--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Tuesday, September 30, 2003



بازنشستگى يک نعمت الهى است!
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ.صائبى

يکى از باگ هاى بزرگ تشيع در ماجراى مرجعيت است آنجا که مراجع عظيم الشان در سالهاى آخر عمر و کهولت سن و از دست رفتن حجم زيادى از سلول هاى خاکسترى همچنان به زعامت و مرجعيت خود ادامه مى دهند، همين قضيه در ولايت فقيه هم صادق است. ولى فقيه اگر سن بالا داشته باشد و چند روز هم اجابت مزاج نکرده باشد ممکن است حکمى بدهد که چند صد ميليارد دلار بر باد فنا برود . بديهى است که خبرگان رهبرى هم به همين درد مبتلا هستند و کارى هم از آنها بر نمى آيد.

روشنفکرى ما هم البته به همين درد مبتلا است. غير از تمام محدوديت ها يک محدوديت بسيار ساده بر سر راه روشنفکر وجود دارد و آن اينکه روشنفکر نميتواند تا ابد الدهر کار شديد فکرى داشته باشد، توانايى هاى دماغى روشنفکر هم با بالا رفتن سن رو به افول است. ضمن اينکه دغدغه هاى روز نيز در عرصه نظر در حال تغيير خواهد بود. (فى المثل امروزه دغدغه قبض و بسط ديگر در فلسفه دين وجود ندارد.) خلاصه اينکه فانوس روشنفکر هم روزى نفتش تمام ميشود و شعله اش کم فروغ. چه از نظر فکرى چه توانايى ذهنى چنين اتفاقى خواهد افتاد.

اين مقدمه طولانى براى آن بود که يک نگاهى به حال و روز دکتر احسان نراقى مشاور مدير کل يونسکو و پير عرصه روشنفکرى بياندازيد. ايشان حرف جديدى براى گفتن که ندارند هيچ، افراطى گرى در محافظه کارى ( آفت روشنفکرى) را به اوج خود رسانده اند هم به کنار، با عرض معذرت مطالب نامربوط هم زياد مى گويند! اگر سرى به مصاحبه اخير ايشان در مورد پروتکل الحاقى و قطعنامه آژانس بزنيد ، متوجه عرض بنده ميشويد. نيازى هم به تفسير و تحليل نيست، شما يک مراجعه داشته باشيد و خود قضاوت کنيد.

گمان کنم که باز نشستگى براى ايشان لازم باشد. بازنشستگى در موعد مقرر لازم است. اگر امام راحل هم که عنوان اين مطلب را از قول ايشان جعل کرده ايم ، يکسال زودتر و بعد از نوشيدن جام زهر به تدريج کناره ميگرفت و کار را به شوراى رهبرى (‌حتى نه آقاى منتظرى) مى سپرد ، واقعا وضع ما بهتر نبود؟ لا اقل جنجال سلمان رشدى ، قتل عام هاى زندانيان ، بازنگرى آنچنانى قانون اساسى ، عزل منتظرى و کشف آنچنانى و يک شبه رهبر فرزانه توسط خبرگان شايد اتفاق نمى افتاد. البته در تاريخ معاصر نمونه هاى زيادى از اين دست مى توان يافت.

 
| Permalink |


نامه اي به خدا
ـــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

نامه ي زير را آيدا صفري، دانش آموز نابيناي مدرسه ي استثنائي باغچه بان نوشته است. او امسال در كلاس اول راه نمايي تحصيل مي كند. اين نامه در مسابقه اي با عنوان نا مه اي به خدا مقام اول را كسب كرده است. جالب است. در اين نامه حرف جديدي نيست. اما حرف هايي هست از آن جنس كه هيچ وقت كهنه نمي شود، هر چند كه ميليارد ها بار تكرار شود. در اين نامه آيدا از خدا هيچ سؤالي نمي پرسد. اما اين نامه سر تا تهش يك علامت سؤال بزرگ است. ما هنوز نتوانسته ايم اين راز آفرينش را بفهميم كه چرا برخي آدم ها بايد به هنگام آفرينش از نظر قابليت هاي سخت افزاري متفاوت با ديگران آفريده شوند و اين تفاوت تا به جايي برسد كه رنج و حسرت را به همراه داشته باشد. ما براي آيدا كوچولو كه توانسته با نور ايمان دلش را روشن كند و اميد در كلمه كلمه ي نامه‏اش موج مي زند آرزوي برآورده شدن آرزوهايش را داريم، اما به عنوان يك كرم كوچك در پيشگاه جلال و عظمت خداوندي كه حتي اگر ذره اي از بزرگيش را به ما نشان مي داد دمي تاب تحملش را نداشتيم و در دم جانمان از تن به در مي شد بگذاريد عاجزانه سر بلند كنيم و فقط كلمه اي بگوييم و بعد چون كودكي كه زنگ خانه ي هم سايه را زده است پا به فرار گذاريم. “خدايا، چرا؟“

نامه اي به خدا
آيدا صفري
خدايا تو خود از همه چيز آگاهي و مي داني كه من چه مي خواهم و چه مي گويم. پس نياز به گفتن من نيست. درست است كه يك نابينا هستم اما با ديده‏ى دل به تو نگاه مي كنم. اگر چه نقصي در بدن من وجود دارد كه آن هم بيناييست. شايد تو مصلحتي در اين كار دانسته اي چون من شنيده ام كه انسان بيشترين گناه را به وسيله ي چشم انجام مي دهد و خوشبختانه من اين گناه را مرتكب نمي‏شوم. براي معلم و هم‏كلاسي‎هايم كه آن‏ها هم نابينا هستند از تو طلب شفاي عاجل دارم. خدايا اگر روزي بخواهي كه به من بينايي بدهي، دوست دارم كه با ظهور امام زمان ديده‏ام روشن شود. به من كمك كن تا روزي استاد دانشگاه شوم و آرزوي پدر و مادرم را برآورده كنم.
والسلام


 
| Permalink |

Sunday, September 28, 2003


يادي از نادر ابراهيمي
نكاتي در قصه نويسي
ـــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي


چند سال پيش به مناسبتي در خدمت نويسنده ي خوب كشورمان نادر ابراهيمي بوديم و ايشان با كلماتي ما را در راهي كه براي پيمودنش مصمم بوديم راهنمايي كردند. ما هم چند مطلبي براي ايشان خوانديم و نظرات را شنيديم. با خود گفتم كه شايد بد نباشد خلاصه اي از نكات جالب صحبت هاي ايشان را در وبلاگ بگذارم تا هم يادي از ايشان كرده باشم و هم اين كه براي برخي قابل استفاده باشد. به علت خلاصه نويسي و انتخاب قسمت هايي از صحبت ها، ممكن است متن به نظر پراكنده برسد كه اين اشكال از من است.
- جنبش عاميانه نويسي به همت مترجمين آثار همينگوي و فاكنر به وجود آمد و البته اين كار زبان و ادبيات را به گند كشيد. شكسته نويسي قبل از هر چيز معنايش لهجه نويسي است. محاوره اي نوشتن در زباني كه 40 لهجه ي متفاوت دارد فقط لهجه اي نوشتن است و نه محاوره اي. باباطاهر اگر مي توانست فارسي بنويسد مثل خيام مي شد. ولي الان علي رغم زبان خيلي خوب، نامش در جهان نيست. كسي كه محاوره اي مي نويسد خودش نوشته ي خود را نابود مي كند. شعر پرياي شاملو فقط در محدوده ي خاصي خوانده مي شود.
- نويسنده نبايد خواننده را اسير خود كند(مثل فيلم هاي وسترن) . تمام قسمت هايي از داستان كه به جاي ايجاد كنج كاوي ايجاد هيجان اضافي مي كند بايد حذف شود. من از داستان آتش بدون دود 600 صفحه را به همين خاطر حذف كردم.
- من با فرهنگ معين عشق بازي مي كنم. به تر از فرهنگ معين نمي توانيد پيدا كنيد. من امكان ندارد بدون معين قصه اي را تمام كنم. شبي 10 دقيقه با معين بگذرانيد و اگر واژه اي به دلتان نشست يادداشت كنيد.
- متني را كه مي نويسيد چند بار پاك نويس كنيد. همينگوي پيرمرد و دريا را 15 بار پاك نويس كرد و 200 بار خواند.
- اگر كمبود واژگان داريد بايد درست كتاب خواندن را ياد بگيريد و زياد بخوانيد. روزي 30 صفحه را آن قدر با دقت بخوانيد كه تسلط كامل داشته باشيد. جمله ها، واژه ها و اصطلاحات خوب را علامت بزنيد و يادداشت كنيد. به اين كار به عنوان يك كار اداري برخورد كنيد.
- چيزي مبتذل تر از تلويزيون در دنيا نيست. ما هم مبتذل ترين تلويزيون دنيا را داريم. دست از فحش دادن به تلويزيون برداريد و آن را خاموش كنيد.
- هيچ چيز ابلهانه تر از اين نيست كه قصه همان جايي تمام شود كه ماجرا تمام مي شود.
- موقع خواندن داستان آن را با دغدغه نخوانيد. اگر دغدغه ي پايان داستان را داريد همان اول برويد آخر كتاب را بخوانيد و بعد با خيال راحت شروع به خواندن كنيد.
- عاشقانه ترين قصه ها هم بافت سياسي دارد. اما هم زمان با سياسي نويسي بايد فيلسوف بود. فحش دادن تنها فايده اي ندارد.


 
| Permalink |

Thursday, September 25, 2003



آخرين پيام
- - - - - - -
پ.صائبى

اين روز ها سى امين سالگرد درگذشت پابلو نرودا شاعر بزرگ آزاديخواه و مبارز و همرزم سالوادور آلنده است.
نرودا برنده جايزه نوبل ادبيات در سال ۱۹۷۱ تنها ۱۲ روز بعد از کودتا دوام آورد و با شنيدن خبر پيروزى کودتاچيان و شهادت آلنده در حاليکه در بستر بيمارى بود، حالش رو به وخامت نهاد و دق کرد.

قطعه اى از اين شاعر بزرگ از کتاب « يادها و يادبود ها» و به دنبال آن بخش هايى از آخرين پيام سالوادور آلنده از فرستنده راديويى کاخ لاموندا در آخرين لحظات محاصره و در ميان آتش و خون آمده است:

«اى آمريکاى شمالى!
آنچه ما در تو مى ستاييم، سيماى صلح آميز تست
نه آن چهره زير نقاب تو!
سيماى جنگ طلب تو ،زيبا نيست.
آمريکاى شمالى! تو زيبا و فراخى
از آمريکاى بر خاسته از ناشناخته ها،
آنچه که در تو مى ستاييم ما، آرامش کند و سکون تست.
* * *
ما دوستدار آن مردانيم از تو -
با دست هاى سرخگون، از خاک اخرايى «اورگون»
و آن فرزندان زنگى ات ، که با خود موسيقى بلاد پيلان را به ارمغان آورده اند
ما به شهر هاى تو عشق مى ورزيم و به گوهر وجودى ات
به روشنايى ات، به ماشين تو و انرژى سرشارت
و به شهد و نوش کندوها و سيماى شهرک هايت،
به آن پسرک روستا زاده، چالاک، بر تراکتورش و جو دوسر ، يادگار جفرسون
و آن گردونه پرهياهو که درياى زمين هايت را درمى نوردد
و به آن دود کارخانه ها و گرماى بوسه ها و صد ها ديگر. . .
آنچه که ما در تو ميستاييم، عرق و خون کارگرى توست
و آن دست هاى بى ادعاى پينه بسته ات . . . »

بخش هايى از آخرين پيام آلنده:
«هموطنان! بى گمان اين آخرين بارى خواهد بود که با شما سخن ميگويم. نيروى هوايى شيلى برج هاى فرستنده را بمباران کرده است. من از اينجا آنهايى را که در برابر ملت به دروغ سوگند وفادارى خورده اند محکوم ميکنم. . . در برابر چنين حقايق تلخى ،تنها يک چيز ميتوانم به شما زحمتکشان شيلى بگويم و آن اينکه من تسليم نخواهم شد. در برابر تصميمى تاريخى در اين تنگنا ، بخاطر وفادارى به مردم، زندگى خودم را فدا ميکنم و با اطمينان به شما ميگويم بذرى که بدينسان در وجدانهاى شريف هزاران شيليايى کاشته شده است هيچگاه از به بار نشستن باز نخواهد ايستاد. . .
بدون ترديد صداى فرستنده راديويى ما در شرف خاموشى است و طنين خسته صداى من به گوش شما نخواهد رسيد. اين اهميتى ندارد. چه شما صداى مرا پى خواهيد گرفت. من هميشه با شما خواهم بود . دست کم در شما خاطره انسانى شرافتمند و صديق را که به همبستگى زحمتکشان وفادار بود بر جاى خواهم نهاد. . .
آين آخرين حرفهاى من است. بى ترديد فدا شدن من بيهوده نخواهد بود. اطمينان دارم که اين، دست کم درسى اخلاقى خواهد بود که خيانت،جبن و جنايت را محکوم خواهد کرد.» [آخر پيام]


 
| Permalink |


از نسل سه
به مناسبت بازگشايي دانشگاه ها
------------------
يكي از دوستان بهاره اميدي كه روحش هم خبر ندارد نوشته اش اين جاست!


كلي توي پوزمان خورد. بعد از مدت ها امروز حالمان خوش بود و دماغمان چاق. سر صبح كه از خواب بيدار شدم همين جور الكي خوش بودم. با اشتهاي تمام صبحانه ام را خوردم و به آزمايشگاه رفتم. خيلي هم خوش گذشت. نمره ي آخر را هم خوب شده بودم. خلاصه همه چيز بر وفق مراد بود تا آن جا كه سر كلاس شيمي فيزيك خير سرم من هم آمدم يك سؤال بپرسم.
- آقا ببخشيد. در اين مساله فرق استفاده از يك مول هيدروژن با دو مول هيدروژن چيه؟
- ببخشيد آقا! به من آقا نگين! آقا اجازه مال دبستاني هاست. بعدش هم به عنوان يك نصيحت پدرانه بايد بهت بگم داري وقتت را تلف مي كني كه شيمي مي خوني.
- خودم ميدونم آقا!
- پس چرا شيمي مي خوني؟
- خودم هم نمي دونم. شايد به اين خاطر كه بايد جوركش آرزوهاي بربادرفته ي ديگران باشم.
- .....................
در خانه
- چرا ناهار نمي خوري؟
- نمي دونم!
- ....................

 
| Permalink |

Sunday, September 21, 2003



معضلي به نام تهران
نگاهي سطحي به يكي از مشكلات تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي


فرض كنيد مي خواهيم مشكلات شهر تهران را بررسي، اولويت بندي و حل كنيم. اصلا من شهردار تهران هستم و شما هم مشاور بنده و ببينيم چگونه مي شود مشكلات اين كلان شهر را حل كرد. براي اين كه كارمان خيلي گسترده نشود و اين مقاله هم زودتر تمام شود كه من هم بتوانم زودتر بخوابم، اصلا فقط يك مشكل را بررسي مي كنيم: مشكل آلودگي هوا
براي حل اين مشكل بايد كارهاي زير انجام شود:
1) از رده خارج كردن خودروهاي بالاي 10 سال
2) خارج كردن كارگاه هاي آلوده كننده ي هوا از محدوده ي تهران بزرگ
3) گسترش كافي خودروهاي عمومي
4) كنترل ترافيك و آلودگي هوا تحت عنوان پروژه هايي كه هم اكنون در شركت كنترل كيفيت هوا در حال انجام است.
باز هم براي ساده كردن مساله از امور ديگر چشم مي پوشيم و به همين چهار مورد بسنده مي كنيم.
براي رسيدگي به بند يك، بايد ميليون ها خودروي كه در تهران در حال تردد است و دودزا هستند را از رده خارج كرد. اين كار را دو جور مي شود انجام داد. اول به طريقه ي صفا گولي مندلي كه باعث مي شود صدها هزار نفر از كساني كه منبع درآمدي به جز همين ماشين هاي سواري كهنه ندارند بي كار شوند. به اين ترتيب سرمان به بحران اشتغال مي خورد و بايد به روان عزيزاني كه در اوايل انقلاب فتوا مي دادند لشكر امام زمان را بزرگ كنيد دورد فراوان فرستاد. دومين راه هم واگذاري خودروهاي جديد با وام هاي طولاني مدت است كه تااعتبار سرسام آوري را مي طلبد اما به تدريج قابل اجرا است و اين كاري است كه هم اكنون شروع به اجرا شده است. اين كار ممكن است سال ها به طول بيانجامد ولي گريزي از آن نيست.
اجراي بند دوم نيز به نحوي باعث بيكاري افراد زيادي مي شود و اين خود به افزايش ميزان جرم و جنايت كه اين ميزان آن روزها به طرز بي سابقه اي در تهران بالا رفته است كمك مي كند. بنابراين اين كار هم نمي تواند سرعت و شتاب زيادي بگيرد. اما در دراز مدت مي توان آن را پياده كرد و اين با مديريتي خوب قابل اجراست. خصوصا كه اين امر اشتغال را از بين نمي برد بلكه فقط از جايي به جاي ديگر منتقل مي كند.
بند سوم نيز به هزينه ي زيادي نياز دارد و البته برنامه ريزي دقيقي لازم است. اكثر خودروهاي عمومي در حال حاضر خود از عوامل آلوده كننده ي هوا هستند و ترافيك شديد و مديريت ضعيف و دولتي بودن سيستم در بسياري از موارد مانع از ارائه ي خدمات منظم، به موقع و با كيفيت است، به نحوي كه در بيشتر موارد شهروندان استفاده از ماشين هاي كرايه را به اتوبوس ترجيح مي دهند. ماشين هاي كرايه هم وسايل نا امني هستند و براي ايجاد امنيت و كيفيت در آن ها بايد طرح جاي گزيني تدريجي ماشين هاي كرايه با تاكسي هاي جديد و ممنوعيت سوار كردن بيش از سه مسافر و هم چنين سوار و پياده كردن مسافر در مكان هاي مخصوص را به اجرا گذاشت. البته اين مساله باعث بالا رفتن كرايه ها مي شود كه در كنار گسترش ساير خودروهاي جمعي و به خصوص مترو مي تواند اجرا شود.
مورد چهارم هم بايد بيش از پيش ادامه يابد و با طرح هاي تكميلي كه به صورت كوتاه مدت اجرا مي شود مثل زوج و فرد كردن روزهاي مجاز تردد خودروها (البته به جز خودروهاي عمومي) و تبليغات گسترده ي صدا و سيما مي تواند در دراز مدت به به بود فرهنگ ترافيكي منجر شود.
از اين نكات ياد شده كه بسيار خام هم هستند به چند نتيجه مي توان رسيد:
1) حل هيچ مشكلي در تهران بدون نگاه دقيق به ساير مشكلات ممكن نيست. تهران يك كلان شهر است كه روز به روز وضعش بدتر و شرايط زندگي در آن سخت تر مي شود و اين در حالي است كه افراد زيادي براي به بود شرايط در آن كار مي كنند. اين مساله نشان مي دهد كه تهران بدون يك برنامه ي جامع هرگز به يك مكان مناسب براي زندگي تبديل نمي شود.
2) مديريت سيال شهرداري تهران در سال هاي اخير اصولا جز برنامه هاي كوتاه مدت مقطعي (از همان نوع كه شهردار فعلي تازه وعده ي آن را مي دهد) را ممكن نساخته است و اين البته مشكل مدبژيريتي تمام ارگان هاي اين مملكت است و به شهرداري محدود نمي شود. بنابراين اگر برنامه ي دراز مدت و جامعي هم طرح شود ضمانت اجرايي ندارد و من چشم انداز مثبتي در دراز مدت نميبينم.
3) بسياري از اين مشكلات ريشه در بي نظمي، بي برنامگي، عدم مشاركت مردم در امور و عدم تمرين دموكراسي و ديكتاتوري 2500 ساله از نوع سلطنتي و مذهبي دارد و با امدن اين عده يا آن عده بر سر كار حل نمي شود. حتي آناني كه به آمريكايي ها اميد بسته اند بايد بدانند كه با آمدن آمريكايي ها براي يك دوره ي چند ساله همين تعادل غير پايدار فعلي را هم نخواهيم داشت و شايد بتوان اميدوار بود كه مثلا بعد از 10 سال مديريت آمريكايي آرام آرام تجارب خود را به قيمت به يغما بردن ثروت هاي زير زميني و روي زميني به مديران ما منتقل كند و در سايه ي آن مديريت كه انصافا نمي توان از توانمندي آن سخن نگفت مشكلات حل شود.


 
| Permalink |


و اينک آخر الزمان،
− - - - - − - - - - - - - −
نوشته: حسن راهجو


آقاى دکتر على اکبر صالحى، نماينده دولت جمهورى اسلامى در آژانس بين المللى انرژى اتمى طى مصاحبه مفصلى با BBC چند نکته را بيان کرد که بسيار جالب توجه بود:
۱. … دولت ايران خود را به قطعنامه اى که در جهت شفافتر و محدودتر کردن برنامه هسته اى اين کشور تصويب شده است متعهد نمی داند و در برابر آن پاسخگو نيست …
۲. (در جواب به اين که در بسيارى از محافل سياسى محافظه کار بر خروج از آژانس تاکيد و پافشارى مى شود) … بنده به عنوان يک ايرانى به اين ميزان آزادى بيان در کشورم افتخار ميکنم که در اين زمينه همه گروهها مشغول بحث و ارايه نظر هستند!


۱. اصولا « شفافيت » نکته اى است که در ايران اسلامى (خصوصا پس از سردار سازندگى) جزء گناهان کبيره به حساب مى آيد چرا که شهروندان درجه دو در هيچ زمينه حق دانستن ندارند. البته اين که بتوانيم مناسبات نظام با شهروندان درجه دو را به اتحاديه اروپا و آمريکا و خصوصا عليا حضرت ملکه (ارباب سابق) تسرى بدهيم، بنده جدا شک دارم!

۲. البته دانشجويان قديمى دانشگاه صنعتى شريف به شنيدن حرفهاى نامربوط از ايشان در زمان رياستشان، عادت دارند! ولى بهتر بود که ايشان اين نکته را در اين زمان بيان نميفرمودند که ده ها نفر از اهالى مطبوعات کشور در زندان به سر مى برند و ايران رسما به عنوان بزرگترين زندان روزنامه نگاران خوانده ميشود. نکته جالب توجه اين است که اين سخن در زمانى بيان ميشود که به روزنامه هاي كشور ابلاغ شده است كه از بحث در باره امضا يا عدم امضاي پروتكل الحاقي 2+93 اكيداً خودداري كنند!!!

به هر حال آقاى دکتر صالحى، فارغ التحصيل MIT ، بنا به سنت حسنه مرادشان سردار سازندگى، ميتوانند که تا آخرالزمان مغالطه کنند و در مورد «سياسى» بودن بيانيه صادر شده سخن سر دهند. ولى به نظر ميرسد که در اين زمينه اجماع جهانى بر اين قرار دارد که تا حدود ۴۰ روز ديگر تکليف روشن شود و اينبار تاکتيکهاى گذشته آقايان (فرافکنى و پاک کردن صورت مساله و وقت کشى) ممکن است هزينه هاى ديگرى برايشان داشته باشد که لزوما قابل پرداخت از جيب ملت نباشد.

 
| Permalink |

Saturday, September 20, 2003



تحليلى کوتاه بر اوضاع سياسى
- - - - - - - - − - - - - - - - - - -
پ.صائبى

ظاهرا مشخص گرديد که که اتحاديه اروپا بازى ظريفى با ايران و آمريکا شروع کرده است. آنها قبل از شروع اجلاس حکام آژانس پيامى به حکام آخوند وطنى فرستادند و در آن از ايران خواستند که به همکارى خود با آژانس در غالب پروتکل الحاقى ادامه دهد. آنها مخالف سياست انزواى ايران بودند. ليکن در اين فاصله چه اتفاق افتاد که اروپاييان تصميم به همراهى بلا قيد و شرط با آمريکا کردند؟ اتفاق خاصى نيفتاده است البته ميتوانيم همچون دکتر نورى زاده يا دوست ايشان آقاى ذاکرى در موارد مشابه سندى آنچنانى از جيبمان در بياوريم و ادعاکنيم که کار کار فلان محفل امنيتى است. ليکن قضيه در لايه سياسى به اين صورت تبيين ميشود که اروپا براى کسب منافع خود در ايران فعالانه ميخواهد وارد ماجرا بشود، سيگنال هاى مثبت و اميدوار کننده براى آخوند ها مى فرستد تا شايد نظام مقدس بصورت کم هزينه فتيله را پايين بکشد و منافع اروپا پايدار بماند . چيزى که اروپا از ايران انتظار دارد اين است که ايران يک ام القراى کم خطر اسلامى بماند ، به طوريکه در عين حفظ دشمنى لفظى ايران و آمريکا ، عمو سام نتواند به ايجاد يک ائتلاف نظامى براى حمله به ايران يا فشار شديد براى تغيير نظام سياسى دست بزند. در عين حال چون کار ايالات متحده در عراق گره خورده است، اين امکان هست که باز هاى کاخ سفيد براى انحراف افکار عمومى داخلى بدست آوردن محبوبيت و کسب آراى انتخابات دست به شروع بازى جديدى در ايران بزند، در اين صورت اروپا مجبور است تا پيشاپيش با آمريکا همراهى کند تا مانند عراق دستش از منافع ايران کوتاه نماند. در هر حال توپ در زمين ما است و اروپا و آمريکا و ژاپن و کانادا و استراليا و ايضا اسرائيل و روسيه همه منتظرند تا ببينند که حکام آخوند ما چکار خواهند کرد ، آنها بر خلاف ما تمام جوانب امور را مد نظر دارند و لذا معمولا از هر گونه تغيير و تحولات آتى به نفع خود سود خواهند برد. يک موضوع اين ميان قطعى است و آن اين است که حکام ما بايد آرزوى داشتن سلاح اتمى را به فراموشى بسپارند.



 
| Permalink |

Tuesday, September 16, 2003



«زوگزوانگ» حاکميت
- - - - - - - - - - -
پ. صائبى

لحظات سخت حساسى است.
رسما به اتفاق آرا و بدون اينکه مخالفى در اجلاس حکام وجود داشته باشد به ما اولتيماتوم داده شده. چنين مقطع حساسى شايد در تاريخ معاصر ايران بى سابقه باشد. از اين جهت که توپ در زمين حاکمان ما است. در از آن هم بالاتر. در شطرنج اصطلاحى هست که اهالى اين علم-ورزش- هنر فکرى آن را به خوبى ميشاسند. اين اصطلاح زوگزوانگ(zugzwang) که يک کلمه آلمانى است در اصطلاح به معنى «حرکت اکراهى» است يعنى نوبت حرکت به بازيکنى مى رسد و او هر حرکتى بکند به ضررش تمام خواهد شد و اصطلاحا پوزيسيونش خراب خواهد شد ، او آرزو ميکند که اى کاش نوبت حرکت به او نميرسيد چرا که همين نوبت حرکت وضع او را ضعيفتر خواهد کرد.
اکنون بعد از ۲۵ سال شامورتى بازى، به هم زدن صفحه شطرنج ، جر زنى ، يواشکى مهره به ميدان آوردن و کمک گرفتن از استادان بزرگ و ساير دغل کارى ها ، اين نظام در زوگزوانگ قرار گرفته است. لحظه لحظه تصميم است ، بازى هم خيلى جدى است . امکان فرار هم وجود ندارد. باز به صفحه شطرنج بر ميگرديم و براى تقريب به ذهن از آنجا مثال مى آوريم : در چنين شرايطى براى بازيکنى که در زوگزوانگ قرار گرفته انتخاب کم ضررترين ادامه(continuation) در دستور کار قرار ميگيرد. در اينجا بازيکن با واقع بينى شرايط را مى سنجد و ادامه هاى ممکن و محتمل را سبک سنگين ميکند. معمولا بسته به سبک بازيکن دو نوع واکنش به زوگزوانگ صورت مى گيرد. يک راه حل کوتاه مدت تاکتيکى که در اين شرايط با دادن امتياز مهره اى به حريف به سمت پيچيده کردن اوضاع و تلاش براى جلوگيرى از روشن شدن پوزيسيون و اصطلاحا به آب و آتش زدن براى فرار از باخت در يک پوزيسيون مبهم پيش مى رود. در صورتى که يک بازيکن استراتژيک به سمت طرح هاى روشن تر براى مقاومت بيشتر، دژ سازى ، طولانى تر کردن بازى در يک پوزيسيون دفاعى و به اميد اشتباه حريف نشستن پيش مى رود ، فراموش نبايد کرد که در شطرنج بازيکن مهاجم و داراى پوزيسيون برتر براى طرح برد و يکسره کردن کار بيش از سه برابر بيش از بازيکن مدافع و با پوزيسيون دست پايين نيازمند صرف انرژى است. مدافع به اميد اشتباه و کم دقتى حريف مى نشيند.
خوب بدبختانه اصلا احتياجى به اين تحليل ها در مثال فوق الذکر نبود ، چون مقامات حاکميت ما اصلا اهل شطرنج بازى کردن در عرصه بين الملل نيستند! آنطور که در اين چند روز از گفته هاى آقايان شنيديم آنها تنها مشغول رجز خوانى هستند و اصلا به اولتيماتوم وقعى ننهاده اند و ظاهرا آن را قبول ندارند! اگر اين نامش « ياغى گرى» در عرصه بين الملل و «محور شرارت بودن» نيست پس چيست؟ « ما قبول نداريم » ديگر چه ياوه اى است؟ باز ميخواهند صفحه بازى را به هم بزنند ؟ از جيب کدام مادر مرده اى دارند خرج ميکنند ؟ معلوم است ملت! در بهترين حالت و با شانس و اقبال فراوان چه خواهد شد جز اينکه کالاهاى دست چندم و بنجل را براى پروژه هايمان از کشور هاى دزد به چند برابر قيمت بخريم به خاطر اينکه بگوييم ما گردنمان کلفت است و ميدانيد که به قول داش مشتى ها « گردن کلفت سرش در آخور است. » شرمنده!
هر چند اصلا کار به چنين عاقبت خوشى براى حضرات نخواهد رسيد. مقامات « نظام مقدس » با پس گردنى جام زهر يا هر چيز مصلحتى ديگر را خواهند خورد و صد البته حقشان است. اگر کمى عاقل بودند، همين امروز جام زهر را مينوشيدند و صراحتا برنامه هاى خود را برملا ميکردند و از جامعه جهانى پوزش ميخواستند و در صدد رفع تمام نگرانى هاى مردم جهان بر مى آمدند مى پذيرفتند که خلع سلاح شوند در مقابل اينکه در عرصه بين الملل مسوولانه مورد اقبال قرار مى گرفتند و در قبال آن کمکى هم شايد از نظر علمى دريافت ميکردند. ليکن اينها معمولا دير جام زهر مى نوشند ، مشکل مشکل کم بودن IQ است و همانطور که که گفته شد با قطر گردن معمولا نسبت عکس دارد!
خدا آخر و عاقبت اين ملت و اين مملکت را به خير بدارد.

 
| Permalink |

Monday, September 15, 2003



بن بست
تحليل دراماتيك اوضاع داخلي و خارجي ايران
-------------------
بهاره اميدي


خواهرم يك نسل سومي است. الان اين جا كنار من نشسته است. من به او مي گويم احتمال حمله ي آمريكا به ايران كم نيست. او مي گويد: “ چه خوب! “
به دل خودم مراجعه مي كنم. كژي و دروغ و ظلمي كه از اين نظام به نام حق و يزدان بر خلق رفته است، ديگر جايي براي محبت در آن باقي نگذاشته است. من جز نفرت چيزي احساس نمي كنم. خجالت مي كشم آشكارا داد بزنم ولي دل من آرزوي سطحي خواهر كوچكم و خيلي ديگر از اين مردم را تاييد مي كند. بگذار آمريكايي ها بيايند و اين ها را مثل بولدوزر صاف كنند. تا دل ما خنك شود. تا آنان كه روزي بر ما ظلم مي كردند و مي كنند و ما را ياراي پاسخ نبود و نيست مزه ي بد ظلم را بچشند و كامشان تلخ و روزگارشان سياه شود.
اما حتي دل پر از نفرت و احساساتم هم نمي تواند اين قدر خوش باور باشد كه از اين حمله توقع عدالت، خوشبختي، دموكراسي و سربلندي داشته باشد چه رسد به عقلم. به عقلم كه مراجعه مي كنم فقط يك ديوار سياه تاريك بلند مي بينم كه از سه طرف ما را در بر گرفته است و فقط پشت سرم راه باز است اما حتي قدمي به عقب نمي توانم بردارم. نه من و نه آناني كه آرزوي عقب گرد و فرو رفتن در باتلاق ارتجاع و كيش شخصيت پرستي و دور ريختن مغز و عقل ديوانه شان كرده است.
ما هيچ كاري نمي توانيم بكنيم. در يك بن بست واقعي گرفتار آمده ايم. در داخل وضع آن قدر خراب است كه تئوريسين اصلاحات را به تناقض گويي هاي آن چناني كشانده است كه داد پارساي ما را هم در آورده است و در خارج عن قريب است كه سروكارمان با شوراي امنيت افتد و سناريوي عراق در موردمان تكرار شود. تازه اتحاديه ي اروپا هم كه ضرب دست آمريكا را در اين قضيه چشيده است و نمي خواهد از خوان گسترده ي قرارداد هاي كلان و سودآور بازسازي پس از جنگ محروم بماند با آمريكا هم صدا شده است و حتي در برخي موارد (مثل همين قطع نامه ي آژانس حكام) كاسه ي داغ تر از آش شده است.
ما در بد بن بستي گير كرده ايم. آدم در بن بست مي تواند برود يك گوشه بنشيند و گريه كند، بي خيال به نظاره ي آن چه اتفاق مي افتد بنشيند، به ديوار سيماني مشت بكوبد، سر خود را به زمين بكوبد، عربده بكشد و كمك بطلبد يا خودكشي كند. آخرش به نظر نمي رسد كه فرق چنداني بكند. ملت در اين مخمصه حساب خود را از حكام –ظالم و عادل- جدا كرده است و به تماشاي دست و پا زدن اينان نشسته است و بولدوزري را انتظار مي كشد كه از آن طرف ديوار سر برآورد و ديوار را بر سر خود و اينان خراب كند. شايد اگر حكام عاقل شوند بشود با هم دلي كاري كرد. شايد بتوان قبل از آن كه بولدوزر بيايد ديوار ته بن بست را با هم كاري و تعاون خراب كرد. البته تحقق اين آرزو بسيار بعيد مي نمايد و من ديگر به اين جماعت اميدي ندارم. حتي به خاتمي كه بسيار دوستش مي دارم و يا وزراي رنگارنگ كابينه اش و حتي دكتر صالحي كه رياست موفق پيش رو ترين دانشگاه صنعتي كشور را در كارنامه ي خود دارد.
ما مي نويسيم، به اميدي كه آرزوهاي نسل هاي سوخته و بر بادرفته به سرانجام رسد، هر چند كه سرماي زمانه سخت است و هيچ آتشي توانايي برافروختن اميد در جان ها را ندارد.
در اوج اين نااميدي، عقلم مي گويد به ترين كاري كه در برابر فشار هاي شديد خارجي بايد كرد همين است كه الان به آن تهديد مي كنند. ايران بايد از ان پي تي خارج شود. هر چند اين كار بيش تر به خود كشي مي ماند ولي من از سر فرود آوردن پيش مغولان و عرب ها و ديگران خسته شده ام. بگذاريد يك بار هم كه شده مثل درخت سربلند بميريم.

 
| Permalink |

Saturday, September 13, 2003



اصلاحات مرد، زنده باد جنبش مدنى به يارى فشار هاى بين المللى
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ. صائبى

هر چند براى سعيد حجاريان احترام زيادى قائل هستيم ليکن مغالطه کارى او را بر نمى تابيم. ايشان در جمع همايش جوانان مشارکت سه گزينه را پيش بينى کردند : اول ونداليسم و آنارشيسم دوم دفيتيسم و استقبال از قدرت خارجى سوم اصلاحات. سپس دوتاى اول را رد کرده اذعان کردند که عليرغم مرگ اصلاحات و نابودى بناى آن [؟] با همان مصالح ساختمانى و بقاياى ساختمان قبلى اصلاحات ، دور جديدى از اصلاحات را بايد شروع کنيم.

الف) از اين سه گزينه دو گزينه مربوط به تحولات اجتماعى هستند يک گزينه مربوط به تحولات سياسى.کنار هم قرار دادن اينها به عنوان آلترناتيو عجيب است. مگر اينکه آقاى حجاريان منظورشان اين باشد که در دو حالت اول تحولات اجتماعى غالب بوده و از تحولات سياسى جلوتر است . در اين صورت بايد پرسيد که شق سوم يعنى اصلاحات چگونه در چنين شرايطى محقق خواهد شد و چگونه تحولات سياسى جلوتر خواهد افتاد و ابتکار عمل را در دست خواهد گرفت؟ فراموش نکنيم که هر چه قدر که در مفهوم انديشه سوز و سو تفاهم ساز «اصلاحات» اختلاف راى داشته باشيم حول يک مطلب متفق القول هستيم که اصلاحات نيازمند يک حداقل اراده جدى «چانه زنى» در حاکميت است. آيا اکنون چنين اراده اى وجود دارد به طوريکه تحولات سياسى را از تحولات اجتماعى جلو بيندازد؟

ب) آيا واقعا اين سه گزينه ، گزينه هايى جامعند؟ پاسخ اين است که خير. جامع نيستند با اندکى مداقه ميتوان چندين گزينه ديگر به گزينه هاى حجاريان و به همان اهميت افزود:مثلا حالت و وضعيت افزايش فشار هاى سياسى و تحريم هاى بين المللى ، حالت و وضعيت اصقلاب (Refolution) و نافرمانى مدنى و تحريم انتخابات دو حالت (و نه لزوما گزينه) ديگر هستند که در عين حال با يکديگر منافاتى نيز ندارند و اتفاقا از ديدگاه شخصى راقم اين سطور از گزينه هاى آقاى حجاريان محتملتر نيز هستند.

ج)گزينه هاى آقاى حجاريان از هم جدا نيستند. يعنى ميتوان حالتى متصور بود که هر سه اين گزينه ها يا دو تا از آن سه با هم اتفاق بيفتد. در اين صورت به آن وضعيت ها لفظ گزينه نميتوان اطلاق کرد. در عين اينکه مردم در چنين شرايطى دست به انتخاب نمى توانند بزنند ممکن است از اصلاحات رويگردان شوند ولى دچار ونداليسم مزمن هم باشند يا اينکه دوباره به اصلاحات روى بياورند ليکن دفيتيسم را هم به همراه داشته باشند.

د) فارق از مجادلات نظرى، رمانتيک بازى آقايان حوصله آدم را سر مى برد. اصرار حجاريان براى ساخت دوباره بناى اصلاحات با استفاده از مصالح قبلى براى چيست؟ اولا کدام بنا ساخته شده بود که حالا ويران شد؟ مگر اين بناى- گيرم آباد- اصلاحات را زلزله و حوادث غير مترقبه خراب کرد؟ ثانيا مگر حداکثر ظرفيت و انعطاف پذيرى قانون اساسى به کار گرفته نشد؟ وقتى از مجلس اصلاحات خودى ها و مخلصين نظام کارى بر نيامد يا نگذاشتند که بر آيد ،چگونه مثلا در بهترين حالت از مجلس اصلاحات پيرمرد هاى محترم نهضتى يا ملى مذهبى ها انتظار معجزه داريم؟ نکند ميخواهيد اصلاحات را با ۱۵۰ تا امثال مهدى کروبى پيش ببريد؟! آيا طرح اينگونه آرزوهاى رمانتيک: که دوباره بناى اصلاحات را با مصالح باقيمانده يا مصرف شده موجود ميسازيم واقعگرايانه تر است يا کمک به کم هزينه تر کردن نافرمانى مدنى مردم؟ نميگويم که اصلاحات اصلا شانسى ندارد ولى ما تا کى بايد در جهت پيشبرد اصلاحات آن هم تنها به قرائت ياران امام و در جهت برآورده شدن آرزوهاى بى پايان فرزندان برومند امام راحل از جيب منافع ملى هزينه بدهيم؟ آرمان هاى بزک کرده امام باشد. اسلام قوى و عزيز هم باشد. گفتگو باشد. عمليات استشهادى هم باشد. مدارا باشد ياغيگرى و نقض قوانين بين المللى هم باشد .روحانيت به عنوان تافته جدا بافته تاريخى باز بر صدر بنشيند و باشد. دموکراسى صد البته دينمدار هم باشد. ارزش ها هم باشند. آزادى بيان باشد. آزادى چماق هم باشد. ولايت باشد. جمهورى هم باشد. اصول گرايى باشد. تنش زدايى هم باشد. مردم سالارى توام با عطر معنويت هم باشد .هفتاد سال فرصت مورد درخواست حجاريان هم باشد. اگر بشود چه شود!



 
| Permalink |

Thursday, September 11, 2003



اطلاعات عمومي
------------------
اسامي خيابان ها
بهاره اميدى

از ميان اسامي 350 شهر و خيابان كه به صورت کتره اى انتخاب شده اسامي زير مربوط به شخصيت‏هاي مختلف سياسي، فرهنگي، علمي و مذهبي است كه به ترتيب تكرار در زير مشاهده مي‏شود. در صدر ليست نام آيت الله خميني به چشم مي خورد كه كاملا قابل انتظار است اما نكات جالب ديگر وجود اسامي دكتر شريعتي، آيت الله طالقاني و آيت الله مطهري در رده هاي بعدي است كه مي‏توان به هر سه نام معلم انقلاب را داد، هر چند كه رسما و به حق اين لقب فقط به دكتر شريعتي داده شده است. اين تكرار اسامي و به خصوص تكرار نام دكتر را وقتي در كنار برخوردهايي كه به خصوص با آثار دكتر در اوايل انقلاب مي‏شد قرار دهيم، مي‏توان خوش‏حال بود كه حداقل از اين عزيزان در ظاهر هم به عنوان اسامي خوش‏نام استفاده شده است. از موارد ناراحت كننده هم مي‏توان به عدم حضور نام دكتر مصدق اشاره كرد. البته اين آمار به علت جمعيت پايين نمونه ها به خصوص در پايين هاي جدول نمي تواند مورد استناد قرار گيرد اما در بالاهاي جدول به علت درصد بالاي تكرار نمونه ي قابل اعتمادي است. در نمونه گيري به نحوي به بزرگي خيابان، ميدان و نظاير آن توجه شده است.
امام خميني(9) شريعتي (4) مطهري(4) طالقاني (4) فردوسي (2) خيام (2) آيت الله كاشاني (2) ابوذر (2) بهشتي(2) موارد زير هركدام يك بار:
رجايي، ميرزاي شيرازي، امام صادق، مشيرالدوله، صدوقي، نواب صفوي، شمس تبريزي، امين الملك، جمالزاده، چمران، شيخ صدوق، ولي عصر، ابوريحان، مدني، اميركبير، مدرس، امام حسين، سعدي

 
| Permalink |


نقدى بر سنت روشنفکرى مرديها
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پارسا صائبى

دکتر مرتضى مرديها در مقاله اخير خود در مجله آفتاب به نقد سنت روشنفکرى در ايران پرداخته است

براى خواندن مقاله اينجا را کليک کنيد
مرديها به قول يکى از دوستان بيش از حد واقع گرا است ليکن به عقيده اينجانب يک روشنفکر دگر انديش معترض با تفکرات راست است که ناگهان شجاعانه تابويى اجتماعى و يا موضوعى به ظاهر حل شده در اذهان و مجامع روشنفکرى را پيش ميکشد که تا اينجاى کار ، علمى روشنگرانه ارائه ميدهد ،ليکن در شرح و بسط مطلب و احتجاجات خود بى تقوايى علمى و بيدقتى ميکند، جنبه هاى ديگر قضيه را مغفول مى نهد و اغراق آميز موضوع مورد انتقاد خود را مى کوبد و با خاک يکسان مى کند و بعد هم به نقد هاى سايرين بر نوشته خود وقعى نمى نهد ، تصحيحى در نظر خود صورت نمى دهد و بعد از مدتى سکوت با بولدوزر فکرى خود به سراغ تابوى بعدى ميرود!
از « مفهوم استقلال مدرن » تا انتقاد از « افشاگرى هاى قتل هاى زنجيره اى» از مقالات « عقلانيت مدرن » تا « تئورى لذت » و اخيرا « غسل تعميد آمريکا » همه و همه مرديها را همان روشنفکرى که در بالا عرض کرده ام ديده و شناخته ايم. در مقاله اخير که خواندن کامل آن را به دوستان توصيه ميکنم مرديها بر آن است که روشنفکرى ايران خصوصا در دهه پنجاه با نفى سلطه حاکميت و افراط در نقد قدرت از نقد سنت غافل شد و مسبب اصلى وضعيت پيش آمده در انقلاب و بعد از انقلاب گرديد، در باغ بهشتى باز شد ليکن جهنمى پديد آمد . تا اينجاى کار با اما و اگر ميتوان با مرديها همداستان و هم راى بود يا لا اقل اگر حرف او را مقبول ندانست ميتوان معقول ديد ليکن مرديها تنها در اينجا توقف نمى کند و بولدوزر خود را به سمت تمام روشنفکران [عموما چپ] عالم ميچرخاند و انتقادات تندى از آنان ميکند و آنان را دکاندارانى ميبيند که بدون اينکه به طبيعت انسان توجه کنند به مبارزه بى امان با حکومت و آگاهى دادن به مردم دست يازيده اند. از ديد مرديها اسطوره آگاهى دادن به مردم يعنى اسطوره بيدارى و نيز اسطوره نفى سلطه هر دو سرابى هستند که به دست روشنفکران [چپ] خلق شده اند.( وى البته کمى انصاف مى دهد و بر چسب خيانت را براى روشنفکران روا نميداند. ) ايشان در عين حال به اين نتيجه بسيار مهم(!) ميرسند که راه تغيير بر روى ما تا حد زيادى بسته است. چون انسان همين است که هست! ايشان در پايان مقاله خود از حاکميت سياسى در مقابل روشنفکرى دفاع کرده نقد هاى بى حساب و بى پايان روشنفکرى در حق حاکميت را به عنوان يک آنارشيسم پنهان خطاى روشنفکرى مى داند. به جهت جلوگيرى از اطاله مطلب مى توانيد به اصل آن رجوع کنيد.

ليکن چند نکته در اين با خاک يکسان کردن ها از جانب ايشان مغفول ماند و يا توام با خطا بود:

الف)در مورد نفى اسطوره بيدارى مردم، ايشان اغراق کرده اند. اگر چه مردم به سختى بيدار ميشوند ليکن تاريخ نشان مى دهد که انسان تاريخى دارد به تدريج بيدار ميشود. اين را نه روشنفکران چپ گفته اند نه هگل مطلبى است که کاملا عيان است . در عين حال نقش روشنفکران در اين بيدارى تدريجى کاملا برجسته است .

ب)در مورد بسته بودن راه تغيير بدليل ماهيت انسان و لوح سفيد نبودن ضمير نوع بشر، باز ايشان دچار خطا شده اند ، انسان تاريخى رو به تکامل است هر چند کند و هر چند تدريجى. اگر چنين حکم هايى بيش از حد کلى است آن را از آقاى دکتر مرديها سوال کنيد که در وسط دعواى نقد سنت روشنفکرى چپ در ايران ناگهان فيل ايشان ياد هندوستان مى کند و عطف عنانى به کل جريان تاريخى چپ و سپس کل روشنفکرى مى کند! انگار نه انگار که خود ايشان در لحظه دارد عملى روشنفکرانه انجام مى دهد و اگر که چنين فعاليت هايى هيچ فايده اى ندارد ،ديگر چرا خود ايشان مشغول قلم فرسايى است؟!

ج)دفاع از حاکميت در مقابل نقد هاى به قول ايشان بى حساب و بى پايان روشنفکرى از حاکميت نيز خطايى بزرگ است. ايشان ميبايد در مقابل چنان نقد هايى محاجه فکرى داشته باشد و نقدى در هر مورد به آن نقد ها بزند نه اينکه پيشداورانه و به باور خود در تقابل قدرت و روشنفکران طرف قدرت را بگيرد. نکته مهم اين است که ايشان نقد قدرت را کم اهميت تر از نقد نقد دانسته اند ، حال اينکه اگر در نقد قدرت بر صاحب قدرت جفايى برود کل ضرر تر از حالتى است که صاحب نقد نتواند بر قدرت نقدى بزند حتى اگر اين نقد غير منصفانه باشد. نقد غير منصفانه قدرت خود ميتواند مشمول نقد واقع شود ( بر حسب مورد ) ليکن طعن زدن بر بساط نقد قدرت و حکم رد کلى دادن به آن حتى اگر به فرض محال چنين نقدى بى حساب و بى پايان باشد که نيست ،تنها موجب خوشنودى خود قدرت است!

د) ايشان خودشان در مورد نقد سنت سکوت کرده اند ، نظر ايشان در مورد سنت چيست؟ ظاهرا ايشان با انداختن تمام تقصيرات به گردن روشنفکران، عوام گرايانه سنت و مردم را نيز چون قدرت تبرئه کرده اند ! چون مردم هم که فطرتا همين هستند که هستند! خطاکار و داراى اميال و شهوات. از مرديها بايد پرسيد پس اصلا صورت مساله چيست؟ مگر روشنفکران نيز انسان نيستند و مگر نميتوانند خطاکار باشند و مطابق تئورى آقاى مرديها آگاهى دادن هم مگر بى فايده نبود؟ پس صاحب همان تئورى ها چرا توقع دارد که روشنفکر اين« انسان دوستدار آگاهى » خلاف همان تئورى ها عمل کند؟!!

ه) در مورد جلال آل احمد اگر نتوانيم بگوييم در مورد شريعتى اين نکته گفتنى است که ايشان دقيقا بر خلاف نظر آقاى مرديها هم به نقد قدرت توجه داشت و هم به نقد سنت. ريشه خطايى که در داستان انقلاب پيش آمد اين بود که روشنفکرى ما به نقد قدرت بيش از نقد سنت بها داد و خود سنت از راه رسيد و قدرت را غصب و روشنفکرى را به حاشيه راند! مقصر چنين رويداد ناميمونى را تنها روشنفکران دانستن ،خطا و بى انصافى است.





 
| Permalink |

Sunday, September 07, 2003



زن در مسير رهايى!
-------------------
نوشته: خليل آذرکوب



آموزه های تئوری های جامعه شناسی به ما می آموزد که زنان و روستائيان همواره از جمله عوامل محافظه کاری در جوامع رو به رشد بوده اند. اين آموزه در حال حاضر بخصوص در جوامع شديدا عقب افتاده خاور ميانه شکاف بزرگی خورده است. اگرچه هنوز روستائيان روحانيان و ساکنين شهرهای کوچک عامل محافظه کاری از نظم های کهن بشمار ميروند وليکن زنان ديگر نه عامل نگهداشت که عامل تحرک اجتماعی محسوب می شوند. مضمون اين نوشتار کوتاه در توضيح اين مدعا ميباشد.

زن به صحنه آمده است خواسته يا نا خواسته. اين يکى از برکات ناخواسته جمهوری اسلامی بوده است. در حاليکه در معرض بودن زن پيش از انقلاب يک تابو به حساب می آمد با وقوع انقلاب که رهبران (همانان که در اعتراض به اعطای حق رای به زنان يکى از انگيزه های قيام 15 خرداد را آفريدند) به حضور زن و اثر گذاری مادران و همسران در تحريک مردان برای جانفشانی و آبياری درخت انقلاب (!) شديدا نيازمند بودند اين تابو را از درون شکستند. اتفاق خجسته ای که 50 سال تلاش خاندان پهلوی جز ايجاد مقاومت منفی و مثبت در زنان و بافت سنتی و محافظه کار نتيجه ای در بر نداشت. مدرنيزه کردن زنان از بستر انديشه های کهنه گذر کرد و در بسياری موارد به جبر امضای سنت را نيز کسب نمود. حال تحصيل – ورزش – سفر به خارج – مدل زندگی در تجرد – اشتغال و امثال آن براحتی برای زنان قابل تصور و تحمل است. رهبران سنتی که طبق معمول تنها در جهت بهره برداری سياسی از سياه لشکر زنان تماما سياهپوش بودند به ناخواسته در برابر انقلاب خزنده زنان قرار گرفته اند که بنظر من تمامی تحولات آتی را تحت الشعاع قرار خواهد داد. اين بار براستی بهشت (يا جهنم) زير پای زنان (و نه الزاما مادران) خواهد بود!

انقلاب سکس در دهه 70 ميلادی غرب ريشه در انديشه های شديدا افراطی فمينيستی داشت اما رشد همين انديشه های فمينيستی مسبوق به علل و عوامل اقتصادی بود. سرمايه داری برای افزايش بهره وری نيازمند بکار گماری زنان بود به همين دليل به تخريب و تضعيف نهاد خانواده پرداخت. استقلال مالی زنان بسرعت حاصل گرديد و پدر سالاری که بيش از دلايل مذهبی و فرهنگی ريشه های اقتصادی داشت (تکيه خانواده به درآمد مردان) بسرعت در هم شکست و به ناگاه زن در مرکز (البته گاه به ابتذال که البته هزينه آزادی بود) توجهات بود.

حال جامعه ايران در حال طی کردن اين مسير شتابان است. برای حمايت از اين ادعا می توان به چند واقعيت کلی ذيل توجه کرد:
- بسيار بيش از نيمى از نزديک به سه ميليون دانشجو را دختران تشکيل می دهند. اين دختران در آينده بسيار نزديک مطالبات متفاوتی از مادران خود خواهند داشت. در فضای آزادتری با روابط بسيار آزاد تر از محيط پيرامونی رشد کرده اند و خواستار شغل منزلت اجتماعی و استقلال هستند که الزاما به معنای شوهرداری و فرزند داری و پاسداری از نهاد خانواده با تفسيرهای سنتی نخواهد بود.
- دو مولفه ترکيب سنی و جنسی در ايران موتور هر تحول اجتماعی خواهد بود که يکى از نمونه های بارز آن خيزش دوم خرداد است. ترکيب سنی بخودی خود در بافت ترکيب جنسی نيز تاثير شگرفی داشته است. افزايش جمعيت و بازخورد آن بصورت کنترل جمعيت و افزايش خانواده های کم فرزند يا تک فرزند به پديده فرزند سالاری در تهران و شهرهای بزرگ انجاميد. که نيمى از همين فرزندان را دختران تشکيل می دادند. علاوه بر اين بدليل آنکه نسبت مادران تحصيل کرده به شدت افزايش يافته بود و تلقی بسياری از پدران نيز بدليل همان تابو شکنی تغيير محسوسی کرده بود توجه به دختران در خانواده ها گاه بيش از حد طبيعى و افراطی بروز می کرد. اين تغيير تلقی پدران را می توان با در نظر گرفتن نسبت دختران تحصيل کرده و موفق بين دختران مديران طراز اول مشاهده نمود. اين پديده حتی در نحوه پوشش دختران نيز محسوس است. نسبت دختران چادری (همان پوشش برتر!) بين دختران رهبران و مديران روز به روز در حال کاهش است.
- آمار های جانبی ديگر که پيامهای پنهانی در بر دارند بسيارند. بطور مثال مصرف لوازم آرايش در ايران در حد بسيار بالايى است و ايران همواره يکى از بازارهای جذاب کمپانی های آرايشى بوده است با انواع محصولات بسيار گران تا محصولات غير استاندارد و بنجل. اين نيست جز آنکه زن به هر دليل و انگيزه ای در صدد جلب توجه می باشد. البته قسمتی از آن بدليل حجاب است و جبران آن. يکى ديگر از تابو شکنی ها در آرايش دختران پيش از ازدواج است که حال براحتی و بی سر و صدا در دوران حاکميت فقه بوقوع پيوسته و ديگر قابل بازگشت نمی باشد.
- آمار طلاق در ايران بسيار بالاست. اگرچه نتايج منفی اين پديده قابل انکار نيست ولی جنبه مثبت آن احساس عدم امنيت برای زنان است که آنان را وادار به ايجاد حريم شخصی و کسب استقلال می کند. بنوبه خود تعريف نهاد خانواده در ميان دختران تحصيل کرده در حال تغيير است. تفکيک سه پديده عشق و عواطف – روابط جنسی و ازدواج از يکديگر از نتايج اين تغيير تلقی است. و اين همان چيزى است که طی چند دهه در غرب روی داد.
- يکى از ريشه های نظری دموکراسی فرد گرايى (انديوديواليسم) ميباشد. فرد گرايى به معنی ترجيح خود بر هر چيز ديگر حتی خانواده است. زنان در حال پی بردن به قدر و منزلت خويش و بازيابی هويت از دست رفته در طول هزاران سال هستند. دختران و زنان روز به روز خود خواه تر و تماميت خواه تر می شوند. اين به معنی فرد گرا شدن نيمى از جامعه خفته است و شکی نيست که بسرعت نيم ديگر را نيز به جنبش وا خواهد داشت. يکى از دلايل عدم تمايل به خشونت در جنبش اصلاح طلبی آن است که اکثريت هواداران را دختران و زنان تشکيل می دهند و آنان حاضر نيستند هزينه بيش از حد برای پيش بردن جنبش صرف کنند. آنها جنبش را برای خود می خواهند نه خود را برای جنبش. و اين رويداد مبارک ديگری است که به تولد انسان متمدن تری منجر خواهد شد.
- ريشه اصلی و درونی شکست تمام جنبش های دموکراتيک ملت در انديشه های پدر سالار که به شکل شاه پرستی يا امام سازی تبلور کرده ميباشد. حال اين انديشه با بيداری زنان به چالش گرفته شده است که به نظر نمی رسد اين انديشه شانس چندانی برای بقا دست کم در بافتهای شهری داشته باشد. زن مستقل و درآمدزا نيازی به چتر حمايتى مرد خودکامه ندارد تنها شريک زندگی ميخواهد يا يک ماشين توليد عواطف! اين همه به علت آن است که مرد ديگر محور درآمد خانه نيست.

چه بخواهيم و چه نخواهيم اين تحولات در راه است. اشتباه بزرگ پهلوى در اصرار به آزادى ظاهرى زن (که البته گام مهمى بشمار مى رود) بدون استقلال او بوده است. جمهوری اسلامی با تابو شکنی ناخواسته استقلال و اعتماد به نفس شديد و قابل تحسينى به زنان بخشيد و حال راه براى آزادی زن کاملا هموار است که از نتايج آن استيفاى حقوق برابر با مردان خواهد بود. البته اين فرآيند اثرات ناخوشايند مانند ناهنجاريهاى اخلاقى – متزلزل شدن نهادهای سنتی خانه و خانواده و امثال آن را در بر خواهد داشت ولی اين هزينه آزاد کردن انرژى نهفته بيش از نيمى از ظرفيت انسانى است همان انسانهايى که مادران خواهران و همسران ما را تشکيل می دهند.

آينده بيش از هر چيز زير گامهاى ظريف ولى با اطمينان اينان رقم خواهد خورد. يک قرن تقلای ملت اين درس تلخ را به ما آموخته است که ميکرو دموکراسی (دموکراسی خرد) مقدم بر ماکرو دموکراسی (دموکراسی کلان) است. استبداد همواره ما را در خانه هايمان شکست داده است. به خيابان که رسيديم همه چيز را قبلا واگذار کرده بوديم. حال استبداد در خانه نشانه رفته است و پدر سالاری در مسير محتوم شکست می باشد. تحول خانواده بدون تحول زن به ارتجاع جديدى می انجامد. ما مردان برای خود هم که شده بايد اين انقلاب نهانی زنان را خوشآمد گوييم. به هر صورت چه بخواهيم و چه نخواهيم اژدهای*خوش خط و خال در حال بيدار شدن است!

* اشاره کنايه آميز به اين بيت شعر اهانت آميز فردوسى است که: زن و اژدها هر دو در خاک به ....



 
| Permalink |



داستان
معلمي كه مرد بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

حالا كه دارم تركش مي‎كنم دلم دارد برايش پرپر مي‏زند. مادرم دستم را گرفته و مي‎كشد و من در عين حالي كه سعي مي‎كنم باادب باشم، پاهايم ياريم نمي‎دهد و يك كمي آبروريزي به راه انداخته‏ام. او هم با همان صورت مهربان هميشگي مرا نگاه مي‎كند و با چشم‎هايش.... از چشم‎هايش هيچ نمي‎توانم بگويم. غم در چشمان او و دل من موج مي‏زند.
از همان روز اول فهميدم كه با بقيه‏ي معلم‎ها فرق دارد. اول از همه اين كه مرد بود. تا به آن سال من معلم مرد نداشتم. مثل اين كه تا دو سال پيش از آن فكر مي‏كردم فقط زن‎ها هستند كه نماز مي‏خوانند و خوب لابد فقط زن‎ها معلم مي‎شوند. انگار در معلمي ملاطفتي لازم بود كه در طبع خشن مردهايي كه در اطراف خودم ديده بودم يافت نمي‏شد. البته به جز پدربزرگ كه چون بازنشسته و پير بود و فقط اسكناس‏هاي پنج توماني عيدي مي‏داد هيچ وقت او را جدي نگرفته بودم.
چند هفته‎اي از سال گذشته بود كه فهميدم انگار طبع لطيف معلمي يا شايد هم جو مدرسه و يا بچه‎ها، اين مرد را هم از مردي خارج كرده است. آخر خيلي مهربان بود. بچه ها را كه پاي تخته مي‏برد دست نوازش بر سرشان مي‎كشيد و آن قدر مهرباني مي‏كرد انگار كه التماسشان مي‎كند كه اگر چيزي بلدند بگويند وگرنه همان جا سعي مي‏كرد به او ياد بدهد. گيرم كه ياد دادن هم بلد نبود و آخرش هيچ يك از ما چيزي ياد نمي‏گرفتيم. ولي او خودش را تكه ‏پاره مي‏كرد تا چيزي به ما بياموزد و نمي‏توانست. آخرش هم با عصبانيتي كه بيش‎تر از خودش بود تا ما، ميز آن شاگرد بي‎نوا را نشان مي‏داد تا برود بنشيند و اين قدر ناتواني او را به رخش نكشد. با اين همه وقتي درس‎هايم را نخوانده بودم، دلم تاپ تاپ مي‎زد تا نكند مرا به پاي تخته بخواند و عجيب بود كه هميشه بخت با من يار بود و اين اتفاق نمي‏افتاد.
لحظات كودكي من در كلاس پنجم با آقاي ميرمحمد و كلاس پنجاه نفره‏اش سر مي‏شد. مردي با كت و شلوار قديمي و نه چندان تروتميز كه به نظر مي‏رسيد چند ماهي باشد براي شستن آن اقدامي نكرده باشد. من مطمئنم كه او زن نداشت وگرنه لباسش اين قدر نشسته باقي نمي‏ماند. البته به سن و سالش نمي‏خورد كه مجرد باشد ولي در صورتش غمي بود كه مي‏توانست به زني مربوط باشد كه جوان مرگ شده بود يا عشقي كه از او طلاق گرفته بود و يا دختري كه پدر و مادرش با ازدواجشان مخالفت كرده بودند و نصيب مرد پولداري شده بود. درست مثل مردهاي هندي. شايد همين غم بود كه باعث مي‏شد وقتي به چهره‎ات نگاه كند نتواني تاب نگاهش را بياوري و سرت را پايين بياندازي. انگار با چشمانش با تو حرف مي‏زد.
من با معلم و معلمي بيگانه نبودم. مادرم و تمام خاله هايم معلم بودند ولي اين جوري اش را ديگر نديده بودم. پاييز كه رو به سردي گذاشت، با آن سوزهاي سرد ابهر، آقاي مير محمد سر كلاس به ما رازي را گفت كه ما آن را به بازي گرفتيم. او گفت كه زمستان دارد مي آيد و او سردش است ولي كلاه ندارد. نمي دانم چه چيزي باعث شد كه اين نكته را به ما بگويد ولي ما كه نمي فهميديم قضيه چيست يك گوشمان در شد و يكي دروازه، تا اين كه پيام كه او هم مادرش معلم بود يك كلاه كهنه از خانه‏شان دزديده بود و براي آقاي ميرمحمد آورده بود و بعد كه مادرش قضيه را فهميده بود، آمده بود به عذرخواهي و آقاي ميرمحمد هم كلي سرخ و سفيد شده بود و از اين حرف‏‏‏ها. اين قضيه‏ي كلاه هميشه در ذهن من يك راز باقي ماند. آخر يك نفر حقوق بگير چگونه مي‏توانست اين قدر بي‎پول باشد؟ نمي‏توانم باور كنم كه معتاد بوده است اما شايد پول‏هايش را به كسي مي‎داده است. يا شايد كساني. چه مي‏دانم؟!
سر كلاس علوم قيافه‏ي آقاي ميرمحمد عوض مي‏شد. تقريبا هميشه شارژ بود و به نظر مي‎رسيد مي‏خواهد از شدت هيجان منفجر شود. يك روز كه داشت دوزيستان را درس مي‎داد گفت كه مي‎تواند با سوزن زدن به نخاع يك قورباغه آن را بي‎حس كند. طفلكي هيچ وقت فكر نمي‏كرد كه يزداني برود و خود را كلي لجن مال كند و يك قورباغه از بركه‎هاي دهشان بگيرد و بردارد در يك شيشه‎ي خالي رب بگذارد بياورد مدرسه، كه آقا بفرماييد آن را بي‎حس كنيد. طفلك آقاي ميرمحمد هم كه معلوم بود هم دلش به رحم آمده و هم جرات دست زدن به قورباغه را ندارد خيلي كلافه شده بود. نمي‎دانم كدام شير پاك خورده‎اي در كدام يك از كلاس ‎هاي تربيت معلم اين كار را كرده بود و او را در چنين هچلي انداخته بود. آقاي ميرمحمد بالاخره تمام جراتش را جمع كرد و قورباغه را از شيشه درآورد. بچه‎ها از سر و كول هم بالا مي‎رفتند تا بتوانند عمليات آقاي محمدي را ببينند. با فشار اولين سوزن به پشت قورباغه، آقاي ميرمحمد عق زد. در همان لحظه فقط سوزن در دستان آقاي ميرمحمد باقي مانده بود و صداي جيغ بچه‎هاي قدكوتاه رديف جلو و خنده‏ي هيكل‏هاي عقب كلاس بود كه فضاي ناآرام كلاس را شكافت و شايد مدير را براي چندمين بار از دست آقاي ميرمحمد كلافه كرد كه اين چه طرز كلاس‏داري است. ادامه‏ي ماجرا را خيلي به خاطر نمي‎آورم. شايد قورباغه را دوباره خود يزداني گرفت يا شايد هم زير پاي بچه‏ها له شد يا از پنجره‏ بيرون پريد و گم شد.
ماجرا را كه براي مادرم تعريف كردم تصميمش را گرفت. انگار كه آن قورباغه تير خلاصي بود كه روزگار در شقيقه‏ي آقاي ميرمحمد شليك كرده بود. مادرم چند وقتي بود كه مي‎گفت بايد بيايم و كلاست را عوض كنم. فردا مادرم كه زنگ آخر ورزش داشت دخترهاي كلاسش را در حياط رها كرد و به مدرسه‎ي ما آمد. گفت كه شيفتش به شيفت من نمي‏خورد و مي‏خواهد مرا در كلاس آقاي شاه‏مولايي در شيفت بعدازظهر ثبت‎نام كند. مدير هم به حكم همكاري موافقت كرده بود. صحنه‏ي وداع با آقاي ميرمحمد هيچ وقت از يادم نمي‏رود. مادرم از زحماتش تشكر كرد و مي‏خواست مرا ببرد اما آقاي ميرمحمدي حتي خجالت كشيد كه از من بپرسد چرا كلاسم را عوض كرده‏ام. حالا كه فكر مي‏كنم مي‏بينم اگر يك طوطي سخن‏گو داشتم ممكن بود آن را به آقاي ميرمحمد هديه كنم. آن وقت شب كه مي‎شد طوطي‏ام به او مي‎گفت كه مادرم عقيده دارد كه او ديوانه است و مدتي در بيمارستان رواني بستري بوده است. بعد هم مي‏گفت آقاي ميرمحمد كلاس شما خاكستري است اما من نمي‏خواهم از كلاس شما بروم. حتي بعدها هم نشد كه او را ببينم و بپرسم كه چرا هيچ كس در كلاس او مثل حميد شعباني نبود كه جوكي برايم بگويد كه معني‏اش را در بيست سالگي بفهمم.
امروز راديو اعلام كرد آموزش و پرورش معلم حق‎اتدريس مي‏گيرد. شايد من هم بروم و در امتحان ورودي شركت كنم تا روح مادر خدا بيامرزم را هم شاد كرده باشم. حداقل من كه در پرونده‎ام سابقه‎ي بستري شدن در بيمارستان رواني را ندارم.

 
| Permalink |

Friday, September 05, 2003



« آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويم »
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ.صائبى

چند هفته پيش (بيست و پنجم مرداد ) دکتر سروش بعد از بازگشت موقت به ايران مصاحبه اى با ايرنا انجام دادند، در اين مصاحبه خواندنى به نظر اينجانب سهوى يا خطايى رفت .منتظر بودم شايد دکتر سروش - که اينروز ها نظرات رنگارنگى ابراز نموده و با هر نامه و مصاحبه مواضع جديدى اتخاذ مينمايند - حرف خود را اصلاح نمايند يا تکمله اى بيفزايند ليکن اميدم نا اميد شد. ايشان در اين مصاحبه فرمودند:

« سر انجام مردم ما فرهنگ دموکراتيک را ياد مسوولان خواهند داد، يعنى ما همه اميدمان به اين است که يک پروسه آموزشى در کشور طى شود و در اين پروسه آموزشى، کارگزاران از مردم گفتمان دموکراتيک را ياد بگيرند . . . بسيار اميدوارم، من نا اميد نيستم وقتى به مردم نگاه ميکنم اميدوار مى شوم و وقتى به برخى مسوولان نگاه ميکنم ، اميدم تضعيف ميشود، ولى من حاکمان را به هر حال ميهمانان جامعه ميدانم، ميزبان اصلى و صاحبان اصلى مملکت، مردم هستند و در ميان آنها فرهنگ دموکراتيک به نحو نيکويى در حال جا افتادن است. »

به نظر بنده چنين موضعى آشکارا خطا است. اگر منظور استاد از فرهنگ دموکراتيک مردم: قانونمندى، احترام به حقوق يکديگر، مدارا با هم ، پذيرا بودن استدلال هاى يکديگر ، منطق پذيرى، داشتن روحيه کار جمعى، عمل به وظايف اجتماعى و . . . است که قاعدتا اينگونه بايد باشد ، هرگز فرهنگ دموکراتيک فعلى جامعه فعلى ايران چه شهرى چه روستايى چه مدرن چه سنتى چه طبقه دهک بالا چه پايين چه ميانى در چنين سطحى نيست و نظر دکتر در اين زمينه اغراق آميز و عوام پسندانه است. مردم ايران دوروبريها مثل دکتر نراقى و دکتر جلايى پور و آقازاده سروش دباغ نيستند. ما از نظر فرهنگ شهروندى دچار پسرفت بسيار شديدى هستيم. نمونه بسيار کوچک آن فرهنگ رانندگى در ايران است که دوستان خارج نشين را هنگامى که به ايران مى آيند به وحشت انداخته ، آمار ۲۲ هزار کشته در سال که رکوردى جهانى از نظر مقايسه با تعداد خودرو است به کنار. ما که حتى براى جان خود پشيزى ارزش قائل نيستيم چگونه ممکن است به حاکمان درس دموکراسى بدهيم؟! ما که از بستن يک کمربند ساده هنوز طفره ميرويم و با خودمان لج ميکنيم چگونه آموزش گفتمان دموکراسى به حاکميت بدهيم؟! ما که به فکر سلامت خود نيستيم و همه با ماشين هايمان به بيرون ميزنيم تا با آلودگى و ترافيک طول عمر خودمان را لا اقل ۱۰ سال کوتاه کنيم، ما که هنوز پوست تخمه و پرتغال را از خودرو ها به بيرون پرتاب ميکنيم. ما که به يک خانم از هر جنس و هر سنخى ميرسيم بوق ميزنيم ، ما که براى راحتى کار خود به هر کس برسيم رشوه ميدهيم، ما که کوچکترين احترامى به خودمان نمى گذاريم . زور مى گوييم و زور ميشنويم. ما که در محل کار زير آب ميزنيم تا زير آبمان زده نشود. درجنجال سازى ، پيگيرى مسائل حاشيه اى و حاشيه سازى براى ديگران گوى سبقت ميرباييم و و و . . . ما که حتى و حتى فرهنگ پياده روى را هم نداريم ، در پياده رو ها توى چشم همه زل ميزنيم، نگاه هاى طلبکارانه از ساير عابرين داريم و اخم و تفاخر و ژست خود را مى فروشيم و سد راه ميکنيم انقدر از دور به سمت طرف مقابل ميرويم تا خودش از سر راه ما کنار برود بدين ترتيب با تحميل اراده خود به ديگرى سر مست ميشويم و و و
استاد از کدام دموکراسى و کدام گفتمان دموکراتيک صحبت ميکند؟

علاوه بر آن تناقضى در گفتار سروش عزيز هست :
« ما همه اميدمان به اين است که يک پروسه آموزشى در کشور طى شود و در اين پروسه آموزشى، کارگزاران از مردم گفتمان دموکراتيک را ياد بگيرند . »
اين چگونه پروسه آموزشى است که حاکمان بر سر کلاس هاى درس مردم بنشينند؟ گيريم که مردم دموکرات منش هستند که هرگز چنين نيست،در اين صورت با چه مکانيسمى ميتوان يک ساختار حاکميت از بيخ و بن غير دموکراتيک را و کارگزاران حاکميت بى اعتقاد به دموکراسى را آموزش داد ؟ حال هر گونه آموزش اجتماعى که دوست داريد تصور کنيد. اگر صداى مردم چنين رسا شنيده شود و آموزش دموکراسى مردم هم- به فرض- به گوش شاگردانى منضبط به نام کارگزاران حاکميت برسد، در اين صورت عمده راه دشوار دموکراسى طى شده است! اصلا گفتمان دموکراتيک يعنى همين . خود اين برقرارى گفتمان مطلوبيت تام دارد .
علاوه بر آن استاتيک ديدن ماجرا و فرض گرفتن دموکراتيک منشى مردم و سپس آموزش آن به حاکميت با خود دموکراسى منافات دارد ، دموکراسى يک پروسه پيچيده طولانى و لااقل در بين مردم و حاکميت دوطرفه است ، امکان ندارد که در جايى مردم دموکرات باشند و گروهى غير دموکرات بر آنان حکومت کنند.
در اين زمينه بحث بسيار است.


 
| Permalink |

Thursday, September 04, 2003



نقدى کوتاه بر فيلم « ديوانه اى از قفس پريد »
- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -
نويسنده :‌ پارسا صائبى

بنده منتقد سينمايى حرفه اى نيستم اما به ترجيح دادم چند خطى در مورد اين فيلم بنويسم.
« ديوانه اى از قفس پريد » يک فيلم سياه است اما همين سياهى ها نيز که در فيلم هايى مثل« آژانس شيشه اى» زيبا و ساخت يافته است به بدترين وجهى با نمايش هاى تهوع آور ارزشگرايانه به ابتذال کشيده است. هر چه سعى کردم نکته مثبتى از اين فيلم به خاطر آورم به جايى نرسيدم. حتى دستم به کى بورد نميرود که ايرادات فيلم را بنويسم چون تمام فيلم بدون اغراق چون آش شله قلم کار ملغمه اى از هم گسيخته است.
هيچ منطقى پشت روند داستان نيست. در عين حال داستان فيلم ضد داستان هم نيست! فيلم بى هويت است . نه سبکى و نه پيروى از ژانرى در عين حال به شدت شعار گرايانه و ارزشى است. آدم هاى فيلم هم بى هويت هستند غير از زن و شوهر ارزشى( يعنى همان نيکى کريمى و پرويز پرستويى ) که آنها هم در واقع آدم هايى هچل هفت و غير واقعى هستند. شخصيت پردازى ها کاملا آبکى است. در مورد مافيا بازى، فيلم کاملا آدرس عوضى ميدهد و پدر خوانده ها را آدمهاى ريشه دار قديمى کاملا غيرسياسى و نامرتبط با حاکميت مى داند. پدر خوانده ها همه از روى زرنگى و نبوغشان به اينجا رسيده اند و دائما براى هم سورپريز و رفتار هاى غير قابل پيشبينى دارند! حال اينکه ميدانيم در عالم واقع اصلا چنين نيست. لمپنيسم و استفاده از الفاظ رکيک و ضرب المثل هاى مبتذل در جاى جاى فيلم بيداد ميکند.
تم « مستى و راستى » به همراه چاقوکشى و لوطى گرى نيز چاشنى ماجرا است.
فمينيسم از نوع آخوندى(!) را هم به نحو تهوع آورى ضميمه ماجرا کرده اند ، نيکى کريمى که از پرويز پرستويى طلاق گرفته بصورت شناسنامه اى صيغه شاگرد عمويش ميشود ولى در واقع به همخوابگى شرعى با قاضى يعنى على نصيريان تن ميدهد براى اينکه قهرمان بازى در بياورد و به شوهر سابقش( پرستويى) کمک کند!! فيلم از اين تناقضات چندش آور مشحون است به طوريکه تماشاگر در پايان فيلم با انبوهى از سوالات منطقى بى پاسخ مواجه ميشود.
جالب است بدانيد که تهيه کننده فيلم شبکه يک سيما ( بخوانيد کيهانى ها و اهالى امنيت خانه اندرونى آقا ) است. اين فيلم را حتما ببينيد تا متوجه شويد که مافيا چه بلايى بر سر سينماى ايران آورده است. فيلمى سفارشى- ارزشى که چندين جايزه آنچنانى هم از جشنواره فجر برده است خود شاخص خوبى است بر اينکه به قول افخمى موتلفه قصد نابودى سينماى ايران را دارد . هم افخمى و هم کيميايى هر دو فيلم سفارشى- امنيتى ساخته اند ( روز شيطان و ضيافت ) ليکن تخصص آنها به گونه اى است که فيلم هاى سفارشى آنها خوش ساخت از آب در مى آيد نه چون فيلم چندش آور و به اصطلاح ارزشى آقاى احمد رضا معتمدى که هيچ حرفى براى گفتن ندارد جز اينکه آدرس هاى عوضى به مردم بدهد. در آخر فيلم پرويز پرستويى کاملا ديوانه شده و بر صندلى چرخدار نشسته و همسرش ( نيکى کريمى ) دودست بر جاى پاى صندلى ميکشد و تيمم ميکند، ( اين تيمم البته از نظر شرعى کاملا اشتباه توسط نيکى کريمى انجام ميشود و خوب البته از ايشان گله اى نيست ليکن از آدمهاى ارزشى پشت صحنه بعيد است و قباحت دارد! )در هر حال در همين جا فيلم با صحنه هايى که بعدا با هليکوپتر از برج هاى شهرک غرب گرفته شده و با صداى اذان ميکس شده است و به انتهاى فيلم براى اثر گذارى بيشتر اضافه شده پايان مى يابد که يعنى آى مردم ، ببينيد اين برج سازان چقدر آدم هاى بدى هستند برويد دادتان را از آنها بگيريد به حاکميت کارى نداشته باشيد. فيلم را بايد ديده باشيد تا عمق نفرت از اين فيلم بى ارزش و ضد هنر و بى معنى را درک کرده باشيد. از پنج ستاره به اين فيلم بيش از ربع ستاره نبايد داد. ليکن بايد به هنرپيشگان طراز اول اين فيلم بابت انتخاب چنين فيلم نامه اى براى بازى يک جايزه ويژه اهدا کرد! شايد هم برادران ارزشى آنها را توجيه و گفتار درمانى کرده باشند. در جمهورى نفرت همه چيز ممکن است.



 
| Permalink |

Monday, September 01, 2003




مقاله اى از کديور
- - - - - - -
على دادگر

حجت الاسلام کديور در يک مقاله محققانه ۶ صفحه‌اى که فاقد داورى شخصى است، موارد تناقض فقه سنتى (يا همان اسلام تاريخى) با اعلاميه حقوق بشر را ليست کرده است. پس از مطالعه اين فهرست بلندبالا و باورنکردنى، بايد به صداقت شوراى نگهبان در مردود شماردن پيوستن جمهورى اسلامى به هرگونه پيمان مرتبط با حقوق بشر (کنوانسيون رفع تبعيض عليه زنان، کنوانسيون منع شکنجه، ...) اعتراف کرد!

حقوق بشر و روشنفکرى دينى (گفتگو با محسن کديور)
http://www.aftabmagazine.com/Aftab27/p54-59.pdf

مبناى مهم «برابرى حقوقى» همه انسان‌ها که سنگ اول انديشه حقوق بشر است در چهار ناحيه توسط اسلام سنتى نقض مى‌شود. اول: تبعيض حقوقى به لحاظ دينى و مذهبى بين مسلمانان و غيرمسلمانان و نيز مومن و غيرمومن به يک مذهب خاص اسلامى. دوم: تبعيض حقوقى به لحاظ جنسيت بين زن و مرد. سوم: تبعيض حقوقى بين برده و آزاد. چهارم: تبعيض حقوقى در حوزه امور عمومى بين فقيه و عوام.



 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى