به موارد بازدارنده مربوط می‏شود.
در حال حاضر حدود سی درصد از نامه‏های الكترونیكی یا ویروسی است و یا هرزنامه است. متوسط زمان آلوده‌شدن یك كامپیوتر كه موارد امنیتی در آن لحاظ نشده‌باشد فقط 4 دقیقه است.
ذكر یك نكته بسیار مهم است كه اكثر كاربران تا دچار مشكلاتی مثل آلوده شدن به ویروس، از دست دادن email خود، پاك شدن فایل‏های مهم و به‌هم‌ریختن كامپیوتر خود نشوند اصلا باور نمی‎كنند كه این مساله جدی است. قسمت اعظم كاربران اینترنت در ایران (و البته بسیاری از نقاط جهان) اخبار مربوط به انتشار ویروس و موارد مشابه را مثل اخبار جنگی كه در یك كشور دیگر اتفاق افتاده دنبال می‏كنند و فراموش كرده‏اند كه با اینترنت مرزها برداشته شده است و همین الان كه این متن را می‏خوانند وسط یك میدان جنگ الكترونیكی قرار دارند كه در هر ساعت بیش از ده بار مورد حمله قرار می‎گیرند.
پس مساله‏ی مهم این است كه امنیت در شبكه به یك موضوع همگانی بسیار بسیار جدی تبدیل شده و بنابراین می‏شود به هر دوستی گفت كه: خواهش می‏كنم این مساله را جدی بگیرید.
سعی خواهم كرد در مطالب بعدی بیش‏تر به راه‏های چاره بپردازم ولی ذكر چند نكته در این فرصت كوتاه می‏تواند مفید باشد:
1) نصب ویروس‏كش: اگر كامپیوترتان به قد كافی جدید هست كه توانایی اجرای Norton Anti Virus را بدون مشكل جدی در سرعت كامپیوتر داشته باشد حتما آن را نصب كنید. این برنامه را راحت می‎توانید از مغازه‏های فروش نرم‏افزار بخرید. فقط update كردن آن فراموش نشود. برای كامپیوترهای قدیمی ویروس‏كش AVG كه مجانی هم هست و می‏توانید از http://free.grisoft.cz آن را دریافت كنید انتخاب خوبی است.
2) نصب دیواره‏ی آتش (Firewall): دیواره‏ی آتش Mc Afee حتی اگر كامپیوترتان قدیمی باشد خیلی روان و خوب كار می‏كند. دیواره‏ی آتش Zone Alarm نیز برنامه‏ی مفیدی است اما من شخصا Mc Afee را ترجیح می‏دهم. Zone Alarm به هنگام اتصال به برخی سایت‏ها مشكلاتی ایجاد می‎كند كه باعث شد من عطایش را به لقایش ببخشم.
3) نصب برنامه‏ی جدیدی كه مایكروسافت برای یافتن برنامه‏های جاسوسی كه روی كامپیوترتان نصب شده است نوشته است نیز یكی از واجبات است. متاسفانه این برنامه فقط روی سیستم‏عامل‏های Win2000 به بعد نصب می‎شود اما بسیار كاراست و مجانی است و خود به خود update می‏شود. این برنامه، برنامه‏های جاسوسی را كشف و پاك می‏كند و نصب هر برنامه‏ی جدید و موارد مشابه را با یك مدیریت عالی تحت نظر می‎گیرد. این برنامه را می‎توان از اینجا دریافت كرد. اطلاعات در مورد این برنامه نیز در اینجا موجود است.
4) Update كردن سیستم‏عامل خیلی مهم است و معمولا به طور كامل فراموش می‎شود. به طور خلاصه بد نیست مطرح شود كه سیستم عامل Win98 و قبل از آن اصولا نمی‎تواند امن فرض شود. آن قدر اشكالات امنیتی دارد كه مثل یك خانه‏ی بدون قفل است. هر كس كه بخواهد كافی است دست‏گیره‏ی در را بچرخاند و آن‏گاه در داخل خانه است. خیلی هم به ویروس‏كش و دیواره‏ی آتش ربطی ندارد. سیستم‏عامل‏های Win2000 و WinXp و Win2003 از این جهت در وضع بسیار به‏تری هستند اما باید به موقع به‏روز شوند و در غیر این صورت انگار كه در را محكم قفل كرده‏اید ولی یك پنجره را برای ورود ساده باز گذاشته‏اید. در مورد سیستم‏عامل‏های دیگر به علت كم بودن تعداد كاربران در ایران فعلا صحبت نمی‏كنیم. برای update كردن windows كافی است پس از باز كردن منوی start روی windows update كلیك شود و پس از اتصال به سایت مایكروسافت اطلاعات برای مراحل بعدی داده خواهد شد. آخرین اطلاعات در مورد update های امنیتی در اینجا یافت می‏شود.

باقی مطالب باشد تا بعد

 
| Permalink |

Friday, January 28, 2005


دخترم پرسيد:
به نظر شما اين دشمنى کى تمام مى‌شود؟
______________________
سپيده مويه

دخترم را بغل کرده بودم که بخوابد. ناگهان پرسيد:
مامان! به نظر تو اين دشمنى کى تمام مى‌شود؟
من که از اين سوال يکه خورده بودم پرسيدم:
کدام دشمنى؟
گفت:
دشمنى اسرائيل و فلسطينى‌ها.
برايم خيلى عجيب بود که يک دختر بچه‌ى 6 ساله چون‌اين سوالى بپرسد. البته او که هر وقت برف مى‌آيد اول از همه نگران گنجشک‌هاست که چيزى براى خودن پيدا نمى‌کنند حتما بايد به پايان دشمنى‌‌ها فکر کند و رويا و آرزويش صلح باشد. به او گفتم:
خيلى‌ها دوست دارند جواب اين سوال را بدانند. اما هيچ کس نمى‌داند اين دشمنى کى تمام مى‌شود.
او که سوالش پاسخ داده نشده بود پرسيد رئيس فلسطينى‌ها کيست؟
من گفتم محمود عباس.
هيچ نگفت و خنديد.
من خوش‌حال شدم و اميدوار. گفتم اى کاش همه به محمود عباس لب‌خند بزنند. اى کاش در انتخابات بعدى اسرائيل نيز يک مرد صلح راى بياورد بدون اين که مثل دفعه‌ى پيش ترور شود.
حالا ممکن است همه به محمود عباس لب‌خند بزنند و قرارداد صلح جديدى بسته شود که تضمين کند اسرائيلى‌ها با فلسطينى‌ها مثل انسان رفتار کنند و کودکان بى‌گناه به هجوم يک‌باره‌ى موشک و خمپاره تکه تکه نشوند.
شايد فرداى آن روز که قرارداد صلح بسته شود جايزه‌ى صلح نوبل بين محمودعباس و شارون و بوش تقسيم شود و لابد گوشت‌هاى جايزه به آن دو و استخوان‌هايش به محمودعباس مى‌رسد. شايد بعد از آن حملات انتحارى به مقاصد غيرنظامى ادامه يابد. شايد قرارداد صلح جديد نيز به بايگانى سپرده شود و باز هم پدران زيادى آن قدر سريع کشته شوند که فرصت نکنند در شب اعدام براى دخترانشان مراببوس بسرايند.
اما من هنوز اميدوارم. من به محمودعباس لب‌خند مى‌زنم. دخترم هم لب‌خند زد. حتما دنيا هم به او لب‌خند خواهد زد. خدا کند.


 
| Permalink |


فلسفه احکام
ــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

دین بی‌شک دستوراتى براى پیروان خود دارد. مؤمنان واقعى هم بى هیچ پرس و جویى باید به این دستورات عمل کنند. از واجباتى مثل نماز و روزه و حج تا محرماتى مثل زنا و مشروب و … البته وعده ثواب و حور و بهشت هم هست و کسانى که سرپیچى و گناه کنند با زقوم و جهنم سر و کار خواهند داشت. این وعده و وعید بسیارى را به پیروى از این فرمانها وا می‌داشت. اما کم کم عده اى ناخلف پیدا شدند که در برابر این احکام چراهایى مطرح کردند. چرا حجاب؟ چرا تعدد زوجات؟ چرا صیغه؟ و بسیارى چراهاى دیگرکه همه ناشى از ضعف ایمانشان بود و روشنفکران دینى را چاره جز این نبود که چراها را پاسخ گویند تا دیگران را از راه بدر نکند. روزه براى سلامتى مفید و در گوشت خوک کرم پیدا شد و از موى زنان تشعشعات خطرناک ساطع شد. بدن مرد و زن بعد از نزدیکى حالتى مرموزى یافت که تا غسل نکنند، در کوچه و بازار و تاکسى، جنس مخالف را تحریک میکند و …
آن کرمها را کشتند و خوکها را کاملن بهداشتى پرورش دادند تا مدفوع خود را نخورند ولى حتمن مشکلات دیگرى هم هست که علم هنوز به آنها پى نبرده. تحریم زنا براى حفظ کانون خانواده و تجویز صیغه نشان از واقع بینى شارع است که می‌دانسته مردان هوس بازند و …
اشتباه از اینجاست که ما از شرع سعادت دنیا و آخرت را انتظار داریم. اعدامم نکنید! با شرع مخالفتى ندارم، می‌گویم از شرع سعادت دنیا را نخواهید. حتا سعادت اخرا هم نخواهید. شما وقتى نماز می‌خوانید باید قربتا الى الله باشد، نه به هواى حورى. حجاب را بپذیر - اگر خواستى - چون خدا گفته نه آنکه اگر سر نکنى به دوزخت برند یا امور مسلمین لنگ شود. خمس بده ولى نه به عنوان مالیات بلکه به عنوان عبادت و نه حتا اینکه مالیات بده به عنوان عبادت. شرع پلکان طریقت است براى رسیدن به حقیقت نه براى امرار معیشت. کار دنیا را باید به اهلش سپرد. بسیار جامعه ها پیشرفته تر و از دار دنیا برخوردارتر از ما و به قول اسد آبادى با آنکه مسلمان نیستند مسلمان‌تر از ما.
عبادت یعنى بندگى و بندگى یعنى هر چه آقا گفت بگو چشم، بى هیچ چشمداشت مزدى. منتها نه از سر بردگى که از سر عشق. معشوق هر چه طلب کند، عاشق میدهد بى هیچ تمنایى! نه مثل عشق‌هاى جوانى که اول تمنایى و بعد هیچ! اگر آن عشق حقیقى نیست با سر سپردگى به امر و نهى‌هاى شرع آنرا تمرین کن. نه اینکه چفیه بچه‌هاى جبهه رفته و الان کنارى فراموش شده را به گردن بینداز و به اسم بسیجى مزاحم دختر و پسر مردم شو. مثل اون بچه اى که چون از داشتن دوست دختر محروم است، به هواى وصلت ۷۰ حورى عملیات انتحارى میکند و تو میگویى جانش را کف دستش گذاشته!
چند سال پیش که انصار حزب الله هر کارى دلشان میخواست میکردند، دوستى اتفاقن مذهبى میگفت از بس ریختند تو پارک و سینما، زن و بچه مردم را کتک زدند و بعدش نماز خوندند، آدم دیگه روش نمیشه نماز بخونه! دیگه نمیدونم بعد از ۱۱ سپتامبر تو آمریکا روش میشه بگه مسلمونه یا نه.

 
| Permalink |

Thursday, January 27, 2005


شصتمین سالگرد آزاد سازی آشویتس
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آليوس ماکسيموس

The infamous


آشویتس نام گروهی از اردوگاه‌های آلمان‌ها است که در لهستان اشغال شده ساخته شد. نام این اردوگاه‌ها از اسم آلمانی شهرلهستانی اُشویِِنْچیم Oświęcim گرفته شد.
آلمان نازی، در سال 1940 مجموعه‌ای از اردوگاه‌های کار و یک اردوگاه نابودسازی (Extermination camp) در این محدوده ساخت. این اردوگاه بخش اصلی آدم‌سوزی را بر عهده داشت. مجموعه‌ای که از سه اردوگاه کار اصلی و 39 زیرشاخه تشکیل شده بود؛ اردوگاه‌های اصلی عبارت بودند از:
آشویتس 1) که اردوگاه اصلی بود، و مدیریت اردوگاه‌ها هم در آن صورت می‌گرفت. این اردوگاه محل مرگ حدود 70000 از روشنفکر‌های لهستانی و اسرای جنگی روسی نیز بود.
آشویتس 2) (Birkenau) اردوگاه نابود‌سازی و محل کشتن تقریبا 1 میلیون یهودی و 19000 کولی (Roma).
آشویتس 3) که اردوگاه کار اجباری بود برای کمپانی آلمانی IG Farben.
در حدود 1.5 میلیون نفر شامل یهودی‌ها؛ مخالفین سیاسی (آلمانی و لهستانی)، هم‌جنس بازان، کولی‌ها، معلولین، اسرای جنگی و ... با این جمله "کار شما را آزاد می‌کند" (ARBEIT MACHT FREI) در سر‌در آشویتز وارد اردوگاهی شدند که هیچ‌گاه از آن خارج نشدند.
اتاق گاز Birkenau در سال 1944 توسط آلمان‌ها منفجر شد؛ تا جنایات خود را از نیروهای روس که در حال پیشروی بودند مخفی نگاه‌دارند. در 17 ژانویه 1945 پرسنل نازی از اردوگاه‌ها خارج شدند؛ و زندانی‌ها به غرب اردوگاه‌ها انتقال داده شدند (آنهایی که ضعیف بودند یا بیمار رها شدند!). و سرانجام در 27 ژانویه 1945 تنها 7500 تن از بازماندگان (که خیلی از آنها بسیار ضعیف یا بیمار بودند) توسط نیروهای ارتش سرخ آزاد شدند.

این روزها یادمان شصتمین سالگرد آزادسازی این اردوگاه توسط نیروهای روس بود. در لهستان رهبران 30 کشور جهان گرد هم آمده‌اند تا یادی از کشته‌شدگان در اتاق‌های گاز و کوره‌های آدم‌سوزی این اردوگاه مخوف کرده‌باشند.

بخشی از سخنان صدر اعظم آلمان در مراسمی به همین منظور با حضور تعدادی از بازماندگان در برلین:
«من در مقابل شما به نمایندگی "آلمان دموکرات" ایستاده‌ام. من در شرم خودم را در مقابل آن‌هایی که کشته‌شده‌اند؛ و بیشتر از آن در مقابل شما که زنده‌ماندید بیان می‌کنم. خاطره نسل‌کشی نازی‌ها "بخشی از هویت ملی ماست". یاد‌آوری این دوره از تاریخ، سوسیالسم و جنایات آن اجباری اخلاقی برای ماست؛ این یادمان‌ها نه فقط به احترام قربانیان؛ بازماندگان و خانواده‌های آنان بلکه بیشتر برای خودمان است.
بخش ویژه یادمان 60 سال آزادی آشویتز در سی ‌ان ‌ان و بی بی سی؛ مطلب بی‌ بی سی فارسی،
مقاله ویکی پدیا در مورد آشویتس (بیشتر اطلاعات از این منبع ارائه شده‌اند).

 
| Permalink |


پلک: آفتاب در باران
ــــــــــــــــــــــ
آبچینوس

آفتاب در باران 


 
| Permalink |

Wednesday, January 26, 2005


بوق شيطان
ــــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى

مثلن قرار بود برم جنگ الکترونيک، ولى چون سيستم خراب بود؛ فعلن کنسل شد تا بعد، اينه که دوباره مجبوريد نوشته‌هاى بنده را تحمل کنيد ولى به آمريکا و اسرائيل گوشزد ميکنم که زياد خوشحال نباشند، چون همکاراى ما شبانه روز مشغولند و بزودى سيستم دوباره راه ميفته.
آقا عجب داستانيه اين داستان صدر اسلام. شريعتى هم از همينجا شروع کرد، قبول ولى من با اجازه شما سروران راديکال از هر دو طرف، خيلى قبول ندارم حضرت امام از اينجا شروع کرد يا اصلن شروع کرد. راستش يکى از بدى‌هاى وب لاگ براى من که تازه کارم اينه که همه چيز را هى حواله ميدم برا بعد. اينم يکى از همون موارد!
به نظر من که با کمال ميل حاضرم اگر اشتباه ميکنم ارشادم بفرماييد-البته نه فيزيکى- اينست که مشکل اساسى ما همين اسلام و ساده‌انگارى‌هاى بسيارى از مردم ما در مورد اسلام است. اينکه دوستان و خود من اينهمه به اسلام و قرآن ميپردازيم براى اينست که بتوان اين برداشت‌هاى غلط را اصلاح کرد. اينکه شما دوستان دانشمند، over qualified هستيد و نيازى به اين مطالب نداريد خوب جاى خوشبختى است ولى مگه من و شما که اين چيزا رو مي‌دونيم چند درصد از مردم هستيم. اگر هم نخبه گرا هستيد، تاريخ معاصر ما فراوان نشان از برترى پوپوليستها دارد. حتى مصدق اصلاحگر هم براى پيشبرد اهدافش بجاى روش‌هاى دموکرات به راه‌هاى پوپوليستى روى آورد و چون ديگران رگ خواب مردم را بهتر در دست داشتند، آنها برنده شدند. همين اصلاحات دوم خرداد، با ۲۰ ميليون رأى احساسى شروع شد و ديديم که آن نخبه‌ها چه کردند. از اينرو فکر ميکنم حالاحالا‌ها لازم است که به اسلام و صدر اسلام پرداخت تا به تدريج از شعاع نفوذ پوپوليستهاى مذهبى - به قول دوستم برادران ارزشى - کاسته شود.
همانطور که قبلن هم گفته ام درصد مخاطبين ما با درصد مخاطبين روشنفکر‌هاى صدر مشروطه هيچ فرقى نکرده است. صدا و سيما که کمپلت دست اوناست. مطبوعات هم که پس از تعطيلى فله اى دچار خود سانسورى شده‌اند. اينترنت هم که بزودى تعطيل ميشه. تازه کل مشترکين اينترنت در ايران طبق بهترين آمار مخابرات ۶ ميليون نفر هستند که اونهم بيشترشون عين خودم توش دنبال خازن و مقاومت مي‌گردن. يعنى حد اکثر ۱۰٪ مخاطب، درست عين زمان مشروطه (۱۰٪ شهر نشينى).
البته خوشبختانه از درصد نفوذ رسانه سنتى اونا يعنى منبر هم کم شده ولى طرز تفکر چپ مذهبى که اتفاقن با آموزه‌هاى شريعتى شروع شد هنوز جايگاه خودش را در جامعه دارد. حتا شکل مدرن آن در لباس اصلاحات هنوز هم گرفتار همان برداشت‌هاى ايدئولوژيک از اسلام است. - قابل توجه دوست مشارکتى بنده، که با امضاى محمد خاتمى ايميل ميفرستد!


 
| Permalink |

Tuesday, January 25, 2005


امتحانی سخت برای قاضی‌القضات
______________________
آرمین راد

(1)
روایات بسیار زیادى در مورد تحریم تجسس و پرونده‌سازی نقل شده که متاسفانه بسیار نادیده انگاشته مى‌شود. پنهان کردن جرم افراد یکى از وظایف حکومت است و موارد متعددى از پوشاندن گناه و عیب مردم در صدر اسلام دیده مى‌شود.
روزى قرار بود شخصی را سنگ‌سار کنند و مولا علی (ع) از مردم خواست صورت‌های خود را بپوشانند و در مراسم حاضر شوند. سپس فرمود کسانی حق دارند او را سنگ‌سار کنند که خود این گناه را مرتکب نشده باشند و البته تمام مردم آن‌جا را ترک کردند بدون آن که کسی شناخته شود.
(2)
سال‌هاى اولیه‌ى انقلاب که شور انقلابی و خشم مردم از عمال حکومت شاهنشاهی باعث بروز اعمال خشن و مورد ظلم قرار گرفتن برخی افراد می‌شد آیت‌الله خمینى فرمانی صادر کرد که به فرمان هشت ماده‌ای مشهور شد. در قسمتی از این فرمان آمده است (قریب به مضمون):
هیچ کس حق ندارد مکالمات کسی را برای کشف جرم و گناه هر چند که آن جرم و گناه بزرگ باشد شنود کند. کسی حق ندارد کسی را بدون حکم قاضی احضار و یا بازداشت کند و یا مورد توهین قرار دهد هر چند مدت آن کوتاه باشد. هیچ کس حق ندارد کسی را برای کشف جرم مورد تعقیب و مراقبت و تجسس قرار دهد.
ایشان تنها موردى را که برای شنود و تجسس اجازه می‌دهند مورد کشف خانه‌هاى تیمى است و البته در همین مورد نیز تاکید مى‌کنند که اگر به یک خانه‌ى تیمى وارد شدید و مورد جرم و گناهی که به ماموریت شما مربوط نیست مشاهده کردید حق ندارید آن را گزارش کنید.
(3)
این موارد من را به یاد بخش‌نامه‌ى آیت‌الله شاهرودى انداخت. حرف زیاد است. اما آن که مثل مولا على اهل عمل باشد کم است. باید صبر کرد و دید که آیت‌الله شاهرودى مى‌تواند براى خود در درگاه خدا و خلق آبرو بخرد و از این آزمایش سخت سربلند بیرون بیاید یا خیر؟


 
| Permalink |


لبو فروش
ـــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

پس ازfail شدن پروژه مردم‌سالارى الکترونیک و در پى سخنان اخیر این زنیکه رایس، پروژه جنگ الکترونیک را در دستور کار قرار دادیم. ابتدا براى جذب اعتبار علاوه بر تجهیزات لازم، به براورد نیروى‌ انسانى مورد نیاز پرداختیم. براى شروع کار ۲۵۰ نفر با حقوق ماهى ۳.۵ میلیون تومان در ماه کافى‌ست. پول را که گرفتیم می‌ریم ۴ تا دانشجو می‌گیریم با ماهى ۲۰۰ هزار تومان، از خداشونم هست. سر سال هم میریم یه پرشیا می‌گیریم نقره اى. همکارم که ازون ور آب اومده، ریش گذاشته و پیرهن یقه میرسلیمى میپوشه تا پول رو حتمن بهمون بدن. بهش میگم نه بابا دیگه دوره این چیزا گذشته الآن دور، دور یقه سفیداس! میگى نه گوش کن تا برات تعریف کنم:
۷-۸ سال پیش بود. ما برا خودمون یه کارى تو صنعت جور کرده بودیم و حرفى برا گفتن داشتیم که یهو سر و کله این بابا از آمریکا پیدا شد با کلى ریش و پشم. البته سوادش درس بود ولى ادعاش زیادى گنده بود. هر چى گفتیم آقاى وزیر کارخونه‌ آى … که همینطورى نیست. ما که اینجا هویج خورد نمی‌کنیم؛ ما صنعت این مملکت رو می‌شناسیم؛ کسى حرف ما رو گوش نکرد. کلى پول بیزبون نفت رو دادند این بابا هدر داد. ما هم مجبور شدیم بریم دنبال قاچاق. مواد مخدر نه‌ها، قاچاق آى سى. بعضى همکارا هم روم به دیوار رفتند تو کار لباس زیر زنانه. البته اینکه خارج نرفتیم به خاطر اینه که با معضل فرار مغزها مخالفیم. من که حاضرم برم سر خیابون وایسم لبوفروشى کنم ولى مثل برادرم نرم آمریکا نوکرى اجنبیا رو بکنم.
خلاصه دردسرتون ندم. همین پارسال یه مجلس ختم گرفتند و طرف بعد از۵ سال گند زدن به صنعت آى … یه اعتبار دیگه گرفت تا ۵ سال دیگه هم به صنعت آى … گند بزنه. با این تفاوت که ایندفعه دیگه از ریش و پشم خبرى نبود. به خدا اگه مجرى تلویزیون معرفیش نکرده‌بود، عمرن اگه مى‌شناختیش. همچین سه‌تیغه، تر و تمیز!
به هر حال در راستاى همین جنگ الکترونیک یه چند روزى دارم میرم برّ بیابون. به اینترنت هم دسترسى ندارم. موبایل هم نمی‌تونم ببرم. ولى من می‌برم، اگه بر نگشتم بدونید موبایل رو دستم دیدن و منو به عنوان جاسوس گرفتند. پس بقیش باشه تا از مأموریت یا زندان برگردم.
پانویس: … ها را خودم سانسور کردم که یوقت به کسى برنخوره.


 
| Permalink |

Monday, January 24, 2005


یار آواره
ــــــــــــــ
رحیم مخكوك

گفتم:
“همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویی--- چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی“
گفت:
مگر كوری؟
گفتم:
چه طور؟
گفت:
من دارم می‎بارم!
به كنار پنجره رفتم. هوا سرد بود و باد بود و از دهان ره‏گذران بخار بیرون می‎آمد و ابر بود و زمستان بود و ...
برف می‏بارید.


 
| Permalink |


پلک: برف
ــــــــــــــــــــــ
آبچینوس

برف در تهران؛ چهارم بهمن ماه 1383  


 
| Permalink |


سرود تبعیدی‌ها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سام الدین ضیائی

اشك‌هایمان را به یاد وطن در نهرهای این غریبستان ریختیم و بربط‌‌هایمان را بر بید های بیگانه آویختیم.هم آنان كه ما را به اسیری تاراج كرده بودند، سرود طلبیدند كه به شادمانی وطن را بسرایید.
چگونه سرود وطن را در زمین بیگانه توانیم خواند؟
اگر تو را ای وطن فراموش كنم، آن گاه دست راستم فراموش كند و اگر تو را به یاد نیاورم، زبانم به كامم چسبد!
اگر تو را بر همه شادمانیم ترجیح ندهم!
ای خداوند، روز وطن را به یاد آنان بیاور كه روزی منهدمش خواستند.
ای دختر غریب ، كه از شراب وطن خراب خواهی شد، خوشا به حال آن كه پاداشت دهد، چنان كه تو پاداشمان دادی. خوشا به حال آن كه با فرزندانت بیامیزد و به صخره‌هاشان آویزد!
ویرایش آزاد از مزمور 137 داود نبی


 
| Permalink |


بى عنوان
ـــــــــــــــــــــــــــــ
پارسا صائبى

مدتى طولانى است که پرداختن به کارهاى شخصى و مشکلات زندگى، ادامه فعاليت را در فانوس به بنده نمى دهد. همانطور که در وبلاگ شخصى خود قبلاً‌ نوشته بودم، ادامه فعاليت بنده در بين گردانندگان فانوس از حدود هشت ماه پيش - بعد از اينکه وبلاگ گروهيمان دچار بحران نويسنده شده بود - تنها بر مبناى قولى بود که به دوستان داده بودم تا آنجا که از دستم بر مى آيد کمک کنم و بمانم. در اين مدت هر آنچه که از دستم بر آمده، بى مزد و منت براى فانوس انجام داده ام و خوشبختانه سعى ما هم اين بود که روندى رو به رشد داشته باشيم که امروز از همه نظر شاهديم که در حد مقدورات خود موفق بوده‌ايم. هم از نظر تعداد نويسندگان مطالب و تنوع آرا و نظرات دوستان و گوناگونى مطالب و نيز تعداد خوانندگان عزيز و شناساندن فانوس به جامعه وبلاگستان و سايت ها پيشرفت هاى چشمگيرى داشته‌ايم.

امروز روزى است که اگر از جمع گردانندگان فانوس خارج شوم، مطمئن هستم که بروبچه هاى خوب باقيمانده در گروه بدون مشکل کار را به پيش خواهند برد و بلکه بهتر و پربارتر و با ايده هاى نو و سازنده تر. جاى دورى نخواهم رفت و کماکان در خدمت همه دوستان هستم و سعى مى کنم که هر ازچند گاه مطلبى و نوشته اى براى فانوسى ها بفرستم. شايد خارج شدن بنده به دوستانى که در نوشتن در فانوس و مطلب فرستادن براى ما هنوز مردد بودند، نشانه اى خوب باشد براى اينکه مطمئن باشند که در پشت پرده هيچ خبرى نيست و بدانند که ما هم رهگذران عادى کوچه و خيابان و دوستان خود آنها هستيم و حرف هاى خودشان را مکتوب مى کنيم.

به دموکرات بودن بيش از دموکراسى معتقد هستم و شديدا معتقدم که در همين کارهاى جمعى کوچک است که ميشود کارهاى بزرگ و تمرين دموکرات منشى انجام داد. همانطور که در ابتداى مطلب نوشتم، متاسفانه مدتى طولانى است که امکان ادامه فعاليت بدليل مشکلات شخصى اصلا برايم مقدور نيست و خوشحالم که در روزى از کارهاى گردانندگى امور وبلاگ خداحافظى مى کنم که فانوس روند صعودى بسيار خوبى در پيش گرفته است. شک نکنيد که به هيچ وجه با بقيه دوستان عزيزم و به طور کلى کار در فانوس دچار مشکل نشده ام و از اوضاع سياسى موجود در درون جامعه ايران نيز گرچه دلگير و متاسفم اما نااميد نيستم و خوشبختانه از جايى نيز تهديد نشده ام!

پايدار و سرافراز بمانيد و نوشته هاى پراکنده و گاه و بيگاه من و طنز نوشته هاى س.ع.دشمن شناس را در فانوس همچنان تحمل بفرماييد!

 
| Permalink |

Sunday, January 23, 2005


از جنوب تا غرب، از شرق تا شمال
ــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

سالهاست غرب به عنوان نماد نوگرایى توجه همگان را حتى مخالفان، به خود جلب کرده است. بسیارى در اندیشه وام گرفتن ارزش هاى غربى چون آزادى هستند، بى‌آنکه سختى راهى را که آنها پیموده‌اند پذیرا باشند. جالبتر کسانیکه با دیدن گرایشهاى پسا نوگرایى، راه نپیموده را غنیمت مى‌شمرند که غربیها هم به حقانیت ما پى‌برده‌اند! غرب اما از مسیرهاى پر سنگلاخى گذر کرده تا به این پایه از تمدن و پیشرفت رسیده است. آنها دست خدا را نه تنها از علم که از حقوق هم کوتاه کردند. آنها ارزش‌هاى سنتى را وارونه کردند. سودطلبى و جاه‌طلبى که لازمه توسعه اقتصادى و سیاسى است بنا بر آموزه هاى صوفیانه مشرقیان از مذموم‌ترین خصایص اخلاقى هستند. اصلاح طلبان سنگ آزادى بیان غربى ها را به سینه میزنند، حال آنکه مخالفان خود را با عنوان‌هایى چون جاه‌طلب و سود‌جو به باد ناسزا می گیرند.
اما آزادى بیان براى چه؟ برای فریاد بر ستمگران و رهایى از بیداد آنها؟ و یا مهمتر از آن براى تبادل دانسته‌ها و آیا لازمه آن آسایش و آسودگى از نیازهاى نخستین نیست؟ و آیا گسترش کار و ثروت و به دنبال آن رفاه، پیش زمینه آن نیست که مردم مجال مطالعه و تفکر داشته باشند، تا حرفى براى گفتن باشد و آنگاه شعار آزادى بیان سر دهند؟ آیا راه رسیدن به غرب از شمال نمی‌گذرد؟ چرا ملت ما پس از یکصد سال هنوز به دنبال آزادى است و این معشوقه زیبا رو هر بار جز چند روزى روى خوش نشانمان نداده؟ هر بار ما بودیم و معشوقى که به نیم نگاهى دل ما را مى برد و به اشارتى گرفتاردژخیمى دیگرمان می‌کرد و می‌رفت؛ تا باز دل که را ببرد! و باز ما بودیم و زندانبان بی‌رحمى که از زیبایی‌هاى روى دوست برایش می‌گفتیم، که دوستش داریم! بیفایده.
اما توسعه اقتصادى هم با آموزه هاى صوفیانه سر سازش ندارد. نه تنها نباید ذم دنیا طلبى کرد که دنیا طلبى را ارج باید نهاد. سود طلبى و ثروت اندوزى لازمه پیشرفت است؛ اگرهم گناه است، شیرین است. ما یکبار تاوان این گناه را داده ایم و آن گاهى بود که از آسمان به زمین رانده شدیم! راه برگشتى نیست؛ از این مرحله باید گذشت اگر هواى آسمان داریم!
مادام که جاه‌طلبان را از بدان میدانیم، راهى براى توسعه نداریم. هم ازین دیدگاه است که نمی‌پذیریم امام حسین هم به طلب حکومت قیام کرد. على هم سالها در انتظار حکومت بود تا روزیکه مردم سراغش رفتند. اینها البته به معنى تجویز حکومت دینى نیست بلکه به معنى مذموم نبودن جاه طلبى براى دینداران است.
غرب اگر آزادى و دموکراسى دارد بواسطه اینست که زمینى بودنش را پذیرفته است. و پس از بهره گیرى از نعمتهاى زمینى حال که فراغت لازم را پیدا کرده سراغ معنویت و مولوى میرود؛ که:
آدمى اول حریص نان بود
زانکه قوت و نان ستون جان بود
چون به نادر گشت مستغنى ز نان
عاشق نام است و مدح شاعران


 
| Permalink |


اسرائيل
ــــــــــــــ
آرمين راد

اسرائيل به مردم فلسطين ظلم مي‎كند. درست!
اسرائيل ترور مي‏كند. درست!
اسرائيل با عرب‎ها مثل نژاد پست رفتار مي‎كند. درست!
اسرائيل يك موجود تجاوزكار است. درست!
اما اين همه‏ي اسرائيل نيست.

اسرائيل با بيست‎هزار دلار درآمد سرانه در حد ثروت‏مندترين كشور مسلمان يعني كويت درآمد دارد. البته نفت هم ندارد.
اسرائيل بالاترين نسبت دانش‎مند و مهندس را در بين شاغلين در جهان دارد. از هر ده‏هزار اسرائيلي 135 نفر دانش‎مند و مهندس‎ هستند. اين نسبت در آمريكا كه رتبه‏ي دوم را در جهان داراست 80 نفر و در ژاپن 75 نفر است (به شكل توجه كنيد).
اسرائيل بالاترين نسبت هزينه‏ي R&D به درآمد كل در جهان را دارد.
اسرائيل بعد از ژاپن در دنيا بالاترين درصد سهم ICT در كل صادرات را دارد. (Information and Communication Technology)
اسرائيل در سال 2000 بيش از 40 ميليارد دلار صادرات داشته است. يعني بيش از دو برابر درآمد سالانه‏ي ما از فروش نفت و اين در حالي است كه جمعيت آن از يك دهم ايران هم كم‏تر است.
تنها در دهه‎ي نود ميلادي حدود يك ميليون يهودي از شوروي سابق به اسرائيل مهاجرت كرده‎اند كه بيش از نيمي از آنان تحصيلات دانشگاهي داشته‏اند.
حدود 28 درصد از اسرائيلي‏ها تحصيلات دانشگاهي دارند.
تعداد مقالات علمي اسرائيلي‎ها به نسبت جمعيت در دنيا دوم است و تعداد ارجاع به اين مقالات (كه ارزش مقالات را نشان مي‏دهد) سوم است.
ضريب نفوذ تلفن ثابت در اسرائيل 50 درصد و ضريب نفوذ تلفن هم‏راه حدود 85 درصد است. يعني در اسرائيل فقط بچه قنداقي‏ها تلفن هم‏راه ندارند. و اين در حالي است كه اين نسبت در ايران براي تلفن هم‏راه حدود 5 درصد است.
بيست درصد از صنايع High Tech اسرائيل به صنايع نظامي مربوط مي‏شود.

حالا معلوم مي‎شود چرا هر غلطي مي‎خواهند مي‎كنند و كسي هم به ايشان نمي‎گويد بالاي چشمتان ابروست.
در دنياي امروز كسي مي‎تواند حرف بزند كه حرفي براي گفتن داشته باشد. ما فعلا حرفي براي گفتن نداريم. پس حرف مي‎زنيم ولي كسي گوش نمي‎كند. يا گوش مي‎كند و مسخره مي‎كند.
كاش مي‏دانستيم كه اسرائيل با سرمايه‏ي نيروي انساني و صرف سرمايه‏ي مالي در R&D اسرائيل شده است.
كاش مي‏دانستيم صرف پول در R&D مي‎تواند تا 3000 برابر سود حاصل كند و اين از سود هر چيز ديگري مثل قاچاق اسلحه و مواد مخدر بيش‎تر است.
كاش مي‏دانستيم گردان‎هاي الزهرا و عاشورا در جنگ‏هاي الكترونيكي به هيچ دردي نمي‎خورند جز درست شدن حمام خون.
كاش مي‏دانستيم جنگيدن با اسرائيل فقط با شعار دادن به هيچ جا نمي‏رسد.
منابع: (PDF) - (PPT)


 
| Permalink |

Saturday, January 22, 2005


افول انقلاب
ــــــــــــــ
آرمين راد

سال 57 تا 60 سال شور انقلابي بود.
سال 60 سال خشم انقلابي بود.
سال 60 تا 68 سال شعارهاي انقلابي بود.
سال 68 تا 76 سال شعرهاي انقلابي بود.
سال 76 تا 79 سال شعور انقلابي بود.
سال 79 تا 84 سال شل و ولي انقلابي است.
سال 84 به بعد اگر آمريكا حمله كند سال شور انقلابي مي‎شود.


 
| Permalink |


پادکست يا راديوبلاگ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارسا صائبى


حسين درخشان از پادکست نوشته و حرکتى را شروع کرده که بنده با اجازه نام آنرا راديوبلاگ مى‌گذارم. (البته کارشناسان رسانه اى شايد معادل بهترى براى آن بتوان پيدا کنند. اين معادل فارسى هم نيست ولى شايد قابل فهم تر است.) قرار است هر آنچه که در رسانه وبلاگ مى توانسته به صورت نوشتارى بوده باشد، از اين به بعد به صورت صوتى پخش يا منتشر شود. حالا با اينکه چقدر ايندو رسانه با هم متفاوتند کارى ندارم اما به نظرم که گرفتارى در اين حوزه بسى بيشتر از اين حرف ها خواهد بود، اگر کسى بخواهد جديتر به پادکست يا راديوبلاگ نگاه کند. اول اينکه برنامه سازى راديويى کارى بسيار حرفه‌اى است و فى البداهه هر کسى نميتواند برنامه ساز راديويى شود. نگارنده اين را به اين جهت تاکيد دارد که بر خلاف وبلاگ نويسى عمومى که عرصه بسيار وسيع و متنوعى براى بيان است، عمومى شدن کار راديو بلاگ به اين آسانى ها هم مقدور نيست. دوستانى مانند کيوان حسينى و فرين عاصمى که وبلاگ نويس هم هستند و در راديو نيز مشغول به کار، به خوبى ميتوانند جزييات و سختى هاى کار راديو را توضيح بدهند. طرح برنامه لازم است. دست نوشته قوى مى خواهد. اديت و تنظيم لازم دارد. چند بار تمرين براى تسلط به فن بيان نياز دارد. صدا لازم است. حتى بعضى وقت ها به قول اهالى آواز مايه را هم بايد بالا گرفت. انتخاب موسيقى بسيار مهم است. اديت کردن کار اهميت دارد. نميدانم حسين درخشان اين گرفتارى ها را مى داند و قصد عمومى کردن پادکست را هم در وبلاگستان دارد؟

اضافه کنيد به همه اينها ماهيت وقت گير و نسبتا کسل کننده راديوبلاگ را، تصور کنيد که هفتاد هزار راديوى محلى داشتيم و براى اينکه متوجه شويم هر کدام از صاحبان اين راديوهاى محلى چه خط فکرى و چه ايده جديدى دارند بايد همه پنج شش دقيقه فايل هاى صوتى تک تک آنها را داونلود مى کرديم و به طور کامل گوش ميداديم! چون ممکن بود ارائه کننده در سى ثانيه پايانى مطلب بسيار مهمى را از نظر ما بيان کرده باشد. حال اينکه نوشته را مى توان سريع مرور کرد و به پاراگراف مهم رسيد. بدون شک همين الان با اين فضاى وبلاگستان، بدون اينکه مقاط مثبت آنرا بخواهم منکر شوم، به حد کافى همه براى همديگر گرفتارى درست کرده ايم و وقت همديگر را به شدت داريم تلف مى کنيم چه رسد به اينکه راديو بلاگ را هم بخواهيم وارد اين عرصه کنيم.

بايد منتظر ماند و ديد آيا استقبالى از اين پديده ميشود يا نه؟

 
| Permalink |

Friday, January 21, 2005


«تلخ شيرين»
نرود ميخ آهنی بر سنگ!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سید سام الدین ضیائی

«پرويز خرسند» عزيز که دلم به اندازه عزيزترين‌هايم برايش تنگ است، در يکی از پی نوشت‌های «من و يگانه و ديوار»ش آورده است: «با تهديد و زور، ما بچه‌های ابتدايی را برای شرکت در جشن ۱۵ بهمن و نجات شاه برده بودند. شاعرکی به اميد صله مثلا شعری سروده بود. آن قدر مجلس شلوغ شد و شاعر به باد کتک گرفته شد که حس کنجکاوی کودکانه‌ام تحريک شد. پدرم که استوار ارتش بود و سخت شاه دوست با خشم گفت: هيچ، خائن خودفروشی به نام مدح و تعريف شاهنشاه؛ شعر بدی خوانده است! هر چه پرسيدم نگفت که چه گفته است. بعدها از معلم ادبياتمان شنيدم که خوانده است: روز جمعه به نيمه‌ی بهمن / خائنی زد بسوی شاه تفنگ // آن پدرسگ مگر نمی‌دانست / نرود ميخ آهنی بر سنگ!»

جمعه‌ای روز دوم خرداد ــــــــــــــــــــــــــ ملتی رای به يک سيد داد
تا که شايد دهد نجات وطن ــــــــــــــــــــــــ آن جهنم کند بهشت عدن!
زان همه وعده‌های نغز و دقيق ــــــــــــــــــ مهر خاتم زند بر عهد عتيق
سيدی برگزيده شد که نگو ـــــــــــــــــــــــــ لب لعلی گزيده شد که نگو
دور اول ادای او خوش بود ـــــــــــــــــ ملت از خنده‌های او خوش بود
خوش‌خوشان از وفور مطبوعات ـــــــــــ گوش در گوش ساز اصلاحات
رقص‌ها کرد بهر آزادی ــــــــــــــــــــــــــــــ آرزويی که ماند ازو يادی!
چار سالی بدين روال گذشت ـــــــــــــــــــــــ برگريزان شدو بهار نگشت!
دور دوم به زور قطره‌ی اشک ـــــــــــــــــــ ملت ساده رای داد به کشک
آش همان آش ماند و کاسه همان ـــــــــــــ کاسه ليسان همان، امان و امان!
سال‌ها رفت و دور دوم ليک ـــــــــــــــــــــــ شد به انجام کار خود نزديک
فيل سيد به ياد هندستان ــــــــــــــــــــــــــــــــــ کرد تکرار باز اين دستان!
می‌نشينم عقب به نفع نظام ــــــــــــــــــــــــــــــــ تا شوم مفتخر به راه امام!
تا توانست او نشست عقب ـــــــــــــــــــــــــ به خيالش رهد ز مرگ به تب
داستانی است داستان نظام ــــــــــــــــــــــــــ قصه‌ی جنگ و نام و ننگ امام
داستان نظام جمهـــوری ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ داستان ولايت زوری!
قصه‌ی انقلاب و نوع نظام ــــــــــــــــــــــــــــــــ قصه‌ی ملت و ولايت تام!
داستان نظام و نشأت آن ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ قصه‌ی ملت و حکومت آن
کاش سيد ...، تمام شد سيد! ــــــــــــــــــــــــــــــــــ ذبح راه امام شد سيد!
تا به کی زور زنی تا شايد ــــــــــــــــــــــــــــــ کند آن کار که سيد بايد؟!
ای « پدرسگ*» تمام کن تو جفنگ! ـــــــــ «نرود ميخ آهنی بر سنگ!»
ملت و رأی و رای يک کشور! ــــــــــــــــــــ نکند بر نگاه سنگ اثر...

*:تخلص من بعد از خيانت و خود فروشی!


 
| Permalink |


بخشنامه
ــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى

«عدالت» واژه اى مردم پسند و چماقى بر سر ما. نخستين توضيحى که بسيارى پس از اين واژه در کمانه مى آورند اينست که منظور ازعدالت البته برابرى نيست که برابرتريست! انسانها همه برابر نيستند بعضيها پرى اند و برخى گوسفند (و بسيارى دراز گوش) و اگر شاگرد دستغيب باشند سر از خرس و ميمون هم در مى آوريم. همين اندک باشد تا مجالى ديگر فقط خواستم ياد آور شوم خانه از پايبست ويران است.
به قول استاد خيلى در مورد معنى کلمه ها وسواس نمى کنيم. يه چيز ارزشمند و خوبى هست به اسم عدالت که دوست داريم در جامعه باشد. از جمله موارد مهم هم اقتصاد است. و چه چيزى مهمتر و ارزشمندتر ازعدالت اقتصادى؟ بماند که خود اقتصاد مال خر است! در جامعه اسلامى هم که نميشود از راه حلهاى ليبرالى استفاده کرد. پس ميرويم سراغ «اقتصاد اسلامى». به قول اون آقا تو اين مملکت تئوريهاى ليبرالها را پياده ميکنند و مردم اين همه بدبختى را از چشم ما آخوندا ميبينند. بگذاريد ما (آخوندا) اقتصاد اسلامى را پياده کنيم ببينيد همه چيز خوب ميشه درست مثل قديم.
سوال من اينجاست که آيا اقتصاد و يا هر مقوله انسانى ديگر پيچيده تر از آن نيست که با بخشنامه مديريتش کرد. به گمان من همانطور که دست اندازى در طبيعت به شناخت آن احتياج دارد، مديريت جامعه انسانى هم به شناخت آن نياز دارد. البته شايد روشها و معيارهاى دانش طبيعى با دانش انسانى متفاوت باشد ولى بهر حال اين حوزه هم حوزه «هست و نيست» هاست نه حوزه «بايدها و نبايدها». بله اقتصاد اسلامى ميتواند هدفها را نشان دهد ولى راه را جز از دانشمندان اين رشته نميتوان پرسيد. مگر اينکه معتقد باشيم اسلام علاوه بر هدف، برنامه هم دارد. در اينصورت ياد آور ميشوم که هنوز از خاطره ها نرفته که کليسا دانش طبيعى را هم از متن آسمانى مى گرفت و ديديم که چگونه عقب نشينى کرد.
نميدانم آيا جنتى هنوز هم ميخواهد علوم طبيعى را از کتاب و سنت بگيرد که در آنصورت ترجيح ميدهم بروم سراغ کار و زندگيم. اگر نه بگويد علوم انسانى را چگونه از متون دينى اقتباس ميکند. گيريم که اين متون، منابع علوم انسانى باشند - و نه فقط امر و نهى ها - در اين صورت باز ياد آور ميشوم متن هم از پيش خود معنا ندارد و اگر هم دارد خودش را در برابر هر کس و ناکس لخت و عريان نميکند! معنا را ما تحت تاثير الگوى زمانه به متن ميدهيم و فقط بايد منتظر عشوه ها و شايد هم اخم و تخم هاى او باشيم. فراموش نکنيم برداشت ما از متون دينى همان اندازه انسانى است که ديگر علوم طبيعى و انسانى.
شايد رئيس قبيله اى دور افتاده از تاريخ و تمدن بتواند آنرا با بخشنامه سرپرستى کند ولى جامعه امروزى را بايد به دست دانشمندان سپرد. اينکه آيا ميتوان هدفها را از دين بر گرفت باشد براى بعد؛ در آنصورت هم برنامه ها را نميتوان از متن ها بر گرفت و يا اگر گرفت هاله اى قدسى پيرامونش گرفت و مخالفان را به آتش تکفير سوزاند.


 
| Permalink |

Thursday, January 20, 2005


نامه به همکاران روزنامه نگار
درباره آشنا‌ی نا‌آشنایی به نام «آرش سیگارچی»
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
سيد سام الدين ضيائی

«روزنامه نگاران مستقل داخل ایران، روزنامه‌نگاران دور از وطن و ‌اعضای محترم انجمن صنفی روزنامه نگاران ایران»

همکاران گرانقدر حتی اگر بخواهند روزنامه‌نگاران دربند شده را به آشنا و نا آشنا تقسیم کنند و بر خلاف رسم جامعه مدنی مورد ادعا، آنان را درجه‌بندی کنند، نام «آرش سیگارچی» که با «صبح امروز» همکاری داشت و برای «بهار» گزارش می نوشت، حداقل برای دوستان و همکاران این دو جریده صبح که با وی در یک فضا نفس کشیده‌اند، قلم زده و چهره به چهره شده‌اند، ناآشنا نیست! به ویژه و بیش از سایرین؛ آقایان حجاریان مدیر صبح امروز،تاج زاده، تهرانی، علوی تبار، رجایی، سحرخیز، محمدی ، باستانی، عزیز پور مدیر مسئول «بهار» و معاون امنیتی رئیس جمهور، و همچنین دوستان و همکاران این سوی مرزها، رضوی فقیه، نبوی و کوثر و دیگرانی که در دو روزنامه «آرش سیگارچی» را دیده‌اند، حتی اگر به او سلام نکرده‌باشند و به نام نشناسندش!
دوستان و همکاران، شرط مروت و انسانیت نیست و از آیین دین نیز به دور است که برای «حنیف» جوان ــ به حق ــ تلاش کنیم و ــ به ناحق ــ نامی از «آرش» نبریم. اگر نام حنیف با نام بلند «دین» عجین است، نام آرش نیز سابقه ای به بلندای آفتاب «ایران» زمین دارد. اگر حنیف ‌را « پدر»‌ی است نزدیک به روحانیون قدر خارج از حاکمیت ــ در اصفهان و قم، آرش هم «خدا»‌یی دارد در پهناور جهان.
و اگر «حنیف مزروعی» به اتهام همکاری با «امروز» در «تهران» در بند شد، «آرش سیگارچی» را برای «گیلان» امروز به بند کشیده‌اند! اگر «آرش»‌و «حنیف»‌را تفاوتی است، همانا در نام عربی و ایرانی، پدر آشنا و نا آشنا، و تهران و گیلان آن است! انصاف داشته‌باشیم! نامه‌ای، اطلاعیه‌ای، اعتراضی، تهدیدی!...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
درخواست از دوستان: اگر فکر می کنید مثمرثمر است کپی این نامه و یا هر نامه دیگری برای اعتراض به نادیده گرفتن حقوق «آرش سیگارچی» از سوی دوستان و همکاران را به آدرس انجمن صنفی روزنامه‌نگاران ایران info@aoij.org و یا هر مرجع دیگر ارسال فرمایید؛ یا در وبلاگ/وبسایت خود کپی کنید.


 
| Permalink |


گنگ خواب ديده
ــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى

دوست من آرمين راد مطلبى نوشته بودند در مورد هرمونتيک. من هم قبلن مطلبى داشتم در مورد خداى مکانيکى و واجب الوجود. ضمن اينکه از شاهدى مهربان گفته‌ام که به همه روى خوش نشان ميدهد، ولى تن برهنه به کسى نمینمايد. در اينجا ميخواستم با کسب اجازه از ايشان که بسيار هم به بنده لطف دارند، مطلبى نه در دفاع که به عنوان نظر شخصى و در تکمله بحث ايشان ارايه کنم.
آنجا که گفتم خداى مکانيکى بايد از علوم طبيعى عقب‌نشينى کند، بحثى بود نظرى و در جاى خود لزوم آنرا بيشتر توضيح خواهم داد. اما پر واضح است که واجب‌الوجود نمیتواند آن خدايى که ما میپرستيم و بدان ايمان داريم باشد. شايد خداى شمس و مولوى و ابن عربى‌و ديگر بزرگان عرفان باشد ولى خداى بسيارى از ما نيست.
نيز در مورد دانش بشرى چه در حوزه طبيعى و چه عقلى گفته‌ام که علم آفريده انسان است نه کشف بيرون و بيش تأکيد نمیکنم که اين زاييده ذهن صد البته بايد در مرحله داورى سربلند باشد. اما گونه‌اى ديگر از تو بگو علم هست که کشف است نه ابداع. به تعبير قدما علم حضورى در برابر علم حصولى. هر کسى در زندگيش تجربه‌هايى دارد که با ماورا مرتبط است. اين تجربه ميتواند بسيار ابتدايى تا بسيار پيشرفته باشد. نمونه‌هاى بسيار ساده آن وقتى است که انسان دستش از همه جا و همه چيز کوتاه است مثل همان تجربه آخر دنياى خودم. اينجا‌ها آدم دست به دامن کسى میشود که همان خداى اوست. بله اين خدا با خداى پيامبر در غار حرا بسيار متفاوت است. ولى حتى موسى هم حق ندارد ماى شبان را از پرستش اين خدا بر حذر دارد. ابراهيم هم مرحله به مرحله خداها ى کوچک از ستاره و ماه و خورشيد تا خداى بزرگ را کشف کرد و اصولن تمام بزرگان اين راه را پله‌پله رفته‌اند.
تفاوت انسان با ملائک در اينست که میتواند آن تجربه حضوريش را به ديگران ارائه کند. کما اينکه قرآن میگويد خدا اسماء را به آدم آموخت و ازو خواست براى فرشتگان بازگو کند. و ادامه داستان تا آنجا که آدم به زمين رانده شد. و اينجا در زمين کسى که تجربه‌اى و کشفى حضورى دارد براى بيان آن بايد و ناچار است که از زبان و پارادايم زمانه استفاده کند. آن خدايى را که ما چه از سر خوف و چه از سر شوق میبينيم قطعا به لباسى از پارچه‌هاى موجود در اطرافمان ملبس میکنيم. بصورت بتى میتراشيم. کسى ما را از پرستش اين بت منع نمیتواند کرد. آنچه منع شده است دعوت ديگران به پرستش بت ما و توقف در سطح اين بت است. اين اما صحبت ما عوام است. کسانى هستند چون پيامبران که همان خداى يکتا را تجربه میکنند. تصور کنيد حقايقى که آنها بدان دست يافته‌اند بسيار فراتر از آنست که به راحتى به لباس پارادايم زمانه درآيد. ازهمينرو قرآن به خودى خود يک معجزه است چون وصف حال گنگى خواب ديده است. ولى به هر حال قرآن -و هر کتاب آسمانى ديگر- صورتى است بر آن حقيقتى که پيامبر به آن وصل شد.
بعضيها و شايد بسيارى که از تجربه مستقيم بى‌نصيبند به پيامبران ايمان مى‌آورند و تجربه دينيشان توسل به بزرگان است. اما اين نکته را نبايد فراموش کرد که براى فهم متن دينى اعم از کتاب و سنت دو راه بيشتر نيست. يا بررسى متن به مثابه يک پديده خارجى که قطعن تحت تأثير پارادايم خواهد بود و از اينرو هيچگاه حقيقت آن لخت و عريان نخواهد شد. و ديگرى تکرار بازى. هيچکس حال کسى را که در آتش ميسوزد نميفهمد تا خود تن به آتش نزند. و صد البته آنرا که -چنين- خبر شد، خبرى باز نيامد!


 
| Permalink |

Wednesday, January 19, 2005


انديشه را نمی‌توان پاستوريزه کرد!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سيد سام الدين ضيائی

انديشه در مرحله زايش و توليد، تقسيم و تضييق بردار نيست و شايد اگر چيزی را نمی‌توان پاستوريزه و سوسياليزه کرد انديشه باشد.هيچ‌کس را نمی‌توان وادار کرد که به اندازه جيره‌اش فکر کند. ماهيت و خاصيت انديشه چنين است و کسی اين ويژگی را به آن نداده است. انديشه ــچه بخواهند و چه نخواهند ــ توليد می‌شود. اما آن چه می‌توان کرد، دخالت در مرحله توزيع و مصرف آن است. آن هم مبتنی بر آگاهی از چگونگی توليد انديشه و رعايت قواعد.
تصرف در مرحله توزيع و مصرف انديشه چيزی جز مقابله انديشمندانه با آن،يعنی «نقد» نيست. چرا که انديشه جز با انديشه تحديد نمی‌شود و اين نقادی هم جز در سايه آزادی انديشه ممکن نيست و فراموش نکنيم که انديشه جز به مدد نقد رشد نمی‌کند. نقد انديشه نيز يک نقد دستوری و رسمی نيست، يعنی نمی‌توان کسانی را مامور کرد که بنشينند و قبل از آن که انديشه به مرحله توزيع و مصرف برسد، راست و دروغش را بسنجند و خود ببرند و بدوزند و بعد راهی بازار انديشه اش کنند.
انديشه امری اجتماعی است و تا به ميان جمع نرود قابل نقد نيست. چرا که رام‌شدنی نيست. آنان هم که گمان‌کرده‌اند می‌توانند انديشه آدميان را همچون يک ميمون دست آموز و اسب فرمانبردار در اختيار گيرند و بر آن فرمان رانند که چنين باش و چنان مباش، دين را چنين بشناس و دنيا را چنان نشان ده، کاری نشدنی در پيش گرفته اند.انديشه ديگران مزرع شخصی آنان نيست که هر چه خواستند ــ به زور ــ در آن بکارند و هر چه خواستند درو کنند. هيچ قدرتی نمی تواند فرمان بر رويش و زايش انديشه‌ای خاص دهد. تحريم انديشه نيز هرگز به خفه و خفی شدن انديشه‌های ديگر نخواهد انجاميد. بلکه فقط به محروميت و فقر انديشه‌گی تحريم‌کنندگان و بازدارندگان خواهد انجاميد.
در اين ميان آن چه مهم است در حرکت بودن کاروان انديشه و در جريان بودن جويبار انديشه‌گی است و نريختن قيمتی در انديشه در پای جاهلان.چه، اين زيبا‌ترين نعمت خداوند نبايد در راه زشت‌ترين اهداف تقسيم و تضييع شود،تا از برکت پاره‌پارگی آن جاهلان سرور شوند و عاقلان سر در گليم کشند!

اين سخن وآواز از انديشه خاست
تو ندانی بحر انديشه کجاست
ليک چون موج سخن ديدی لطيف
بحر آن دانی که باشد هم شريف
فکر ما تيری است از هو در هوا
در هوا کی يايد آيد تا خدا
طالب اين سر اگر علامه ايست
نک حسام‌الدين که سامی نامه ايست!*

*دفتر اول مثنوی معنوی مولوی


 
| Permalink |


بشکنيم اين سد را
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارسا صائبى

آدم وقتى نامه آرش سيگارچى را که قبل از دستگيرى از يک کافى نت فرستاده است ميخواند، عميقا تاسف مى‌خورد که اين چه بازى است؟ نه، منظورم اشتباهى که دست اندرکاران راديو فردا کرده اند نيست. در مورد آن قضيه الان نميتوان يکطرفه به قاضى رفت. بلکه اشاره ام به درد قديمى و بلاى جان است. همان فرهنگ آشنايى و پارتى بازى و خودى و غير خودى کردن.
الان عرض مى کنم:
فرض بفرماييد من نويسنده کارکشته و مشهورى هستم. سالها زحمت کشيده ام و دود چراغ خورده ام. حالا به دليل اينکه آقاى ايکس برايم يک ماشين خوب خريده و پسرش هم علاقه اى به شعر و نوشتن دارد، ناگهان پسر اين آقا را به عنوان ستاره شهير شرق معرفى مى کنم و گاه و بيگاه به اين مطلب اشاره مى کنم. آقاى بنگاهى ماشين بهترى براى من پيدا مى کند.
مثال ديگر:
خواهر زاده من علاقه خاصى به دايى جان که بنده باشم دارد و مى خواهد چون من صاحب قلم باشد (‌فرض کنيد بنده همان صاحب قلم بالا هستم وگرنه بنده يعنى پارسا که خدا را شکر کسى نيستم!) خواهر زاده ما ناگهان يکشبه ره صد ساله مى رود و سرى بين سرها در مياورد و در عين حال براى دايى جان آبرودارى ميکند و مايه اميد خانواده است.
مثال سوم:
تا من (‌يعنى همان جناب نويسنده مشهور) کسى را نبينم و نشناسم و درست حسابى در مجلسى جايى با او دمخور نشوم محال است که از او تعريف يا تمجيدى بکنم ولو او صاحب قلم و اهل نظر باشد و اتفاقا تحليلگر و شارح حرف هاى خود من. خيلى که پيگير باشم تحقيق مى کنم کسى از همکاران اين باباى تازه وارد را مى شناسد؟

آيا وقت آن نرسيده که اين سد خودى و غير خودى را در بين خود بشکنيم؟ اين آرش سيگارچى عزيز در بند شده مگر چه کم از عزيز ديگر اميد معماريان دارد؟ مگر فرق او با سينا مطلبى عزيز چيست؟‌ آيا بايد حتما با او نشست و برخاست داشته باشيم تا از آزادى او حمايت کنيم؟ وقت آن نيست که اين سد بزرگ و اين ديوار بلند بى‌اعتمادى را بشکنيم؟

 
| Permalink |


زنگ انشا
ــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

موضوع انشاى همیشگى یادتان هست؟ «علم بهتر است یا ثروت» و جواب همیشگى که پول اگر چه خوشبختى نمى‌آورد، آسایش مى‌آورد. حالا یه موضوع جدید: فقر بدتر است یا ثروت؟! نه؛ سر کارى نیست. منظورم اینست که ناهنجاریهاى اجتماعى و اخلاقى ناشى از فقر بیشتر است یا ثروت. به عنوان مثال رابطه فقر و فحشا مهم‌تر است یا ثروت و بى بند و بارى؟
اگر نمی‌گویید چرا سیاسى شد، همین اصولگران خودمون به سیاست‌هاى هاشمى اعتراض می‌کردند که با مانور تجملات باعث گسترش بى بند و بارى شده است و از طرفى خودشون می‌گویند بى‌توجهى به معیشت مردم باعث فقر و اشاعه فحشا شده است.
شاید بتوان نتیجه گرفت که انسان در هر صورت سراغ بى بند و بارى و فحشا می‌رود. مثل مواد مخدر که بین دارا و ندار معتاد دارد. از عوام تا علما همه گرفتارند؛ از آدم عادى تا دکتر و مهندس و آخوند و وکیل و استاد دانشگاه. هیچ مرجع تقلیدى هم که بطور قطع حرام نکرده، برعکس الکل که حرام است و ۸۰ ضربه شلاق دارد. با اینحال اگه برى داروخونه بگى الکل میخواى میگه میخورى یا میبرى. نقطه سر خط.
درسته که فقر، بعضى زنها و دخترها را خیابانى می‌کند ولى خداییش هر زن خیابانى چند تا مشترى خیابانى داره؟ که تازه بیشتر شون مرداى پولدارن. چرا آن خانوم طراح عفاف به جاى چند تا زن خیابانى چند تا مرد خیابانى را اعدام نمیکنه؟ چطوره جریمشون کنیم یا اصلن مالیات بگیریم. صیغه که هست؛ میگیم محضریش کنن، مالیاتشم بدن. از محل این مالیات به زنهاى بى بضاعت کمک می‌کنیم تا به خودفروشى کشیده نشن -نقض غرض- اصلن علماى علم اقتصاد معتقدند بازار باید آزاد باشه و با مکانیسمهایى مثل مالیات، یارانه براى اقشارى که توان رقابت ندارند تأمین شود. البته ما ملت که راه فرار از مالیات را بلدیم. یه فامیل دارم خیلى حزبل، ازون خرپولا. سهم امامش رو میده به خامنه‌اى. ولى هزار دوز و کلک سوار میکنه که مالیات به شهردارى نده. اونم نه زمون کارگزاران از خدا بیخبر، زمون همین حزب اللهىنژاد. خوب تا وقتى نفت داریم، همه باهم می‌خورند به ما هم چیزى نمیدن. نقطه سر خط.
اصلن مگه اعدام نقش بازدارندگى داره. خفاش شب نبود. اعدامش کردیم بیجه پیدا شد. اینم اعدام کنیم یکى دیگه. باید ریشه‌هاى جرم را بشناسیم. یک جوان دیپلمه بیست و چند ساله که اولش یه کار و کاسبى خوبى داشته ولى چون رانت بعضیا کلفت تر بوده زدن ورشکستش کردن، آبروشم رفته، خوب میخواد بره اونور آب یه کارى پیدا کنه. حالا مى خواسته یه هواپیما هم بدزده، باید اعدامش کنى بره. نمیگى فقر باعث ماجرا شده یا ثروت از ما بهترون که زدن ورشکستش کردن. از همینجا نتیجه میگیریم که اگه رفته بود درسشو خونده بود، کار به اینجاها نمیکشید. پس البته علم بهتر است تا فقر. نقطه…
زنگ کلاس خورد. بقیش برا جلسه بعد.


 
| Permalink |

Tuesday, January 18, 2005


ز گهواره تا گور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آبچینوس

ننه سهراب گفت:«کت برادرت رو هم بپوش هوا سرده!».
راست می‌گفت. روز سردی بود، خیلی سرد. سرما به اصطلاح استخوان سوز بود. اینطور که توی روزنامه ی دیروز خواندم، دمای هوا بیست و شش درجه زیر صفر بود!
پس ننه سهراب حق داشته که نگران باشد. در ثانی، سرفه‌های نادعلی هم امانش را بریده بود و تحمل نداشت ببیند دختر کوچکش هم به درد پسرش گرفتار باشد.
راستش را بخواهید، ننه سهراب مادر واقعی من نیست، اما الحق که چیزی هم از مادری برایم کم نمی‌گذارد. من البته مادر خودم را خوب یادم نمی‌آید. ننه سهراب می‌گوید که وقتی خیلی کوچک بودم، عمرش را داده به شما. بگذریم.بروم سر اصل داستان.
نادعلی به دلیل کسالت، آن روز به مدرسه نیامد. ما با هم همکلاسی هستیم. گو اینکه او یک سالی هم از من بزرگ تر است. آقای خسروی معلممان است. او خیلی مرد خوبی است.او به ما می‌گوید نادانی، مثل آتشی است که آدم را می‌سوزاند و نابود میکند.او می‌گوید آدمهای دانا، کشور را بهتر می‌سازند. اما چیزی که باعث شد من این حرفها را بزنم، اتفاقی بود که آن روز صبح افتاد.یعنی همان قصه آتش سوزی که احتمالاً همه شما تا حالا دیگر آن را شنیده‌اید. راستش تقصیر آقای خسروی هم نبود. خوب، کلاس خیلی سرد بود و چاره‌ای نداشتیم جز آنکه «علاء الدین» را روشن کنیم. علاءالدین را پدر یکی از دوستانم به مدرسه هدیه داده بود. پدردوستم فکر کرده بود بچه های کوچک باید شرایط مناسبی برای درس خواندن داشته باشند تا آینده کشور را بهتر بسازند.پدر دوستم بی‌سواد بود.
اما مشکل ما زمانی شروع شد که آتش علاءالدین گـُر گرفت و به پيتِ نفت رسید. آقای خسروی خیلی تلاش کرد که آن را خاموش کند اما کاری از دستش ساخته نبود، چون هیچ وسیله‌ای برای این کار نداشت و آتش هم از هر طرف زبانه می‌کشید. ما خیلی ترسیده بودیم. من خودم هیچ وقت اینهمه آتش را، یکجا ندیده بودم.فکر نمی‌کنم شما هم دیده باشید. معرکه عجیبی بود. هوا خیلی گرم شده بود. طوری که استخون‌هایمان از شدت گرما می‌سوخت.انگار این استخوان‌های بیچاره‌ی ما، یا باید از سرما بسوزند و یا از گرما!
آهان! داشت یادم میرفت. همه‌ی ما به سرفه افتاده بودیم. در مقایسه با نادعلی، فکر کنم سرفه‌های من خیلی هم بیشتر شده بود.اولش سعی کردیم از در کلاس بیرون برویم . ولی مگر میگذاشت این آتش لعنتی؟!
خوب راست میگویید البته. کلاسمان پنجره هم داشت. اما چه پنجراه ای؟! مگر میگذاشت این حفاظ لعنتی؟!
ما حبس شده بودیم و در آن شرایط هیچ کس نمیتوانست از کلاس فرار کند.
به هر حال مدتی طول کشید تا من هم عمرم را بدهم به شما! اما فکر میکنم شانس آورده باشم. چون حالا دیگر اوضاع من خیلی بهتر از آن همکلاسی‌هایی است که بالاخره توانستند نجات پیدا کنند.آخر این چه نجاتی است؟ فکرش را بکنید. حالا باید با چهره‌ای دگرگون، درد سوختگی را تحمل کنند و غم دوری دوستان.
بعد از آن تجربه‌ی سخت، آنها دنبال آب سرد می‌گشتند تا خودشان را به آن برسانند. واقعاً که مضحک شده بود. شگفتا که در آن صبح تلخ، بچه‌های کوچک، یا گرفتار سوز سرما بودند و یا سوزندگی گرما! در حالیکه من اینجا جایم خوب است. اینجا هوا سرد و استخوان سوز نیست. اینجا هوا گرم و سوزان هم نیست. راستش ،احساس میکنم ، همه ماها با تجربه‌تر شده‌ایم. تجربه‌ای که مردم هیچ جای دنیا آن را نداشته‌اند. اگر آنطور که آقای خسروی می‌گفت، آدم‌های دانا کشور را بهتر می‌سازند، قاعدتاً شماهایی که سرگذشت ما را می‌دانید، باید آینده بهتری را برای کشوربسازید. اما شما را به جان آن کسی که دوست دارید، حالا که دارید می‌سازید، یک راه در رو هم برای اینجور مواقع بسازید!
دلم برایتان تنگ می‌شود.برای ننه سهراب، داداش نادعلی، پدر و بقیه‌ی دوستان.
البته نگران نباشید. اینجا ، آنقدر ها هم تنها نیستم. خیلی از هم کلاسی‌هایم هم همراه من هستند. آقای خسروی هم گویا برای درمان، به مسافرت آلمان رفته است. اما دکترها گفته‌اند که او هم قرار است پیش ما بیاید.
راستی ! مادر واقعی‌ام را هم بالاخره دراینجا دیدم. سلام گرم می‌رساند. البته نه به گرمای سوزان صبح آن روز پنجشنبه!

 
_________________________
عکس تزیینی است. مربوط به سه هفته پیش و متعلق به روستایی در چهل کیلومتری محل حادثه.

 
| Permalink |


قرآن و هرمنوتيک
ــــــــــــــ
آرمين راد

بسیاری از ايراداتی که به قرآن گرفته می‌شود، 1400 سال پيش اصلا مطرح نبوده است. با پبش‌رفت علم و تغيير فرهنگ و شرايط رفاهى زندگى و ظهور جنبه‌های مختلف فن‌آوری معیارهاى بررسى يک متن مکتوب نيز تغييرات اساسى کرده و طبيعى است که اين متن و هیچ متن ديگرى نمى‌تواند براى تمام زمان‌ها ميزان بالايى از مقبوليت را در تمام جزئيات داشته باشد.
نکته‌اى که بايد به آن توجه کرد اين است که قرآن "نازل" شده است. يعنى معنا و حرفى بالاتر و والاتر از آن چه از ظاهر آن درک می‌شود داشته و لباسی بر آن پوشانده شده و نازل شده و پايين آمده است تا همه بتوانند با ظاهر آن ارتباط برقرار کنند و طبيعى‌ست که اين لباس از شرايط محيطى و فرهنگى 1400 سال پيش عربستان تاثير زيادى گرفته باشد. اگر پيامبر اسلام امروز ظهور می‌کرد مسلما قرآن ديگرى مى‌داشتيم و با کلمات و ظاهر ديگرى نازل مى‌شد. عبارت شان نزول که در کنار هر آيه‌اى مطرح می‌شود و به هنگام تفسير يکى از نکات مهم در فهم منظور و مقصود آيات است اين ادعا را تاييد مى‌کند.
کسانى که به دنبال نقد ظاهر هستند بايد اين کار را با توجه به شرايط فرهنگى محيطى زمان نزول قرآن انجام دهند و البته اين ادعا که اين کتاب براى تمام زمان‌ها نازل شده است نمی‌تواند برای تمام بخش‌های ظاهری قرآن درست باشد که اگر اين گونه باشد به معنای تحجر و جمود است که با ذات نوزايى و نوآورى که در کار پيامبر ديده مى‌شود منافات دارد.
شايد به‌تر باشد بيش از اين که در ظاهر قرآن تدبر کنيم و سعى کنيم با نقد ظاهر قرآن دين را نفى کنيم، کمى هم به اصل کلامى که از باطن قرآن درک مى‌شود بيانديشيم. به نظر مى‌رسد خيلى چيزها هست که در اين دنياى مدرن بتواند از اين مغز بيرون بيايد و به دردمان بخورد.
اين متن را با اين کلام پرمغز مولانا به پايان مى‌برم که:
ما ز قرآن مغز را برداشتيم
پوست را بهر خران بگذاشتيم

 
| Permalink |


وضعيت آرش سيگارچى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ. صائبى

خبر آمد که آرش سيگارچى، روزنامه نگار جوان و مستقل رشتى و سردبير روزنامه گيلان امروز دستگير و زندانى شده است. بچه هاى رشت و همکاران آرش لطفاً‌ از صحت و سقم اين خبر اطلاعات بيشترى بدهند. با در نظر گرفتن صحت اين دستگيرى و انتقال به زندان لاکان، اميدواريم هر چه سريعتر فعالان حقوق بشرى و نيز سايت هاى پر بيننده، وضعيت آرش را تحت پوشش خبرى خود قرار دهند تا از فشارهاى وارده به ايشان کاسته شود.

[منبع خبر]
[ پنجره التهاب، وبلاگ آرش سيگارچى]

 
| Permalink |

Monday, January 17, 2005


ارزش يک انسان چند شتر است؟
ــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى

مگه من و تو از کجا اومده ايم. باباى من و تو از کجا اومده اند؟ دوست من که ميگفت پشت قاطر به دنيا اومده الان تو اريکسون کار ميکنه. اصلن مهم نيست دکتر و مهندس بشه. شيطنت ميکرد، بزرگ ميشد، عاشق ميشد. نميدونم؛ با رسم و رسوم بختياريها آشنا نيستم. ولى مطمئن هستم عاشقى همه جاى دنيا يجوره. ميتونست مادر بشه، لذت شير دادن به بچش رو حس کنه. ولى سوخت. دل پدر و مادرش هم سوخت. دل ما هم سوخت. فکر نميکنم ازون روستا کسى به اينترنت دسترسى داشته باشد. وگرنه جرأت نميکردم تو اين شرايط چيزى بنويسم. شما ها جگر گوشه داريد؟ تصور کنيد انگشت بچتون بسوزه چه احساسى ميکرديد؟ آنها جگر گوشه من هم بودند. خدا ميدونه جگرم سوخت وقتى اين خبر را شنيدم. چند سال پيش هم تعدادى بچه بى گناه ديگه تو پارک شهر غرق شدند. اون موقع هم سوخت. دلم براى بچه هاى اون مدرسه روسى هم سوخت. دلم براى قربانيان حوادث جاده اى هم سوخت. و ديگه به اين سوختنها عادت کرده ايم.
ميگه بيمه حوادث بودند. آقاى محترم بيمه جان يک بچه بيگناه چند تا شتره؟ يادته براى اينکه با دست پر بريد فلان کنفرانس و بهمان سمينار، همينطورى بى هيچ نقشه و طرحى بچه هاى بى گناه مردم را ميفرستاديد روى ميدانهاى مين و جلوى آتش تير بارها و دلتون خوش بود فنون جنگى رو بطور تجربى ياد ميگيريد؟ اونها هم ميتونستند بزرگ بشند، ازدواج کنند، بچه دار بشند، همين؛ به سياست هم کارى ندارم. بچه فلسطينى هم بيگناهه. چه اونى که توسط اسراييلى کشته ميشه، چه اونى که به خودش مواد منفجره ميبنده و ميره خودش و چندتا بيگناه ديگه رو ميکشه. سر باز آمريکايى هم بيگناهه. دلشون خوشه که تلفاتشون کمه. فقط کافيه خودتون رو به جاى زن يا مادر يا پدر و فرزند يکىازون کشته شده ها بگذاريد که ببينيد يکى هم زياده و بيخود نيست که قرآن ميگه اگر يک نفر کشته بشه انگار که همه انسانها کشته شدند.
آره مسؤول عزيز، قيمت جان هر يکى از اون بچه ها برابر تمام بشريت است. ميدونم هزار اما و اگر داره. ولى لا اقل استعفا بده. دردى دوا نميشه ولى تو خجالت بکش. بعدى هم بياد نميتونه کارى بکنه، باشه برو بزار مرحمى بر دل خانواده هاى داغدار باشه.


 
| Permalink |


پلک
ــــــــــــــــــــــ
آبچینوس

حصار وطن... 


 
| Permalink |


شبانه
ــــــــــــــــــــــ
سام الدين ضيائی

ديگر
مجالی نيست.
با من به اعتماد
هم‌سفر باش
تداوم بی‌آلايش عشق را،
تا سرودی ساز کنم
از تنگنای دل
و به وسواس تمامش بخوانم که
تو را
تو را
تو را
همچنان تو را
دوست می دارم!


 
| Permalink |

Sunday, January 16, 2005


حرف زيادى
ــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى

تازه ميخواستم يه چيزى بنويسم که از اداره خود سانسورى زنگ زدند، گفتند يوقت سياسى نباشه. گفتم خيالتون تخت. فکر کردم انتخابات که ديگه خيلى تابلو شده، خوبه در مورد مسايل فرهنگى بنويسم. مثلا همين زنان خيابانى. ديدم الحمدلله نماينده محترم مجلس گفته يکى دو تاشون رو اعدام کنيد درست ميشه. پس برم سراغ لباس و مد و اين حرفا ديدم همون خانوم محترم در راستاى طرح عفاف ميخواد استفاده از چادرعربى را به عنوان لباس ملى براى زنان اجبارى کنه. نه؛ اگه در اينموردا بنويسم بازم ميگند سياسيه؛ صحبت مجلس و اصولگران و ايناست. گفتم بيخيال مى رم دوستامو پيدا مى کنم که دلم خيلى براشون تنگ شده يه گپى بزنيم، يهو يه چيزى مثل مشت اومد تو صورتم که Access Denied. اى بابا اينکه ديگه سياسى نيست! بيايد به يکى نامه بنويسيم بگيم اين چه وضعشه. بين علما اختلاف افتاد که به دربون بنويسيم يا پاسبون!!! گفتم به خدا کو گوش شنوا! اصلن رفيق و رفيق بازى که نون و آب نميشه برگرديم سر کار خودمون پروپوزالمون رو بنويسيم، که خربوزه آبه. رئيسمون گفت صبر کن رفسنجانى رئيس جمهور بشه، فلان کار گزارانيه آشنا مونه، ميشه وزير ديگه نونمون تو روغنه، همچين چرب، چيلى عين بامشاد…
حالا ما تا انتخابات چيکار کنيم؟ يکى گفت برو شعر بگو. ديدم عروض و قافيه که بچگى بلد بوديم يادمون رفته تازه ديگه قديمى شده؛ يه سر جوالدوز ذوقم که ديگه واسمون نمونده، اينه که چارتا کلمه سر هم کرديم تو بگو شعرواره برا خالى نبودن عريضه:

برهنه اى با حيا - زيبا
جامى چون آينه - جهان نما
شرابى همچون آفتاب
دريايى از خواب - پر از مستى
ديدگانى بينا
کفرى ناگزير - بى نفاق
دهانى گشاده
دينى بى ريا - رو سپيد
گردنى افراشته

پرچمى در باد
سينه اى لرزان
ميانى در دست
رقصى در ميانه
دست لطيف موسيقى
شعر قشنگ آزادى

اينجا اسير و زندانى
………

دوباره تلفن زنگ زد و گفت زيادى حرف ميزنى، در پيت!


 
| Permalink |


پیام‏بران و كودكان
ـــــــــــــــــــــــ
رحیم مخكوك

از محبت و دوستی پیام‏بران با كودكان زیاد شنیده‏ایم. چه آن جا كه مسیح (ع) می‎گفت: كودكان به ملكوت خدا نزدیك‏ترند و چه آن جا كه محمد (ص) سجود را طولانی می‎كرد تا نوه‏اش از سواری بر شانه‎هایش لذت برد.
از هم‎او نقل شده است كه من كودكان را به سه دلیل دوست می‎دارم:
اول این كه وقتی قهر می‎كنند زود آشتی می‎كنند.
دوم آن كه چیزی را كه می‎سازند خود خراب می‎كنند
و سوم آن كه با خود بازی می‎كنند.

كاش اخلاق خوب كودكی هیچ گاه از خاطرمان نمی‎رفت.


 
| Permalink |


حاشيه نويسى بر سخنرانى
حجت الاسلام ذوالنور
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
س.ع.دشمن شناس

«حجت‌الاسلام ذوالنور در مراسم چهل و نهمين سالگرد نواب ‌صفوی در دارالشفای قم، با گرامي‌داشت ياد و خاطره‌ی او و يارانش گفت: نواب‌صفوی شخصى بود كه تكليف را تشخيص مي‌داد و امروز هم هركس كه خون نواب را در رگ دارد بايد تكليف را بداند؛ چرا كه همه چيز توسط ولي‌فقيه روشن شده است.»

نکته ۱: «نواب صفوى تکليف را تشخيص ميداد و امروز هم هركس كه خون نواب را در رگ دارد بايد تكليف را بداند.» پس نتيجه ميگيريم که ژنى به نام «تشخيص تکليف» داريم يا اينکه «تشخيص تکليف» حاصل نقص ژنتيک است. (‌ذوالنور مرد علمى سال ۲۰۰۵)

نکته ۲: «هر کس که خون نواب را در رگ دارد، بايد تکليف را بداند.» اما تنها کسانى خون نواب را در رگ دارند که فرزندان و نوه نتيجه هاى نواب باشند. مگر اينکه نواب هم براى گسترش اسلام ناب بله …

نکته ۳: حجت الاسلام پرنور، به جوش آمدن خون و غيرت دينى و احساس تکليف و ترور و خون ريزى و سکس را با هم در يک صدم ثانيه مخلوط کرده و از آنجا که علما بالاى منبر از قانون فيثاغورث اصل عدم قطعيت هايزنبرگ را ثابت مى کنند، شاهکار زده است. (‌به عبارت دقيقتر و علمى تر استاد شکوفه زده است)

* * *
«به گزارش ايسنا، حجت‌الاسلام ذوالنور افزود: امروز بايد چهره‌ی منافق را روشن كرد و نقاب از چهره‌اش برداشت. كسانی كه دغدغه ندارند و از مردم‌سالاری دم مي‌زنند، منافق هستند.»

نکته ۱: چهره منافق را آشکار و عيان و افشا مى کنند نه روشن!‌ فقط حجت الاسلام پرنور مى تواند چهره منافق را روشن کند.
نکته ۲: «وقتى استاد ذوالنور نقاب از چهره منافق بردارد، چهره منافق روشن مى شود.» قانون ذره اى موجى انکسار نور، اثر استاد ذوالنور (ملقب به پرنور)
نکته ۳: مطابق تئورى هاى استاد ذوالنور بين دغدغه نداشتن و دم زدن از مردمسالارى تناقض وجود دارد که موجب نفاق مى شود. تئورسين هاى جناح راست در حال بررسى اين منطق جديد هستند. داريوش سجادى اعلام کرد که اين مطلب از بديهيات است.

* * *
« وی با متهم كردن استاندار خوزستان به بی غيرتی افزود: در مراسم برگزارى ششمين جشنواره تئاتر ايران‌زمين در اهواز چه مسائلی كه نديديم. اين استاندار به ارمني‌ها جايزه مي‌دهد آن هم در سرزمينی كه وجب به وجبش با خون شهدا رنگين است. »

نکته ۱: جايزه دادن به ارمنى‌ها بى‌غيرتى است.
نکته ۲:‌ «چه مسائلى که نديديم»، شرط مى بندم خود استاد هم بدش نمى آمده يکى، دوتا يا شايد هم همه خانمهاى ارمنى جشنواره را به اسلام ناب نواب در بياورد و خون نواب را در ايروان هم گسترش دهد. (‌عنصر سکس دوباره وارد داستان مى شود)

* * *
«وى با متهم كردن وزير كشور به كسروی گری و بدتر از آن، به نواب صفوی نسبت داد كه اگر امروز نواب‌صفوی را داشتيم عمامه‌ی اين وزير كشور را به گردن او می انداخت وبا وی برخورد می كرد.»

کلاً‌ ايسنا گزارش کاملى نداده و اين خيلى براى اشاعه فرهنگ ناب طنز بد شده. استاد نورنور در اين بخش قاط زده و عنصر خشونت را هم بعد از سکس وارد داستان کرده.

* * *
« ذوالنور افزود: با استفاده از پول‌های مردم بيچاره‌ای كه پول خورد و خوراك خود را ندارند ستون‌های مطبوعات ما از اهانت به پيامبر و مقدسات ما پر مي‌شود. »
نورنور عنصر خاليبندى هاليوودى و باليوودى را هم داخل کرده. مثلاً آميتا باچان از روى اسب شش تا معلق مى زنه و ميپره بالاى شيروانى يک ساختمان! معلوم نيست اين مطبوعات کجا هستند که کسى از آنها خبر ندارد.

* * *
«وی افزود: امروز افرادی كه از فلسفه دم مي‌زنند كه آموخته فلسفه غرب هستند و تنها مطالب كهنه‌ای از آن را نشخوار مي‌كنند، به قم مي‌آيند؛ به قمی كه شهر اهل بيت و پايتخت شيعه است، آنوقت فرماندار قم محافظ او مي‌شود؟ اگر نواب زنده بود خوب مي‌دانست با اين افراد چه كند.»

نکته ۱: فلسفه به دو بخش عمده تقسيم ميشود. فلسفه و فلسفه غرب!
نکته ۲: فلسفه (‌قسمت اول و مهم فلسفه) مال اسلام و نواب صفوى و استاد پرنور هستش که غربيها آن را از ما دزديده اند و با آن قسمت دوم فلسفه يعنى فلسفه غرب را درست کرده اند.
نکته ۳: فلسفه غرب کهنه است. فلسفه غرب نشخوار کردنى است (‌عنصر لمپنيسم هم وارد اين فيلم پر هيجان مى شود)
نکته ۴: فرماندار قم محافظ اصغر قاتل و ممد تيغى بايد ميشد نه محافظ سروش. تو خجالت نمى کشى نميگذارى ما بزنيمش؟
نکته ۵: نواب کجايى که داشت رو کشتند. (‌عنصر مظلوميت هم وارد ميشود، اشک گيرى شروع مى شود)
نکته ۶: آموخته فلسفه غرب را بايد کشت.
نکته ۷: «امروز … کسانى که از … دم مى زنند…» تمپليت مورد علاقه علما است. چون چيز ديگه اى بلد نيستند.

* * *
« وى ادامه داد: امروز ملی مذهبي‌ها، لائيك‌ها و بي‌دين‌ها كه نواب را قبول نداشتند و او را به زندان افكندند برای جوانان ما الگو شده‌اند، در حالی كه اين نواب بود كه در اصل موجب پيروزی صنعت نفت شد؛ چرا كه اگر فداييان اسلام، رزم‌آرا را ترور نمي‌كردند مصدق هيچ‌گاه پيروز نمي‌شد.»

نکته ۱: در اصل شاه موجب پيروزى جنبش ملى شدن صنعت نفت شد، چون اگر شاه رزم آرا را منصوب نمى کرد، نواب صفوى هم نمى توانست او را ترور کند و مصدق هم پيروز نمى شد.
نکته ۲: تاريخ ايران اصولاً حول نواب مى چرخد. اگر نواب نبود کشور هم نبود. صنعت نفت هم نبود. ملى شدن آن هم نبود. الگو شدن ملى مذهبى ها هم نبود.
نکته ۳: ملى مذهبى ها در زمان جنبش ملى شدن صنعت نفت نه بودند نه به زندان انداختن نواب کار داشتند. نواب زده بود کسروى مادر مرده را دراز به دراز کرده بود. به نظر استاد ذوالنور آيا بايد ملى مذهبى‌هاى آرام و خجالتى سالهاى بعد که در آن سالها تشکلى هم نداشتند و جزو جبهه ملى بودند برايش گاو مى کشتند؟
نکته ۴: منظور استاد از «پيروزى صنعت نفت»، جنبش ملى شدن صنعت نفت بوده است. معلوم مى شود که «اگر نواب زنده بود» در درجه اول يک کتاب تاريخ براى استاد ذوالنور مى خريد که بخواند و لااقل با ترمينولوژى ها آشنا شود.

* * *
«ذوالنور افزود: ملی مذهبي‌ها چه كسانی هستند؟ كسانی هستند كه امام خمينی فرمود نهضت آزادى مرد. مرحوم خلخالی در مجلس دست خود را بر دوش مهندس بازرگان گذاشت و فاتحه خواند.»

نکته ۱: يک مثال مشابه از درس تاريخ: فاشيست ها چه کسانى هستند؟ کسانى هستند که امام خمينى فرمود حزب نازى مرد.
نکته ۲: استاد ذوالنور عنصر طنز را هم وارد مى کند اما جواب بازرگان را فراموش کرده بگويد:‌ بازرگان رو به خلخالى کرده، مى پرسد: «چکار دارى مى کنى؟» خلخالى جواب مى دهد: «دارم برايت فاتحه مى خوانم.» بازرگان با زيرکى و بذله گويى خود جواب مى دهد که: «پس بيا حلوايش را هم داغاداغ بخور.»

نتيجه گيرى از بحث:‌ بابا اين استاد ذوالنور را هم کانديداى نشان درجه دو حسنى کنيد.

 
| Permalink |


يک مشاهده و يک اشاره
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حسن راهجو

طى چندين ماه گذشته در بسيارى از رسانه‌هاى خارج از کشور مشاهده مى‌شود که کم‌کم و قطره‌اى مقولاتى در جهت تخريب دکتر مصدق منتشر مى‌شود و بطور شفاهى در راديو - تلويزيونهاى لوس‌آنجلس انعکاس مى‌يابد و بدلايل مختلف کمتر پاسخ درخور به آنها داده مى‌شود. اين مباحث از اواخر دوران قاجار تا مسايل کودتا را در بر مى‌گيرد و از مقالات خانم الهه بقراط تا ناسزاهاى رکيک آقاى صوراسرافيل را شامل مى‌شود. علاوه بر اين، اخيرا افراد موجه طيف سلطنت طلب (مانند ميبدى) هم بخشهايى از اين نکات را يک خط در ميان و زير لبى تکرار مى‌کنند. بنظر مى‌رسد که Think tank مستقر در کتابفروشى دهخداى لوس‌آنجلس! از انتخابات اخير آمريکا درس گرفته و به اين نتيجه رسيده است که دروغهاى تاريخى اگر آرام آرام، وسيعا و مستمر تکرار شود تبديل به تاريخ مى‌شود! با توجه به وسعت و نوع مخاطب برنامه‌هاى ماهواره‌اى، نگران شدم! مراقب باشيم که کودتاى ۲۸ مرداد تبديل به قيام ملى ۲۸ مرداد نشود! نه براى کين توزى و فحش به سلطنت و آمريکا، بلکه براى احترام به شعور و حافظه تاريخى‌مان.

 
| Permalink |

Saturday, January 15, 2005


سفر نامه آلیوس (3)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آليوس ماکسيموس

تری‌یٍر(Trier) قدیمی‌ترین شهر آلمان در کرانه غربی رود موزل (Moselle River) در استان (Rhineland-Palatinate) در نزدیکی مرز آلمان با لوگزامبورگ قرار گرفته است. در سال 2002 جمعیت این شهر حدود صدهراز نفر بوده.
چند نکته در باب تاریخ این شهر: رومی‌ها به رهبری ژولیوس سزار بین سال‌های 58 تا 50 قبل از میلاد مسیح این شهر را به تصرف خود در آوردند. وقتی در سال 16 قبل از میلاد رومی‌ها ایالات خود در آلمان را سازمان‌دهی مجدد می‌کردند آگوستوس تصمیم گرفت که تریر (که بعد از آن آگوستا تروروم Augusta Treverorum خوانده شد) پایتخت منطقه‌ای شود. بین سال‌های 259 تا 274 این شهر پایتخت امپراطوری گالیک و بعد از آن نیز بین سال‌های 383 تا 388 پایتخت ماگنوس ماکسیموس Magnus Maximus (گویا از اجداد خودمه؛ برم شجره‌نامه‌ رو دوباره چک کنم!) بود که بیشتر امپراطوری غربی را فرمانروایی می‌کرد بود. در سال 180 رومی‌ها به‌خاطر تهدید جرمن‌ها اطراف شهر دیواری به طول 4 مایل کشیدند که 5 دروازه داشت؛ که یکی از آنها تقریباً بدون تغییر باقی‌مانده است.
بناهای رومی که به‌‌خوبی باقی‌ مانده‌اند و قدمت این شهر (بیشتر از 2000 سال؛ قدیمی‌ترین شهر در آلمان) علل معروفیت تری‌یر هستند.
این شهر زادگاه کارل مارکس فیلسوف معروف آلمانی نیز می‌باشد که در سال 1818 وقتی جمعیت این شهر 10000 نفر بود، به دنیا آمد. وبسایت خانه ؛ موزه و مرکز مطالعات کارل مارکس (انگلیسی و آلمانی).
چند نما از دروازه سیاه،بهترین و حفاظت شده‌ترین دروازه شهر رومی در شمال آلپ؛ یکی از برج‌های این دروازه کوتاه‌تر از دیگری است که زمانی که این بنا بعنوان کلیسا استفاده می‌شد این تغییر صورت گرفته است. همانطور که در عکس‌ها مشخص است نمای درونی برج سیاه‌تر از نمای خارجی آن است که گویا بعلت جهت باد است. (برای دیدن عکس‌ها روی آنها کلیک کنید).

Porta Nigra, viewed from Inside  Porta Nigra, viewed from Inside    Porta Nigra, viewed from Outside 
 Porta Nigra, viewed from Outside   Porta Nigra, viewed from Left side 

چند نما از ساختمان‌های مرکز شهر و کلیسای بزرگ شهر؛ برجی که در بین ساختمان‌های شهر می‌بینید را مردم شهر به همت و پول خود در مخالفت با کلیسای کاتولیک در آنزمان ساختند؛ طبق قانون هیچ بنایی نمی‌بایست از کاتیدرال (Cathedral) شهر بلندتر می‌بود. البته در عمل این برج نیز از نظر ارتفاع بلندتر نیست ولی به دلیل شیب شهر بلندتر به نظر می‌آید؛ مبارزات بدون خشونت در قرن‌ها پیش هم وجود داشته!

City Center  City Center  Three wise men house 
Cathedral   Cathedral  

آثار حمام رومی:

The ruins of Roman Baths   The ruins of Roman Baths  

قصر رومی‌ (basilica)؛ یک قصر basilica عظیم به معنای واقعی رومی از امپراطور رومی کنستانتین که امروزه بعنوان یک کلیسای پروتستان استفاده می‌شود. عکسی از سقف این بنا را نیز مشاهده می‌کنید؛ جالب است دوستان بدانند که ابعاد مربع‌های موجود در سقف بنا 3 متر در 3 متر است!

 The basilica in Trier   The Basilica in Trier    Ceiling of the Basilica  

این عکس هم حسن ختام؛ البته این عکس را در گزارش دیگری نیز گذاشته بودم ولی چون اولین اثر باستانی بود که در این شهر دیدم دلم نیامد دوباره آنرا نبینید!

No comments!!!! 

برای دیدن عکس‌ها و اطلاعات دیگر؛ به وب‌سایت شهر تری‌یر بروید.
------------------
سفر‌نامه آلیوس 2 (برج ایفل)

 
| Permalink |


زمانى براى عقب نشينى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى

چند روز پيش مطلبى آماده کرده بودم به بهانه دريالرزه (فارسى را پاس بداريمِ سونامى) که این ماجرای سانسورینگ الکترونیک پیش آمد و گذاشتمش کنار. تا اینکه داشتم از یه خیابون رد می‌شدم دیدم طرف دل پری داره، خیلی عصبانیه!!! گشتم مطلبم را پیدا کردم، گفتم ما هم یه حرفی زده باشیم:

دريا لرزه باز شايد براى لحظه اى - نه چندان پايدار- دلها را لرزاند که خدايى هست. براستى انسان فقط به گاه ناتوانى او را ياد ميکند؛ چه ناتوانى در برابر خشم طبيعت و چه ناتوانى در شناخت آن. خدايى که ما داريم تسکين بخش ترس و نادانى ماست و با پيشرفت علم و تکنولوژى روز بروز بيشتر جا ميزند. شايد روزگارى نياکان ما از خورشيد گرفتگى هم ميترسيدند و آنگاه ياد خدا ميکردند و شايد روزى در آينده تکنولوژى آنقدر پيشرفت کند که زلزله هم ترسى نداشته باشد. آيا در آنروز خدايى ميماند؟!
چه خدايى که در برابر بشر آفريده ها - علم و تکنولوژى - عقب نشينى ميکند! اين خدا در بهترين و محترمانه ترين جايگاه به سازنده اى زبردست ميماند که ماشينى الحق پيچيده و شگرف ساخته و با تلنگرى آنرا به راه انداخته است و از آن پس لابد به تماشاى اين شاهکار بى نظيرش نشسته است! بسيارى از دينداران براى رهايى از اين خلاء، دست خدا را در عرض طبيعت ميجويند و گاهى که دانشمندان به فرض دست به شبيه سازى سلولى ميزنند دلهره ميگيرند که باز آدمى پا از گليمش فراتر برده و دست خدا را کوتاهتر ميخواهد!
راستى که اين خدا هم آفريده انسان است براى توجيه آنچه نميداند و براوردن نيازى که بگاه ترس به پشتيبان دارد. اما بودن ما و پيرامون ما نشان از «هستى» است که يگانه و راستين است و جز او کسى نيست. که هرچه هست همچون پرتو نوريست که هرچه از اصل خويش دورتر ميرود ضعيفتر ميشود و در برخورد با ديوارها چندى ميگيرد. پرده ها را که بردارى جز آن نور نيست؛ هرچه هست از اول و آخر پرتو همان نور است. او با پيشرفت علم عقب نمى نشيند گرچه شايد آن هاله قدسى را به پيرامون نداشته باشد؛ که دارد و ما نميبينيم …
دست اندازى او در طبيعت بيرون از آفريدگان نيست و هيچگاه در کنار آدميان نيرويى را به کار نمى آورد؛ هم ازينرو تاريخ و جامعه مقهور نيرويى بيرون از خود نيست. شيطان را - و نه پيامبر را - جز به بانگ سر دادن رخصت نداده اند. راهى که آدميان ميروند تنها راهى است که در پيش اوست.


 
| Permalink |

Friday, January 14, 2005


داستان ماشين و مشارکت
ــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

مگه من روزنامه نگارم بلد باشم قلمبه سلمبه بنويسم. من سوادم به اين چيزا قد نميده. ولله من فرق مشارکت و همبستگى رو هم نميدونم. چيه اين آبادگران و اصول گران و اينا رو هم سر در نمييارم. يه چيزايى از قديما يادم هست، مؤتلفه و يونى و يتى از اين چيزا يکم بلد بودم.
دست چپ و راستمو تازه ياد گرفته بودم که بابام و عمو هام حرف از چپ و راست ميزدن. همشون انقلابى بودن دو آتيشه بلکمم بيشتر. خدا بيامرزه پدر بزرگمو، خيلى وقته عمرشو داده به شما. نگاه عاقل اندر … ميکرد بهشون و ميگفت نکنيد اينکارا رو. نتيجشم ديدند يکيشون زندونى شد؛ يکيشون آواره يکيشونم شد مثل پدر بزرگم، وقتى ميخواستم برم جبهه همون نگاه رو در من ميکرد! ۱۸ تير همون نگاه رو من در برادرم ميکردم …
دور دوم خاتمى بود که يکى از دختر خانوماى همکارمون يه عکس تبليغاتى آورد و پرسيد ميزنى به ماشينت. ما هم يه ژست عالمانه گرفتيم و نيگا کرديم ديديم مال مشارکته. گفتيم پس مشارکتى هستى، ولى من کارگزارانيم. گفت نه بابا فقط طرفدار خاتمى هستم. -خودمونيم خوش تيپى هم خوب چيزيه ولله- منم چنان معصوميت کودکانه اى تو حرفاش ديدم که دلم نيومد عکس رو نگيرم و به ماشينم نزنم. به خدا داستان مشارکتى بودن ما همينه، نميخواستم دل اون بنده خدا رو بشکونم. گرچه مطمئنم حالا اونم از کانادا همون نگاه رو در من ميکنه!
بعدن ماشينم رو فروختم که ديگه هيچ انگ مشارکتى بهم نخوره. پريروزا که سوار تاکسى بودم دو تا قديمى تر از خودم داشتن در مورد طرح تثبيت قيمتا حرف ميزدن. ميگفتن اگه راست ميگن چرا پنج ساله تصويب نميکنن. دور از جون، ما که خر نيسيم - اونا ميگفتند- ميفهميم برا انتخاباته. يعنى ما راسه اين مردم عوام هم حاليمون نيست؟
پانويس: عجيب احساس اون خره رو دارم تو قلعه حيوونا!


 
| Permalink |


بای ذنب قتلت؟!
ــــــــــــــــــــــ
سام الدین ضیائی

یافته های رسمی جمهوری اسلامی ایران از دست کم ۴۰۰هزار دختر و زن فاحشه در نظام مبتنی بر ولایت فقیهان خبر می دهد.از یک میلیون و دویست هزار زن بی سرپرست، قریب به یک میلیون نفر آنان از حمایت کم و بیش سازمان بهزیستی هم برخوردار نیستند و به اعتراف کارشناسان نظام، برای تامین زندگی خود مجبور به «کارهای دیگری» هستند! این کارشناسان می‌افزایند زنانی که حمایت خانواده و جامعه را نداشته باشند برای تامین نیاز های خود گاه ناچار می شوند وارد باندهای قاچاق و تجارت جنسی شوند. آنان تصریح می کنند با توجه به این که جمهوری اسلامی ایران رتبه اول در طلاق را داراست، پس از مدتی زنان آسیب دیده در جامعه رها می‌شوند و برای تامین خود گاهی مجبور به خود فروشی می‌شوند. کارشناسان جمهوری اسلامی خاطر نشان می‌کنند باندهای قاچاق،دختران [جمهوری اسلامی ایران] را به کشور‌های [اسلامی] حاشیه خلیج «فارس» می‌فرستند. کارشناسان رسمی دولتی،آمار [تنها] مراکز فحشا [تنها] در سطح تهران را ۸۰۰۰ باند اعلام کرده‌اند. این کارشناسان در همایش بررسی آسیب‌های اجتماعی [در جمهوری اسلامی ایران] گفتند: طبق آمار در مدت ۷ سال متوسط سن فحشا [در جمهوری اسلامی ] از ۲۸ سال به ۲۰ سال رسید.

این در حالی است که در این همایش‌ها از آمار این چنینی در شهر «قم» خبری نیست. تنها بخشی از آن چه از یافته‌های غیر رسمی در باره این شهر «حوزوی» به گوش می رسد عبارت است از ابتلای تعداد قابل توجهی از طلبه‌ها به ایدز و بیماریهای مقاربتی . وجود حداقل پنج فاحشه خانة رسمی با نام و عنوان اسلامی شده‌اش در قم زیر نظر سه تن از آقایان عمامه به سر وابسته به حوزة مدیریت «حوزه علمیه قم». تحویل كثیف‌ترین ویدیوهای فیلمهای جنسی كه در غرب هم توزیع آن ممنوع است با سه شماره و یك تلفن در منزل شما در قم و اقصی نقاط بلاد اسلامی. توزیع الكل و مواد مخدر در شهر توسط برادران سپاه. اجاره و فروش خانمهای تلفنی از هر نوع حتی معاود عراقی برای آنها كه عربی‌اش را طالبند به وفور در قم . صدها مورد از زنای با محارم پدر با دختر، برادر با خواهر، عمو و دائی با برادرزاده و خواهرزاده، برادر با همسر برادر و... در شهر قم . و خود حدیث مفصل بخوان... و در چنین شرایطی که جهان «کفر!» در تلاش برای کمک به قربانیان فاجعه طبیعی ــخدایی «سونامی» است و در حالی که آن رهبر مسیحی برای تسلای موضعی خاطر مومنان آن چنان جسورانه و در عین حال زیرکانه لب به آن سخنان معروف می گشاید، در میان سکوت معنادار جهان اسلام، و در نشریه ارگان آخوند یزدی احمقی که به اندازه حماقت خود حیله‌گر است و به دروغ نام علامه بر او نهاده‌اند و به جای آن که مصباح هدی باشد مصباح هوای نفس خود است، از «قم» همان شهر فساد از نوع دینی و سیاسی و جنسی‌اش چنین می‌آورد که سونامی خشم خدا بر فساد شرق آسیا بود! به همین سادگی و کوتاهی! و چه دلیلی بهتر از آن که در این بلا حیوانات دریایی جان سالم به در برده اند! پس...! علامه دهر! مصباح پاسخ گوید! اگر قربانیان بدتر از بهایم تصویر نخست به خشم خدای مصباح مجازات شدند! قربانی تصویر دوم به کدامین گناه کشته شد؟!

   


 
| Permalink |

Thursday, January 13, 2005


سياست در زندگی ما
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخکوک

هر کار که می‌خواهم بکنم، هر جا که می‌روم، به هر چه که فکر می‌کنم، يک گوشه‌اش به سياست ختم می‌شود. حتی در فانوس هم ديگر از اجتماعی و فرهنگی تقریبا خبرى نيست. آدم نمی‌تواند به اين راحتى مطلب در فانوس بگذارد. دنياى سياسيون، يا همان دنياى آدم‌هاى حقير که عمدتا به دنبال شهرت و قدرت و ثروت هستند، آن چنان فضای اطراف ما را در بر گرفته است که خيلى چيزها دارد يادمان مى‌رود. اين که می‌توان گاهی وقت‌ها شعری گفت. می‌توان به زيبايى احترام گذاشت. از ناله‌ى گيتار و بارش برف لذت برد. با درخت حرف زد و از همه کس و همه چيز عصبانى و طلب‌کار نبود.
ما در دنياى سياست تا خرخره فرو رفته‌ايم. دنيايى که حتى از سيدخندانى که هنوز هم به‌اش احترام می‌گذارم می‌تواند يک موجود طلب‌کار بسازد. ما همه داريم مثل هم مى‌شويم. بدترين کارى که ديکتاتورها و سانسورچى‌ها و شکنجه‌گران با ما می‌کنند اين نيست که آزادى ما را مى‌گيرند يا هويت ما را نفی می‌کنند يا جوانان ما را به مسلخ می‌برند. بدترين کارى که آنان با ما می‌کنند اين است که به ما ياد مى‌دهند مثل خودشان باشيم، نفرت بورزيم، عصبانى باشيم و عشق را فراموش کنيم. و عشق را کتمان کنيم. و عشق را بکشيم. و عشق را نفله کنيم. و عشق را به لجن بکشيم. و له شويم و بميريم.
من از هر چه بگذرم، از اين جنايتی که در حق ما می‌کنند نمی‌گذرم. به آنان که تخم نفرت در دل‌ها می‌کارند بگوييد دوستشان دارم. هنوز هم دوستشان دارم. به آن‌ها بگوييد که گرچه با من دشمنى می‌کنند، اما من عدوی آنان نيستم. معلم من شاملوی عشق است که تيغ قلم عاشقش را به سمت ظلم گرفت و گفت:
چنان زيبايم من
که الله‌اکبر
وصفى‌ست ناگزير
که تو از من مى‌کنى.
ابلها مردا!
عدوى تو نيستم.
انکار توام.

بگذاريد هر چه مى‌خواهند بکنند. هنوز هم لالايى آرام و نم‌ناک مادران برنده‌ترين سلاح‌هاست و فردا روشن خواهد بود. به روشنى رويايى عشق و جوانان فردا طعم آزادى و عدالت را خواهند چشيد. عشق هرگز نخواهد مرد. بياييد خوب زندگى کنيم. تنها زندگى مى‌تواند شيشه‌ى عمر ديو را بشکند. آن کس که آموخته است بر نفرت حکومت کند، اگر جز عشق چيزى نيابد، هيچ نمى‌يابد که بر آن حکم براند.


 
| Permalink |


پلک
ــــــــــــــــــــــ
آبچینوس

Photo By Abchinus 


 
| Permalink |


یه نامه سر گشاده عشقى
ــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى

میگن یه خبرنگار به انیشتین گفت من یه دفترچه دارم هر وقت فکر تازه اى به ذهنم میرسه توش مینویسم، حتمن شما هم دارید. انیشتین گفت نه من اینقدر فکر جدید به ذهنم میرسه که فرصت نمیکنم بنویسم. منم اینقدر سر شار از نوشتنم که حالا حالا ها خالى نمیشم. به قول قرآن که میگه قل. بگو نترس خالى نمیشى پیامبر!
اصلن خیلى وقتا آدم برا دل خودش مینویسه، مهم نیست کسى بخونه یا نخونه. على هم سر در چاه میکرد و ناله میکرد …
از سالها پیش که ما را از تین ایجر نویسى هم سانسور کردند هر وقت دیگه لبریز نوشتن میشدم، شروع میکردم به نوشتن و نوشتن و نوشتن. یکم که آروم میشدم کاغذ پاره ها را دور میریختم. بعدها یه فکر دیگه به ذهنم رسید. به دوستم که اونور آب بود یه میل زدم، گفتم دلم میخاد بنویسم، لازم نیست جواب بدى، حتى بخونى. حتى نمیخواد میلم رو باز کنى فقط بزار بنویسم …
حتمن تا حالا عاشق شدید. کافیه به عشقتون هم نرسیده باشید. اصلن عشق یعنى همین و الا همه داستان هاى عشقى که با رسیدن عاشق به معشوق تموم میشه! یجورى تو هوا معلق باشى، امروز یه روى خوش نشونت بده، سه روز بعد بگه نه اشتباه کردم، حرفشم نزن. بعد تو هم هر روز از صبح تا شب کنارش باشى، اینقدر که فکر همدیگرو هم بخونید ولى حاضر نباشه یه کلمه هم با هات حرف بزنه. توهم حتى اگه تودار هم نباشى کسى رو نداشته باشى که باهاش از عشقت بگى تا یکم خالى بشى. تنها کسى که میبینى همون آدم بیرحمیه که دلت رو برده، پس هم نمیده؛ یه بار هم محض دلخوشیه تو حرف دلشو نمیزنه که منم تو رو دوست دارم ولى نمیشه … خدا میدونه چقدر سخته که تو یه خر پشته تنها باشى و تنها شنونده هاى تو در و دیوار باشند. حاضر باشى هر چى دارى بدى تا اون سه روز لعنتى رو از عمرت کم کنند، ولى چیزى ندارى که بدى!!
ولى باز هم نوشتم. حدیث بیوفاییش را فقط براى خودش میگفتم. میدونستم فایده اى نداره ولى لا مسب از خفه خون گرفتن که بهتره. شما که اونطرف هستى برو به مجامع بین المللى بگو به داد ما برسند. ما که اینجا هستیم تو قفس جز با زندانبان با کى میتونیم حرف بزنیم؟!


 
| Permalink |

Wednesday, January 12, 2005


فروشگاه سالارى دينى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
س.ع.دشمن شناس

يقه جديد Velayati آخرين فشن سوزى و گپ رسيد.
دماغ مصنوعى Jahangiri موجود است.
سفيد کننده و ژل ريش Nategh
SPA , مدل ابروى امام راحل در اسرع وقت
جکت مدل رجايى خراسانى آماده براى پوشيدن سريع بدون پرو و بدون پرداخت رسيد.
ريش تراش ژاپنى Hashimato به زودى به محض احساس تکليف به بازار خواهد آمد.
سشوار Revlon مدل قرائتى تحت ويندوز
ژيله قهوه اى لوزى لوزى مدل ملى مذهبى رسيد.
عمامه در والمارت تمام شد آن را از سوپر استور تهيه کنيد.
کبود کننده لب براى اصولگرايان موجود است (کبودى لب بيشتر = اصولگرايى و وافورگرايى بيشتر)
کت چارخانه اسپرت سروشى رسيد.
عينک فريم فلزى بيضى مستطيلى مدل روشنفکرى دينى موجود است.
عباى بال مگسى سفيد براى اشاعه مردمسالارى دينى موجود است.
بارانى سبز، مخصوص گفتمان و رکن چهارم دموکراسى رسيد.
جلد دوم قرآن با مقدمه آقاى خامنه‌اى رسيد.
کت مدل احمدى نژاد در گاراژ سيل موجود است.
چراغ مطالعه داريوش سجادى رسيد.

 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى