--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Sunday, November 30, 2003


خدا
ـــــــــــــــــــــ
بهاره اميدى

چند روز پيش عزيزى از خدا نوشت و خواست از او بنويسيم. اين شد:
خدا را هيچ جورى نمى شود گفت. او را بايد ديد. البته ايشان شايد اين اواخر کمتر در ايران ديده شده باشند!
خدا شايد پرستوى تو باشد. يا شايد توي چشم کودک من باشد وقتى گريه مى کند يا توي دهن آن يکى وقتى مى خندد. من هميشه نگرانم نکند خدا لاى دندانهاى فرزندم دردش بگيرد يا با اشک هاي کودکى که عروسک از پدرش طلب مى کند به زمين بريزد و گلى شود.
نيچه مى گويد:٬٬وه که کدام ابلهى در جهان به پايه ى ابلهى رحيمان رسيده است و در جهان چه چيز به اندازه ى ابلهى رحيمان مايه ى رنج فراهم کرده است؟ واى بر آن عاشقانى که از رحمشان برتر پايگاهى ندارند. شيطان روزى با من چنين گفت: خدا را نيز دوزخى است. دوزخ او عشق به انسان است. و چندى پيش شنيدم که گفت: خدا مرده است. رحم به انسان او را کشت!٬٬
او که در همه چيز سارى و جارى است فقط در يک جا متوقف مى شود. اگر دل سنگ ما مى گذاشت. آخ که اگر دل سنگ ما مى گذاشت. او اختيار ورود به دل را به خود ما سپرده است. براى ورود بارها و بارها سرش را به سنگ دل مى کوبد و ما صدايش را مى شنويم و بى خيال به راهمان ادامه مى دهيم. من حالا به يقين رسيده ام که خدا خيلى مرد است. نه آن جورى که مدعيان مردى. گفتم مرد است نگفتم برگ چغندر. حالا جهان شش ميليارد حلاج دارد که همه دارند مى گويند الله فى جبتى!
من از آنجايى که نماينده ى خدا در روى زمينم!!!!! چند کلمه اى در وصف ايشان نوشتم!

 
| Permalink |

Friday, November 28, 2003


عشق تو داغونم كرد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

آي آدم‎ها، آي دوست‎هاي قديم كه ديگر در زير اين گنبد كبود سياه رنگ نيستيد و به جايي پرواز كرده‎ايد كه آسمان رنگش آبي است، آي هم‎اتاقي قديم، هم‏كلاسي، رفيق، سلام.
نمي‏دانم بين نام فرنگيس كه عشق تو داغونم كرد و نام شمايان كه حالا از قيافه‎ي ماهتان فقط طرحي مبهم در ذهنم مانده است چه ربطي بود كه وقت ناله‎كردن اسپيكر كامپيوترم كه آسمون بارون مي‏باره و آخ كه ديگه فرنگيس دلم برايتان پر كشيد و انگشت به كي‏برد بردم. يعني آيا اين واقعيت دارد كه عشق شمايان مرا داغون كرد؟ من كه خودم باورم نمي‏شود اين‎چنين باشد ولي به يك چيز يقين دارم و آن داغون شدن خودم است. به هر حال الان برخي از شما را سال‎هاست نديده‎ام و برخي ديگر را بد جوري فراموش كرده‏ام. در لاك خود فرو رفته‏ام، آن گونه كه مرده‏اي در كفن خود و در هواي سرد و فضاي يخ‏زده‎ي اطراف خودم ماتم برده است. فصل ناله و نفرين را مدتي پيش به پايان برده‏ام و فصل دلهره‎ي انتظار را آغاز كرده‎ام. بگذريم. داشتم با خودم فكر مي‏كردم كه دفعه‎ي بعد كه ......بيايد احتمالا پسرش را همراهش مي‏آورد. او كه دوستش خواهم داشت، آن گونه كه خاله‏اي. پسري با موهاي سياه و خوشگل مثل مامان و باباش. او را دوست خواهم داشت مثل فرزندان خودم و آنان براي هم دوستاني خواهند شد كه حرف هم را نمي‏فهمند. البته فكر مي‎كنم او حتما به فرزندش فارسي را ياد مي‏دهد. پس آنان حرف هم را مي‏فهمند ولي نه آن گونه كه ما. او نيز ايران را منهاي كثيفي‎هايش دوست خواهد داشت و در مدرسه شايد ايراني‏بودنش را كتمان كند. حق هم دارد. اين ايراني‏اي كه امروز دنيا مي‏شناسد جز كتمان هيچ راهي براي حواريون باقي نمي‏گذارد. آي پسر، تو سرزمين مادري‎ات را سه بار پيش از سپيده‎دم انكار مي‎كني. مي‏دانم كه در دل به او ارادت مي‏ورزي. اشكالي هم ندارد اگر موهايت را بور كني.
حالا درد من هم ديگر سرزمين مادري نيست كه اين سرزمين ما را تمام كرده است. من درد عشقي را دارم كه از دست داده‎ام. دلي كه عاشق نباشد مرده است. دل من مرده است و اين بدترين ظلمي بود كه سرزمين مادري در حق من مي‏توانست كرد. بزرگ‏ترين مشكل سرزمين مادري اين است كه عشق را كه خود بايد گياهي باشد كه بر تو بپيچد مي‏خشكاند. سرزمين عشق‎هاي مرده. عشق‎هاي پوسيده. عشق‎هاي متعفن. آي شمايان كه زير آسماني آبي‏تر مي‏زي‏ايد، آيا عشق آن جا هم مرده است؟


 
| Permalink |

Thursday, November 27, 2003


سفر به سرزمين مادرى
تقديم به مسعود بهنود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدى

هواي سرد، شب مهتاب پاييز، آسمان پرستاره و سكته‏ي ناقص مي‎تواند هر خفته‎اي را بيدار كند، حتي اگر آن كس قنبر بلوكي باشد. گيرم كه دكتر تمام اين‎ها را برايش قدغن كرده بود اما بيداري و خواب كه اين حرف‎ها را نمي‏شناسد. تازه توصيه‏هاي پزشك هيچ وقت او را متاثر نمي‏كرد و همين كار او را ساخت. فردا او در جاده بود.
صداي يك‏نواخت موتور ماشين لالايي‏اى بود كه قنبر را به خواب دعوت مي‎كرد. دنيا اما بيدار بود و با نگرانى جاده را مي‏پاييد. جاده‎ى باران‎زده‎ى نم‎دار پاييز و هواى نيمه‎ابرى سرد سوزناك اواخر آذر ماه در يك عصر باران‎ريز مي‏توانست فضايى آن چنان دل‏انگيز به وجود آورد كه آدم را تا ساعت‎ها غرق در ياد شيرين و تلخ عشق‎هاي ناكام و معشوق‎هاي قديم و جديد كند. مي‏شد كه چنين باشد اگر اين جاده‏ي غمگين و رؤيايي با رديف‎هاي منظم سرو و جوهاي آب سنتي به گورستان ختم نمي‏شد. وقتي ترانه‏هاي جواد يساري با اين جو دلهره‏آور قاطي شد دل‏وروده‏ي دنيا داشت به دهانش مي‎آمد. انگار اسي خان اين را حس كرد كه صداي نوار را كم و كم‏تر كرد و نزديكي‏هاي گورستان خاموش كرد. گورستان شاه فضل. قديمي و اما زنده و در حال رشد. جواني كه در سال‎هاي اوج زندگي‏اش هر لحظه بزرگ‏تر و پرزورتر مي‏شود. دنيا در اين فضاي متناقض خود را به پدر مي‏چسباند تا مگر از اضطراب سفر مرموز و غريبش به گورستان يك شهرستان دورافتاده رهايى يابد و نمي‎يافت. نياكانش سال‎ها در اين شهر زيسته بودند و او براي اولين بار بود كه به اين جا سفر مي‎كرد. انگار استخوان‎هاي آن‏ها را بر درختان دو طرف جاده مي‏ديد كه برايش دست تكان مي‏دادند. احساس قربت عجيبي كه با ترس عجين مي‏شد و او را از پس سال‎ها غربت به مادربزرگش كه به جست‎وجويش آمده بودند نزديك مي‏كرد.
دنيا بود و پدرش و راننده‎اي. او كه در پيري دست كمي از اربابش نداشت و پدري با يك كلكسيون بيماري كه مي‏رفت سال‎هاي پاياني را بگذراند. بالاخره اين آخرها همه بايد شاعر شوند تا بتوانند غزل خداحافظي را بسرايند و او شده بود. حالا پدري كه روح خشنش با شعر و شاعري تناقض ماهوي داشت آن‏چنان شاعرمسلك شده بود كه از پشت ديوارهاي فراموشى سال‏ها، به جست‎وجوي مزار مادرش آمده بود. آن هم در شهر كوچكي كه سال‏ها بود حتي براي تفريح هم ديگر به آن بازنگشته بود. براي چه بازگردد؟ آن سال‎ها كه همه در شهر تعظيمش مي‏كردند و نام قنبر بلوكي لرزه بر تن هر جنبنده‏اي مي‏انداخت، عشقي جز لات‏بازي و باج‏گيري و قمه‏كشي و قرق كردن چارسوق نداشت، چه رسد به وقتي كه از بد روزگار تبعيد شده بود و ديگر حتي قانون هم اجازه‏ي بازگشت به او را نمي‏داد. قانوني كه اين بار كمر به تنبيه او بسته بود و ديگر هيچ كارش نمي‏شد كرد. همين اسي خان كه نوچه‏اش بود چه قشقرقي به پا كرده بود اما خيل نوچه‎ها و كاسه‎ليسان در برابر فوج سربازان به لجن كف رود مي‏مانست و سيل همه را با خود برده بود. دستوري بود كه آمده بود و شهر بايد آرام و قنبر بايد رام مي‏شد. اما او كه هيچ خدايي را بنده نبود نه فوج سربازان رام كرد و نه حكم دادگاه. قنبر را مادرش كشته بود. يعني قنبر برادرش را كشته بود و مادرش در دادگاه شهادت داده بود و از پس هزار بار اين در و آن در زدن، نوچه‏هايش به زور برايش يك حكم تبعيد گرفته بودند تا اعدامش نكنند و كار خلاص. قنبر رفته بود و شهر آرام شده بود و حالا بعد از چهل سال برگشته بود و شهر هنوز آرام بود. اما درون قنبر پر از خروش بود. دلش مثل سير و سركه مي‏جوشيد. يك دفعه دلش هواي مادرش را كرده بود و آمده بود. چون نوزادي كه ناخودآگاه و با چشمان كورمال كورمال پستان مادر را مي‎جويد، قبر مادر را مي‏جست. دست خودش نبود. شايد هم سكته‎ها‏ي ناقص هفته‏ي پيش و يا آلزايمرش كه جهان را به كندي پيش چشمش كم‏رنگ مي‏كرد او را به خود آورده بود. اما او اصلا به خود نبود.
اسي خان به اشاره‏ي قنبر روبه‏روي مسجد كنار جاده ايستاد. قنبر از ماشين پياده شد و بي‏آن‏كه گودال بزرگ سرراهش را ببيند به طرف مسجد رفت. وقتي كه با صداي جيغ دنيا به خود آمد گفت:
- خوب شد آمدي! براي موال هم كه بخواهيم به مسجد برويم بايد اين طور بشود. حالا بايست تا من بيايم. اصلا برو. نمي‏خواهم زير بغلم را بگيري. توي كال بيافتم بميرم به‏تر از اين است كه مرا اين طوري ببينند. گيرم كسي مرا به ياد نداشته باشد يا اين جا خيلي خلوت باشد.
غرغركنان به توالت داخل شد و پس از چند لحظه دوباره فريادش بلند شد.
- بيا دختر اين دگمه‏ي شلوار لامصب را ببند. ارواح عمه‏ات ايستادي آن جا مرا نگاه مي‎كني. بكش بالا اين زيپ را. خوب برو ببينم خودم مي‏آيم.
حالا ديگر يك ساعتي بود كه از وراجي‏هاي دختر خبري نبود و ماشين واپسين لحظات را تا رسيدن به مقصد مي‏گذراند. قنبر را باز خواب برده بود و مكالمه‏اي آهسته فرمان‎روايي وزوز موتور را مي‏شكست.
- خانم همين الان هم هر جا بگويد مي‏بريمش. حق دارد به گردن ما. پيرمرد و مريض هست كه باشد اين كه دليل نمي‏شود وقتي هوس قبر مادرش را كرده نياوريمش.
اسي خان بود كه به غرغر هاي دنيا جواب مي‏داد.
- درست مي‎گوييد اسي خان، ولي شما كه فقط راننده‎اش نيستيد. ناسلامتي جاي عموي ما هستيد. يك كم بايد بيش‏تر به فكرش باشيد. اگر من نگرفته بودمش چه مي‏شد؟ به خاطر ما هم كه شده هر چيزي را كه مي‏گويد گوش نكنيد.
و اسي خان پايش را روي پدال بيش‎تر فشار داد تا هر چه زودتر كار را تمام كند. مي‏دانست دنيا هم جز اين نمي‎خواهد.
- خوب اين هم شاه فضل. خودش است.
دنيا كمك كرد قنبر كه تازه بيدار شده بود از ماشين پياده شود. هنوز حالش آن قدر بد نشده بود كه نتواند بدون كمك برود و روي سكوي جلوي ورودي امام‏زاده بنشيند. سوز سرد دنيا را به سمت ماشين كشاند تا پالتوي خودش و قنبر را بياورد. غرور اسي خان هم اصلا اجازه نمي‏داد كه به جز كلاه شاپو و كتي كه هنوز هم به عادت قديم يك‏وري روي دوشش مي‏انداخت از بالا پوش ديگري استفاده كند. گورستان كه درست از پشت امام‎زاده شروع مي‎شد در عين سكوت موذيانه‏اي كه داشت بي‎سروصدا هم نبود. صداهايي كه در يك جاي عادي اصلا شنيده نمي‏شدند. كلاغ‎ها، باد سوزناك، صداي دور نوحه‏خوان‎ها كه با هم تلاقي مي‏كرد و ملغمه‎اي از آه و افسوس و فغان و فرياد را به هواي مرطوب عصرگاهي تزريق مي‏كرد. حتي جيك جيك گنجشك‎ها هم در اين جا به طرز عجيبي غريب مي‏نمود. شايد اين پرندگان داشتند با صداي پوسيدن تدريجي گوشت تن جسدها هم‎نوايي مي‏كردند. فقط يك ارگ كليسايي كم بود تا اين كلكسيون را كامل كند.
دنيا حالا بازوي پدر را گرفته بود و با هم زير درختان كاج كه به صورت كاملا منظم در كنار قبرها كاشته شده بودند راه مي‎رفتند. درخت‎هايي كه از گوشت و خون آدم‎ها تغذيه مي‎كنند لابد بايد قيافه‏اي ترسناك داشته باشند. حال آن كه اصلا اين طور نبود و در عين تفاوت آدم‎هايي كه از آن‎ها تغذيه كرده بودند تمام درخت‎ها به يك شكل بودند. شايد دختر به همين چيزها فكر مي‏كرد كه زير لب گفت:
- همه‏شان سر و ته يك كرباسند.
- چي؟!
- هيچي.
و قنبر آن فدر موضوع براي فكر كردن داشت كه بحث را كش ندهد. از ديد قنبر اين كه در ورودي جديد قبرستان به قطعات جديد كه در بيست سال گذشته و به صورت مدرن ايجاد شده بودند باز مي‏شد اصلا خوب نبود. به اين ترتيب آن‎ها مجبور بودند چند صد متري را تا رسيدن به قطعات قديمي طي كنند. اما چاره‎اي نبود. به طرف قبرستان قديمي به راه افتادند. با اين كه تاريخ فوت مرده‎هايي كه از كنار گورشان مي‏گذشتند از ده سال تجاوز نمي‏كرد اما قنبر نمي‏توانست نگاه خود را از قبرها بكند. گورها يكي يكي از زير پايش رژه مي‏رفتند و او مي‏توانست اسم برخي از مرده‎ها را بخواند. همه‏ي سنگ‎ها يك قالب و يك شكل بودند. درست مثل يك ارتش. با لباس‏هاي خوش‏فرم كه مي‏داني پشت‎سر اين همه نظم، دنيايي از وقايع و حرف‎هاي ناگفته خوابيده است. وقايعي كه روح آدم را خرد مي‏كند و شخصيت او را مي‏جود و مثل يك آدامس نيم‏خورد تف مي‏كند. قطعه‎ي يك مردان، قطعه‏ي چهار زنان، قطعه‏ي راه‎روي سرپوشيده، قطعه‎ي سه‎ي كودكان، قطعه‎ي مرده‏هاي شاد، قطعه‎ي زنده‎هاي عاشق. قطعه پشت قطعه مي‏رفت و اين دو در پي‎اش پرسه‏زنان تا آرزوي زيارت او را برآورند. يك جمع كاملا نامتجانس. به دخترش نگاه كرد و بعد به اسي. انگار اين دو را خود به دنيا آورده بود و اين البته پربي‎راه هم نبود. دخترش، با تمام لطافت و شوري كه يك جوان هجده ساله مي‏توانست داشته باشد. دريايي از آرزو كه هيچ اقيانوسي جز عشق نمي‏توانست او را در بر گيرد و اسي خان، مغموم و واخورده اما مغرور كه جز در گذشته و براي گذشته زندگي نمي‏كرد. آن سان كه درخت چناري چند هزار ساله و از درون پوسيده كه تن لرزانش را در معرض باد قرار مي‏دهد تا اثبات كند كه سربلند پيش از به خاك افتادنش مرده است.
دختر در نگاه پدر چيز جديدي نتوانست پيدا كند. پس بازوي او را كشيد مگر بتواند اين بازي را زودتر به انجام رساند. فضاي سرد و مرطوب و آن قصدي كه به خاطرش ترك ديار كرده بودند آن چنان معنويتي بر فضا حاكم ساخته بود كه انگار در يك آن روح پدر و دختر به اشراق رسيدند و ديگر تا پايان هيچ يك حرفي نزد و در همان حال رودخانه‏اي از حرف‎هاي بي‏پايان بين قلب‎هاي پير و جوان جاري شد.
از كنار غسال‏خانه كه رد شدند، مرده‎شوي‏هاي خوش‏پوش و بذله‎گو را ديدند كه خسته از كار روزانه راه منزل در پيش گرفته بودند و مي‏رفتند تا شبي ديگر را در كنار زن و فرزندان به صبح رسانند. فضاي پشت غسال‎خانه به چشم قنبر آشنا آمد، قبرستان قديم مثل كوچه پس كوچه‏هاي جنوب شهر، درهم و برهم و نامنظم، در آخرين لحظات غروب خورشيد در برابر چشمان پرسشگر دنيا و حيرت آن دو ديگر طلوع كرده بود و جست و جوي واقعي حالا آغاز شده بود. درنگ جايز نبود. با اشاره‏ي دست قنبر، اسي به سمت چپ رفت و خودش با دنيا از سمت راست شروع كرد مگر زودتر مزار مادر را بيابند. ديگر حالا همه مي‏دانستند چه بايد بكنند. هيچ نيازي به شكستن چيني نازك تنهايي اجساد نبود. نرم و آهسته گام‎ها بر سنگ قبرهاي قديمي فرود مي‏آمد و مزار مادر جسته مي‏شد. دنيا كه شب را نزديك مي‏ديد به خود تلقين مي‏كرد كه تا به حال كسي به ياد ندارد مرده‎ها براي هواخوري سر از قبر درآورده باشند. تازه پدر و اسي خان هم كه آن جا بودند. ولي نمي‏توانست احساس ناامني‏اي را كه به علت خلوتي آن جا به درونش رخنه كرده بود كتمان كند.
قنبر با گام‏هاي آرام خم مي‏شد و اسم روي سنگ‎ها را مي‏خواند. لات و چاقوكش قديم بعد از چهل سال تبعيد و دق‏مرگ شدن مادرش بازگشته بود. سال‏ها پيش او آخر بد تمام قصه‏هاي خوب بود. حرف اول و آخر شهر. دعوا بدون حضور او يا باج بدون سهم او معنايي نمي‏توانست داشت. دنيا هم گيرم بعضي از اين‏ها را مي‏دانست، به او آن قدر راحت بابا مي‏گفت كه خيال مي‏كردي اصلا خودش او را زاييده است.
باران كلمات ذهن قنبر را راحت نمي‏گذاشت و دنيا گاه‏گاه سر تكان مي‏داد، گويي دارد تمام ذهن پدرش را مي‏شنود و تاييد مي‎كند:
“من از اين قبرستان خيلي خوشم مي‏آيد. قبرهايش راستي راستي گودال دارند. نه اين كه ببرند بگذارندت در يك چارديواري آجري درش را گل بگيرند. بعد هم شب‏ها از تويش صداي تركيدن شكم مرده‏ها بيايد. كرم‎ها گوشت گنديده‏ي آدم را يواش يواش بخورند به‏تر از پوسيدن توي هواي قبر آپارتماني است. اين قبرهاي نافرم و جورواجور صد شرف دارد به آن يكي‏هاي خوش تيپ و بزك‏كرده، باز خوب است نه‎نه‏ي ما همان قديم مرد. فكر هم نمي‏كنم قبرش توي آن اتاق‏هاي اعياني باشد، نه‎نه كه آن‏قدرها پول توي دست‏و‏بالش نبود و بابا هم كه خودش قبلا غزل را خوانده بود و نمي‏توانست براي اين تشريفات خرج بكند. اين نيست؟ نه! لامصب اين سومين قبري است كه اسم كاظم رويش است. مگر مي‏شود؟ يك آدم مگر مي‏تواند چند تا قبر داشته باشد؟ نمي‏دانم چرا بايد اين موقع همه‎اش اين ماجرا به يادم بيايد.“
حالا صحنه‏ي قتل برادر خيلي كم‏رنگ در ذهن قنبر بازخواني مي‏شد و اين اعصابش را بد جوري خرد مي‏كرد.
“لامصب شفاعت آن مرتيكه‏ي لعنتي را مي‏كرد كه همه را ضد ما مي‏شوراند. اين جوري كه ديگر سنگ روي سنگ بند نمي‎شد. هي گفت، هي گفت. آدم مست هم كه طاقتش دست خودش نيست. يك‏هو مي‏بيني تمام شد. تا پرتش كردم سرش به درگاهي خورد و درجا تمام كرد. كي باورش مي‏شد كه ديگر بلند نشود. نه‎نه هم ايستاد تا بچه‎اش جلو چشمش پرپر زد و تمام. البته اصلا به پرپر زدن نرسيد. خيلي سريع راحت شد. حتي خوني كه از گوش و دماغش مي‏آمد انگار راه خودش را بلد باشد يك‎راست رفت توي چاه وسط حياط و حتي ذره‏اي جل و پلاس خانه را كثيف نكرد. نمي‏دانم آدم‎هايي كه چاقو مي‏خوردند چرا اين‎قدر زود راحت نمي‏شدند. شايد مال اين بود كه اين يكي آدم حسابي بود. مي‏خواست درس بخواند. ما هم مشكلي نداشتيم. هر كس راه خود را مي‏رفت ولي نبايد به پروپاي ما مي‎پيچيد. حالا بايد اسمش را هي روي قبرها ببينم. كاظم. كاظم. كاظم! اصلا اين قبر نه‎نه چرا پيدا نمي‏شود؟“
قطره‎اي اشك روي گونه‎ي سرخ و يخ‎زده‎ي دنيا لغزيد. در داغ عمويش يا از سرما بود شايد. قنبر كمي از دنيا پيش افتاد. سايه‏اي سرد روي پشتش سنگيني مي‏كرد. روبه‏روي سنگ قبر سفيد كوچكي آخر قبرستان ايستاد. نمي‏دانم روي سنگ چه نوشته بود كه تا خواند يك آه بلند كشيد و بعد با صورت افتاد. فقط يك نفس بلند ديگر از همان نوع كه وقتي آدم‏ها از خواب بيدار مي‏شوند مي‏كشند و قنبر ديگر نبود. دنيا بود و قنبر رفته بود. بهانه‏ي مرگش مي‏توانست سكته‎اي باشد براي سومين بار يا هر چيز ديگري. حالا كه او رفته بود چه فرقي مي‏كرد؟
“به من گفته بودند پشت سرش بروم و وقتي آه كشيد جانش را بگيرم. من فقط وظيفه‎ام را انجام دادم. من هم نمي‏دانم اين قبري كه جنازه رويش افتاده مال مادرش است يا برادرش. شايد هم اين‎ها را اشتباهي توي قبر هم گذاشته بودند. درست است كه من يك فرشته‏ام ولي همه چيز را كه نمي‏دانم. به هر حال با اين سر شلوغي كه من دارم بايد زودتر بروم. همين الان هم اين يكي كلي معطلم كرد.“
دنيا با واكنش طبيعي هر دختر ديگري داشت جيغ مي‏كشيد و اسي‏خان را صدا مي‏زد. پايين قبر، بين دو پاي قنبر و در سوسوي چراغ‏هاي كم‏سو خوانده مي‏شد:
”اي خاك تيره مادر ما را عزيز دار
اين نور چشم ماست كه در بر گرفته‎اي“


 
| Permalink |

Friday, November 21, 2003


روز قدس، روز چيست؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

فردا روز قدس است. آخرين جمعه‏ي ماه مبارك. حالا ديگر هيچ صحبتي از آيت‎الله منتظري كه اين روز را پيش‎نهاد كرد نيست و دولتمردان جمهوري اسلامي در اين روز علاوه بر حمله‏اي بر اسراييل، ادعاي رهبري خود بر دنياي اسلام را به رخ ديگران مي‎كشند و در جهت اثبات حقانيت خود نيز در بين ملت از آن بهره مي‏برند. اما از همه‏ي اين‎ها كه بگذريم از قضيه‏ي فلسطين نمي‎توان به اين راحتي گذشت. سرزميني طوفاني، خشمي فروخورده، ظلمي روزافزون و قهري كه روزبه‏روز بيش‎تر دامان هر دو طرف درگير در اسراييل را مي‎گيرد. عقلانيتي كه هر روز كم‎رنگ‏تر مي‏شود. محيطي پر از خشونت كه محل رشد بنيادگرايي و تندروي، آن هم از هر دو نوع يهودي و اسلامي آن شده است و خوب در جنگ و دعوا كه خيرات پخش نمي‏كنند. آن كه زور بيش‎تري دارد طرف مقابل را مي‎مالاند و به خاك و خون مي‎كشد و بعد تبليغ مي‎كند كه تروريست‎ها را گرفتيم و زديم و بستيم. جالب است كه آمار رسمي كه اسراييل منتشر كرده و همه‏ي دنيا (منظورم آن قسمت‏هايي است كه جزء آدم حساب مي‏شوند و مثلا دور از جان شما خودم را نمي‏گويم) هم آن را قبول دارند حاكي از اين است كه در حملات تروريست‏هاي فلسطيني تا به حال صدها غير نظامي و نظامي اسراييلي كشته شده‎اند ولي فقط 15 فلسطيني در حملات تروريستي اسراييلي‏ها كشته شده‎اند و بسياري از اسراييلي‎هايي هم كه در مرگ اين 15 فلسطيني نقش داشته‎اند در بازداشت به سر مي‎برند و يا دوران محكوميت خود را مي‏گذرانند و عدالت به خوبي در مورد آنان اجرا مي‎شود. خوب تكليف بقيه‏ي فلسطيني‏ها كه كشته شده‎اند به اين ترتيب معلوم مي‏شود كه آنان در نبرد مسلحانه و به دست نظاميان كشته شده‎اند و يا مسلح بوده‎اند و بنابراين جزء آمار ترور به حساب نمي‏آيند، چون بنا به قانون تنها دموكراسي خاور ميانه كشته شده‎اند و مرگ آن‏ها درست مثل اين بوده كه در دادگاه محكوم به اعدام شده باشند. خوب در اين دعوا كه با نامردي نامردان به پيش مي‏رود هر چند كه هيچ توجيهي براي عصبيت نمي‏شود ولي طبيعي است كه از طرف ضعيف‏تر شاهد عصبيت باشيم. حملات استشهادي بازتاب كاملا طبيعي اين رفتار است. به قول يك اروپايي مسيحي آن‎ها وقتي مي‏بينند كه حق خود را به‎هيچ طريقي نمي‏توانند بازپس‎گيرند ترجيح مي‏دهند كه بميرند. حالا ملت يهود كه از حملات گاه‎وبيگاه در عمق شهرهايش به خشم آمده است به عربده‎كشي مثل شارون راي مي‏دهد و ميانه‏روهايي مثل پرز را مثل زباله تف مي‎كند و كنار مي‎اندازد، درست مثل همان شرايطي كه باعث شد هيتلر در آلمان به قدرت برسد. ظلم آن قدر مشهود است كه تعدادي از خلبانان اسراييلي اعلام مي‎كنند ديگر بر سر فلسطيني‏ها بمب نخواهند ريخت. از آن طرف هم حملات استشهادي گسترش مي‏يابد و دامنه‎اش به تركيه هم مي‏رسد. ستاره‎ي حضرت داوود كه وسط پرچم اسراييل خودنمايي مي‏كند و به همان تقدس الله وسط پرچم خودمان است به زير پاها انداخته مي‏شود و به آتش كشيده مي‏شود، آن هم به دست كساني كه شايد حتي ندانند يا به روي خود نمي‏آورند كه اين ستاره از كجا آمده است. (شعر “يه مسجد وسط دو تا مثلث اسيره“ مؤيد اين مطلب است). اسراييلي‏ها كه به خاطر وضع بد اقتصادي حتي شلوار نظاميانشان را نمي‏توانند تامين كنند و از لباس‏هاي كهنه‏ي سربازان آمريكايي استفاده مي‎كنند اقدام به ساخت حصار امنيتي مي‏كنند و داد آمريكا هم در مي‏آيد كه اي بابا يواش‎تر، اين كارها خوبيت ندارد! عرفات، اين كهنه سرباز پير و مرد صلح و برنده‎ي جايزه‎ي صلح نوبل به معضلي براي اسراييلي‏ها و آمريكايي‏ها بدل مي‏شود و دروغ پشت دروغ كه او فساد مالي دارد و يكي هم نيست كه بگويد اين پيرمرد كه در اوج جواني در كوه‎ها به دنبال جهاد بوده‎است به چه دليلي در پيري بايد به دنبال پول و ثروت باشد؟ تبليغات و اخبار دروغ از هر دو طرف فوران مي‏كند و اسراييلي‎ها ادعاي عراق و مدينه‏ را مي‎كنند و روژه گارودي مسلمان تمام ظلمي را كه بر يهوديان در جنگ جهاني دوم رفته است را به يك‏باره كتمان مي‏كند. بد وضعيتي دارد فلسطين. خدا فلسطين را و جهان را از شر اين تندروها حفظ كند.
حالا كه خوب فكر مي‎كنم، مي‏بينم علي‏رغم آن چه در ابتداي اين مقال رفت و با وجود شباهتي كه ميان سردمداران ايران با تندروهاي اسراييلي و كاخ سفيد مشاهده مي‏كنم، نمي‏توانم در مراسم روز قدس شركت نكنم. من فردا دست كودكانم را مي‏گيرم و به خيابان مي‏روم. وقتي خامنه‏اي رهبر و مرگ بر ضد ولايت فقيه مي‎گويند چهره در هم مي‏كشم و به هنگام فرياد مرگ بر اسراييل نيز حتي سكوت مي‎كنم، چرا كه اسراييل اگر كشوري در كنار فلسطين باشد كه به حقوق انسان‎ها از هر نژاد و ديني كه باشند احترام گذارد نيازي به مرگ ندارد. اما در ميان جمعيت حاضر مي‏شوم و با دهان بسته انزجار خودم را از ظلم اعلام مي‏كنم. من فردا به نماز جمعه نخواهم رفت، همان طور كه هيچ وقت ديگر نمي‏روم. من فقط به نداي وجدانم پاسخ مي‎دهم.من ميروم تا اعتراض کنم به تمام نظام هايى که به نامه دين بر مردم ظلم ميکنند خواه اسلامى باشند خواه يهودى.


 
| Permalink |

Tuesday, November 18, 2003


سرقت هفتاد ميليون توماني اينترنتي
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

چند هفته پيش خبر دستگيري يك سارق اينترنتي كه توانسته بود از بانك ملي و از حساب‎هاي ملي‎كارت در مجموع مبلغ هفتاد ميليون تومان كسر و به حساب خود واريز كند در برخي از روزنامه‎ها منتشر گرديد. با حاضر شدن مسؤول پروژه‏ي اتوماسيون بانك ملي در سيما و ارائه‎ي توضيحات تا حدودي قضيه مشخص گرديد اما مساله‏ي اصلي ناگفته باقي ماند و آن اين كه سارق چگونه توانسته است به شبكه‏ي اتوماسيون بانك دست‏رسي پيدا كند. اين هكر جوان با استفاده از شبكه‏ي اينترنت به سايت بانك ملي وصل مي‏شده است. در اين سايت قابليت مشاهده‎ي صورت‎حساب و موجودي ملي كارت وجود دارد. پس لاجرم اين سايت بايد روي همان اينترانتي باشد كه ديتابيس اصلي و اطلاعات حساب‎هاي سيبا روي آن موجود است. براي يك هكر حرفه‏اي رد شدن از فايروال‎هاي متعدد و رسيدن به سرور (احتمالا) يونيكس كه تراكنش‎هاي ملي كارت را انجام مي‏دهد كار مشكلي نيست. به خصوص كه نكات امنيتي و ابزارهاي لازم براي ايجاد ديواره‎هاي مقاوم در برابر هكرها به ميزان كافي وجود نداشته باشد. كار جالبي كه اين هكر انجام داده است به دست آوردن فرمت اطلاعات تراكنش‏هاي ملي كارت است كه حداقل دو پروتكل كاملا متفاوت را شامل ميشود. اين دو پروتكل يكي مخابراتي است و ديگري مخصوص انجام تراكنش‏هاي مالي مي‎باشد. به دست آوردن فرمت اين پروتكل‎ها كار ساده‎اي نيست و از عهده‎ي هر كسي برنمي‎آيد. اما وقتي كه رمزها و تراكنش‎ها بدون رمزنگاري فرستاده شوند كار غيرممكني نيست. به هر حال و بنا بر اطلاعات رسيده، كارشناسان وقتي اشكالات مربوط به تراكنش هاي اين آقا و در واقع رد پاي ايشان را مشاهده مي‏كرده‎اند با سردرگمي فايل‎هاي لاگ مربوط را پاك مي‏كرده‎اند. البته پس از مدتي اين وضع شك برانگيز شده و از آن جا كه دست بالاي دست بسيار است با گوش به زنگ بودن متخصصين و از طريق آدرس آي‎پي هكر مزبور گير مي‏افتد.
به هر صورت در حال حاضر پول‎هاي دزديده شده به حساب‎ها بازگردانده شد و آقاي متهم هم پس از اجراي يك عمليات نمايشي براي مسؤولين از اين كه چه‏طور شيرين‎كاري مي‏كرده است به زندان منتقل گرديد. از تبعات مثبت اين حادثه اجراي تمهيدات امنيتي دقيق‏تر است، به نحوي كه احتمال وقوع اتفاقاتي از اين دست كم‎تر شود. از طرف ديگر وقوع چنين حوادثي به طرفداران فسيل بانكداري و اقتصاد مريض سنتي اجازه مي‏دهد كه دهان خود را باز كنند و در و گوهر بيافشانند كه اين چه سيستمي است و جمعش كنيد و .... حالا يكي نيست كه به اين‏ها بگويد در نظام بانكي مدرن دنيا به راحتي تا 3 درصد ضرر از طريق چنين سرقت‎هايي پذيرفته شده و اين تقريبا دو برابر ميزان قبلي در بانكداري سنتي است. يعني سود اين نوع بانك آن قدر زياد است كه اين نوع ضرر در مقابل آن قابل صرف نظر كردن است. دو سال پيش شركت سوني يك بانك الكترونيكي تاسيس كرد كه تقريبا هيچ شعبه‎اي ندارد. اين بانك ظرف ۳ سال كليه‎ي سرمايه‎ي اوليه را برمي‎گرداند و تا ۵ سال كلي هم سود به جيب صاحبان خود سرازير مي‏كند. در حالي كه بسياري از كشورهاي پيش‏رفته در جهت حذف پول فعاليت مي‏كنند، در ايران بايد براي يك مشت بي‎سواد كه وابسته به فلان حاج‏آقا و بهمان نهاد هستند توضيح داده شود كه اين يك امر مفيد است و گريزي هم از آن نيست و البته بايد در جهت رفع مشکلات سيستم برنامه ريزى کرد. البته اين حضرات بعيد است بتوانند جز نقش كند كنندگي در اين ميان كار ديگري بكنند اما نگراني آن جايي تشديد مي‎شود كه دكتر نوربخش هم مرده باشد و دکتر شيبانى جانشين ايشان چندان التفاتي به اين موضوع نداشته باشد. به هر حال فعلا قدرت روي اين سيستم دست گذاشته است و تعويض بسياري از مديران اتوماسيون بانكي هم در همين راستا انجام شده است. باشد تا آينده چه سرنوشتي را براي اين پروژه رقم زند.


 
| Permalink |



آينده ايران در دست کيست؟
-------------------
نوشته: خليل آذرکوب



متا سفانه هيچکس!
شايد پاشيدن بذر نوميدى کار پسنديده اى نباشد ولى لااقل خوش خيالان را اندکى تنبه لازم است!
آينده ايران چون بازيچه اى در دست نسل پيشين هر روز تيره و تار تر مى شود و نسل کنونى را نيز آن بصيرت دورانديشى و رهبرى سازمان يافته نيست که اين آينده را نور اميدى بخشد. اصلاح طلبان در محاق و در انديشه اينکه تيغ نظارت استصوابى تا چه انداره تيز خواهد بود و محافظه کاران خود را سرمست از پيروزى دون کيشوت وار مى نمايانند ولى در دل با هر غمزه و غيض شاهد شهرآشوب (بخوانيد استکبار جهانى!) در تلاطمند. آن سو تر اپوزوسيون ميهمان در فرنگ خمينى وار فرمان تشکيل دولت در تيعيد مى دهد (بيانيه مضحک حسن نزيه را بخوانيد و بر اين ملت بگرييد که چنين متوليان بى خبرى دارد که به شک از جنس همان 70 تن اعضاى مجلس خبرگان هستند که 80 درصد فسفر مغزشان از کار افتاده است!) و اينکه راهپيمايى ميليونى کنيد و وعده مى دهد که در اطلاعيه هاى بعدى شعارها ابلاغ خواهد شد. شرم آور است!
آن عده ژورنايست زود باور (همچون عليرضا نورى زاده) نيز را که ديگر حرجى نيست! با هر بيانيه و مصاحبه پرزيدنت بوش دمى تکان مى دهند که ما هم همين را عرض مى کرديم!
وا اسفا! به کدامين شب تيره بياويزيم اين درفش کاويانى پاره پاره را!
محافظه کاران نشان دادند که تا چه حد حتى بيش از عمله سازندگى و انتلکتوئل اصلاح طلب پراگماتيست هستند. يک آخوند نسبتا خوش تيپ با اختارات تام (جناب دکتر حسن روحانى) بيشتر بکار نظام جهانى مى آيد تا يک آخوند تماما خوش تيپ بدون هيچ نوع اختيار (پرزيدنت عزيز!). ديديد که چگونه همين دستگاه فشل سياست خارجى را هم از کار انداختند و ديگر حال خاتمى تنها بايد به وزير دانشمند پست و تلگراف و غيره خوش باشد. خدا حافظ آقاى رئيس جمهور!
نظام ولايى با فروش امتياز بمب اتمى عمر خود را براى چند صباحى بيمه کرد. عنقريب مذاکرات با استکبار از سر گرفته خواهد شد و داروى مصلحت در جهت ابقاى ارتباط محرمانه و نيمه محرمانه با آمريکا به خورد امت داده خواهد شد. دسته اى از زندانيان آزاد و چندين روزنامه فکاهى گل آقايى با لبه تيز انتقاد عليه مديران ارشد مکلا براه خواهد افتاد. مجال عروسى آزاد . حجاب دخترکان جوان کمى تا اندکى به پش خواهد رفت. و اين بود همه دغدغه هاى ملت!
چه اگر چنين شود که خواهد شد من بنوبه خود احساس خواهم کرد که به شعورم توهينى گزاف روا شده است.
اما اين آخر شاهنامه نيست. کشور در خطر انهدام و دگرگونى ناخواسته نهادهاى اجتماعى است. و اين خبر خوبى براى هيچکس نخواهد بود.


 
| Permalink |

Sunday, November 16, 2003

 
| Permalink |



امشب ستاره اى ميميرد
-------------------
نوشته: خليل آذرکوب




بياد آور او که امشب بر شمشير دژخيم بوسه زد. او که بر دشمنش از خود او مشفق تر بود.
بياد آر او را که هرگز آفتاب پيش از او بيدار نشد ليک امشب پيش از طلوع ستاره ها به خواب خواهد رفت!
بياد آر او را که قدرت و جاه برايش از اشک يتيمى کم ارزش تر بود. و او قهرمان تمام نبردها قلبش بر جفاى بر زن ناتوانى مى لرزيد!
و بياد آر او را که بزرگترين دشمنانش نافهمى زمان و جهل رفيقان بود.
امشب ستاره ما خاموش ميشود. ستاره اى که همچون ستاره شمال ساحل نجات را به گمگشتگان توفانزده درياى خشمگين رهنمون بود.
اما چه دردى مى کشيدى در محاصره نافهمان و کج فهمان! که هر دو از دشمنان فهميده بسى بدتر بودند و .... هنوز هم هستند.
درود بر او که تنها زاده شد. تنها زيست و تنها غروب کرد.

 
| Permalink |

Tuesday, November 11, 2003



سيزده آبان روز عزاى عمومى
- - - - - - - - - - -
پ.صائبى

در بيست و چهارمين سالگرد اشغال سفارت آمريکا ، محاجه اى قلمى بين دکتر ابراهيم يزدى وزير خارجه دولت موقت و دبير کل کنونى نهضت آزادى ايران و محسن ميردامادى از دانشجويان وقت پيرو خط امام و اشغال کننده سفارت و رييس فعلى کميسيون امنيت ملى مجلس صورت گرفت. (حتما اين نامه ها و تحليلهاى روزهاى اخير و من جمله اعتراف به اشتباه آقاى کشتگر را خوانده ايد . ) اين نوشتار کوتاه از زاويه ديگرى به اين موضوع مينگرد :
در اين جدال قلمى دکتر ابراهيم يزدى معتقد است که امام در ابتدا با اين کار مخالف بوده و تلفنى خطاب به يزدى ميگويد که: «برويد و ببينيد اينها کى هستند و بيرونشان کنيد» ليکن بعد از مشاهده اخبار تلويزيون و ديدن صحنه هاى جمع شدن مردم در جلوى سفارت نظر ايشان تغيير کرده از آن حمايت کردند. در مقابل ميردامادى ميگويد که دانشجويان با جمع بندى تحليل هاى خود از قبل ميدانستند که امام با آنها مخالفت نخواهد کرد .نهايتا تصميم بر آن شد که سفارت اشغال شود و بلافاصله نظر امام پرسيده شود ، اگر احيانا امام مخالف بودند سريعا آنجا را تخليه کنند.بلافاصله بعد از تسخير باتماس تلفنى موسوى خوئينى ها ، سيد احمد آقا جواب ميدهد که: امام بعد از اينکه نمازشان تمام شد گفتند: «خوب جايى را گرفته اند فعلا همانجا باشند.»

اين دو روايت متضاد يک وجه مشترک دارد و آن اين است که حتى اگر به توطئه بودن تسخير سفارت معتقد نباشيم
، به اين نتيجه مى رسيم که رهبر انقلاب خود به دنبال تحولات راه افتاد و بلافاصله خود را با آن هماهنگ کرد. اين هماهنگى البته به موج سوارى پوپوليستى انجاميد و به تدريج فضاى غبار آلود بعد از انقلاب کاملا طوفانى گرديد. در اين بين دليل عمده خط امامى ها براى اشغال سفارت مبنى بر اينکه آمريکا با بردن شاه به داخل خاک خودش در تدارک يک کودتاى ديگر بود ، خيلى عجيب به نظر ميرسد. چون اين کودتاى فرضى همچون کودتاى بيست و هشتم مرداد ميتوانست با عدم حضور شاه در داخل آمريکا به منصه ظهور برسد و طبيعتا نيازى هم به حضور شاه در گفتگوهاى عملياتى براى کودتا نبود و اگر هم بود شاه ميتوانست در جريان امور قرار گيرد. علاوه بر آن شاه شديدا بيمار بود و اين را همه ميدانستند . لذا حضور شاه بيمار در خاک آمريکا نه ارزش عملياتى داشت و نه سياسى. همانطور که گفته شد اگر با فرض عدم وجود توطئه در اين ماجرا - که انصافا فرض فربه اى است - بخواهيم انگيزه حرکت دانشجويان را تحليل کنيم به اين نتيجه ميرسيم که ريشه اين حرکت احساسى و فارغ از تحليل منطقى و بر مبناى يک شور و هيجان ناشى از آموزه هاى دينى- تلفيق شده با فضاى جنبش دانشجويى چپ مارکسيستى بود. ( ميردامادى صريحا ميگويد که ما - يعنى دانشجويان خط امام و فرزندخواندگان آتى امام - از ديگر گروه ها جا مانده بوديم.)
واقعيت اين است که الگوى اشغال سفارت الگوى يک حرکت بنياد گرايانه اسلامى بر مبناى آموزه هاى شريعتى بود . ابوذرى ها در اين الگو نبايد منتظر امام و رهبرشان ميماندند و خود بايد اقدام ميکردند. و آن استخوان معروف را بر سر کعب الاحبار مى کوبيدند . ( در ذهن و ضمير دانشجويان اسکيزوفرى زده لبخند امام راحل همچون ابراز خرسندى امام على بود )، نقش آموزه هاى اسلام تاريخى به ويژه الگوى ذهنى جنگ هاى با يهوديان مدينه (‌بنى قريظه ، بنى نضير و بنى قينقاع) و به زبان امروزى «جنگ پيشگيرانه و مقابله با توطئه» نيز در پس زمينه ذهنى دانشجويان غرق در توهمات ناشى از اسلام تاريخى وجود داشت و الگويى چون ابوذر شريعتى تير خلاصى بر آمال و آرزو هاى انقلاب آرام مردم در بهمن پنجاه و هفت بود . انقلاب دومى که رسما امام سياس را سوار موج کرده و به تدريج فضاى آزاد بعد از انقلاب به خفقان سالهاى دهه شصت رسيد. بدين ترتيب يکبار ديگر نقش معنوى شريعتى و ايدئولوژى اسلامى او در «حرکت دوم انقلاب» ( به تعبير مرحوم بازرگان در عنوان کتاب : « انقلاب ايران در دوحرکت» ) به وضوح ديده شد و جالب اينکه سردمداران انقلاب خصوصا امام راحل- کينه توزانه- هيچگاه از معمار فکرى انقلاب ياد نکردند. جا دارد از خوش خدمتى چپ هاى مارکسيستى در وارد کردن تز «مبارزه با امپرياليسم جهانى» به عنوان يکى از اهداف انقلاب و بعدا تبديل شدن آن به « مبارزه با استکبار جهانى » يادى بکنيم که آنها هم البته مزد خود را از انحصار طلبان گرفتند. ( اين مزد البته به راستى همان سخن گهربار امام در هواپيماى ار فرانس بود!)
مردم هم البته بى مزد نماندند و يک جنگ هشت ساله با خسارات جبران ناپذير و سالها تحريم و فلک زدگى نصيب ما شد.
اگر کسى چون امام در جبهه دموکراسى خواهان وجود مى داشت بايد ميگفت: « من ۱۳ آبان را تا ابد عزاى عمومى اعلام ميکنم.» !

 
| Permalink |


آيا لاريجاني پايان تراژدي اصلاحات خواهد بود؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

با پايان تقريبا آبرومندانه‏ي بحران هسته‏اي سياستمداران ايران در عرصه‏ي سياست خارجي توانستند يك بار ديگر كمر خود را از زير آوار صاف كنند و به تكاندن لباس‎هاي خود مشغول شوند. حالا مي‏توان دلگرم بود كه وضع تحريم‎ها و حمله‎ي نظامي حداقل براي مدتي به تاخير افتاده است. در اين فضا احتمالا تا چند ماه آينده و برگزاري انتخابات اتفاق عجيبي در داخل و خارج انتظار نمي‏رود. پس مردم هم‎چنان نااميد از اصلاحات خواهند بود و در انتخابات آمار بالايي از راي‏دهندگان را شاهد نخواهيم بود. پس اكثريت مجلس در دست محافظه‎كاران خواهد بود. پس از انتخابات جناح راست با استفاده از قدرتي كه در فضاي اقتصادي كشور دارد و هم‏چنين با استفاده از ذخاير پر پيمان حساب ذخيره‏ي ارزي به تزريق پول در جامعه خواهد پرداخت و اين وضع اقتصاد كشور را به آن چه در سال 55 و 56 شاهدش بوديم نزديك خواهد كرد. سطح رفاه جامعه به همراه ميزان واردات كالا از خارج افزايش مي‏يابد و جناح راست اميدوار مي‎شود كه علي‎رغم عدم كسب مشروعيت در انتخابات توانسته با مانورهاي پوپوليستي مردم را راضي نگه دارد. از همين الان مي‎توان انتظار داشت كه جناح راست پس از پيروزي در انتخابات تا حدودي به اصلاحات سياسي مورد نظر اصلاح ‎طلبان همت گمارد و آن چه را در زمان اينان از ايران دريغ كرده بود به دست خود به ملت تقديم كند و اين خود اتفاقي اميدوار كننده است. هرچند كه به علت فضاي فكري حاكم بر جناح راست كه آن هم ديد قيم مآبانه و پدر سالار نسبت به جامعه است نمي‏توان آن چنان از اين وضع خوش‏حال بود و گول اين ژست دلسوزانه‎ي راستي‎ها را خورد و احتمالا تغييرات بيش‏تر در آزادي‎هاي اجتماعي بروز خواهد كرد تا سياسي.
در مورد انتخابات رياست‏جمهوري اما به اين راحتي‎ها نمي‎توان اظهار نظر كرد. اگر شرايط خارجي تغيير چنداني نكند و محافظه‎كاران كاخ سفيد دخالتي جدي در اوضاع داخلي ايران نكنند (كه بعيد به نظر مي‎رسد) احتمالا شاهد رئيس جمهور شدن علي لاريجاني خواهيم بود. او از 2 سال پيش برنامه‏ريزي درازمدت خوبي را براي اين كار انجام داده و بعيد است رقبا بتوانند گوي سبقت را از او بربايند. عملكرد پرانتقاد او در صدا و سيما را در كنار موفقيت نشريات ريز و درشت زير نظر صداوسيما مثل جام‏جم و سروش جوان نمي‏توان ناديده گرفت. او اكنون پرتيراژترين روزنامه‏ي كشور را به عنوان تريبون در اختيار دارد. بگذريم كه به علت بغضي كه شخصا از او دارم با وجود چاپ مطالبي از من در همين مطبوعه تا كنون حتي يك شماره از اين روزنامه را هم نخريده‎ام ولي نمي‏توانم كاردرستي دست‎اندركاران اين روزنامه را تحسين نكنم. عقلانيتي كه در بخش مدرن جناح راست در حال ظهور است مايه‏ي خرسندي است. كروبي كه احتمالا صلاحيتش را تاييد مي‏كنند بعيد است حتي بتواند انتخابات را به دور دوم بكشاند و در صورت موفقيت در اين كار پيروزي بزرگي را به دست آورده است و كانديداي مشاركت هم كه يحتمل محمد رضا خاتمي است بعيد است بتواند حماسه‎اي را كه برادرش در 2 خرداد 8 سال پيشش شاهد بود تكرار كند و نااميدي مردم فعلا سرمايه‏ي بزرگ محافظه‎كاران است. افرادي مثل مهاجراني هم كه حاضرم سرم را بگذارم كه از فيلتر شوراي نگه‎بان رد نمي‏شوند. هاشمي رفسنجاني هم ديگر بعيد است به صحنه بازگردد. پس از ماجراي انتخابات مجلس فكر نمي‏كنم دوباره ريسك كند. چه اين كه قسمتي از راستي‎هاي افراطي هم دل خوشي از او ندارند. او از همين جايي كه آلان هم هست مي‏تواند در خدمت اسلام و مسلمين باشد و نياز به خطر كردن ندارد.
و اما در دراز مدت آن چه باعث توسعه‏ي سياسي مي‏شود پذيرفتن قوانين بازي در همين چارچوب فعلي است. سياستمداران ايران چه با فشار خارجي و چه به خاطر شكاف روزافزوني كه بين مردم و حكومت دارد پيدا مي‏شود اصلاحات را در دستور كار خود قرار خواهند داد و جامعه چه به لحاظ اقتصادي و اجتماعي و چه به لحاظ سياسي به سمت توسعه‏ي دموكراتيك حركت خواهد كرد. اين يك ناگزير است. فراموش نكنيد كه بسياري از اصلاح‏طلبان امروز كارنامه‎ي درخشاني در اوايل انقلاب ندارند. منتها اين تغييرات طول مي‎كشد. توسعه يك فرآيند يك ساله و چهار ساله و هشت ساله نيست. شايد بتوان از توسعه در بيست سال يا پنجاه سال سخن گفت. من فكر مي‎كنم حضور مردم در تمامي جاهايي كه بويي از دموكراسي مي‏دهد اين روند را تسريع مي‏كند. انتخابات مجلس و مانند آن را نبايد به عنوان معدود فرصت‎هايي كه ملت مي‏تواند در آن ابراز وجود كند از دست داد. البته ممكن است اين ابراز وجود را ملت ترجيح دهند با عدم حضور اعلام كند. اگر من هم شرايط را چنين ببينم در انتخابات شركت نخواهم كرد اما هنوز و تا لحظه‏ي آخر هم همه را به شركت در انتخابات ترغيب مي‏كنم. به قول بهروز افخمي مردمي كه در انتخابات شركت نكنند حقشان است كه با فرهنگسراهاي بسته و ماتم‎زده روبه‏رو شوند. آناني كه افخمي را از نزديك مي‏شناسند مي‎دانند كه او كسي نيست كه نگران انتخاب نشدنش در دور آينده‎ي انتخابات باشد. اين داستان به فرهنگسراها ختم نخواهد شد. مردم بايد به هوش باشند و نگذارند حداقل قدرتي كه در نهادهاي انتخابي نصيبشان شده است از كفشان برود (چه قدر لحنم شبيه مقام معظم شد!).


 
| Permalink |

Thursday, November 06, 2003


بحران يك هفته‏اي بنزين در قزوين پايان يافت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

حدود يك هفته پيش از قزوين خبر رسيد كه بدون اعلام قبلي ناگهان پمپ بنزين هاي استان قزوين عرضه‏ي بنزين را به شدت كم كرده‏اند. به اين ترتيب بسياري از پمپ‏هاي استان تعطيل و برخي با فقط يك و يا دو جايگاه به ارائه‏ي خدمات مي‏پرداختند. صف‏هاي طويل كه در مقابل جايگاه‏هاي عرضه‏ي سوخت تشكيل شده بود حكايت از بروز بحراني داشت كه علت آن هم مشخص نبود. شايعات از تركيدن لوله‏ها سخن مي‏گفتند. اما اين‏ها هيچ يك شلوغي وحشتناك جلوي پمپ‏بنزين‎ها و دعواها و بعضا چاقوكشي‏ها را توجيه نمي‏كرد. در تمام اين مدت هر از چند گاهي خبري از راديو پخش مي‏شد كه با انجام فلان تمهيد مشكل حل شده است اما تمام آناني كه براي بنزين زدن مراجعه مي‏كردند جز با صف هاي كيلومتري و ماشين‏هاي پليس و پليس ضدشورش كه براي جلوگيري از درگيري در جايگاه‏هاي بنزين و حتي در مقابل جايگاه‏هاي تعطيل مستقر شده بودند روبه‏رو نمي‏شدند. در هر صورت صبح امروز مدير شركت نفت استان قزوين در راديو سخن گفت و ضمن بي‎پاسخ گذاشتن سؤال مجري برنامه كه علت امر را جويا مي‏شد پايان بحران را رسما اعلام كرد و از مردم استان عذر خواهي كرد. صف‎هاي طولاني به تدريج كوتاه شد ولي هنوز وضعيت به حال عادي برنگشته و حداقل چند ساعتي تا صفر شدن طول صف‎ها باقي مانده است.
در شرايط كنوني اتفاقاتي از اين دست با هر علتي كه باشد مي‏تواند جرقه‎اي براي شورش‏هاي كور بي‎فايده باشد. در اين مورد به نظر مي‏رسد كه مسؤولين توانسته‏اند با هم‏آهنگي تقريبا به موقع از تشديد بحران جلوگيري كنند اما بحران‎هايي از اين دست بيش از اين كه نياز به درمان داشته باشد محتاج پيش‎گيري است.


 
| Permalink |

Wednesday, November 05, 2003



شيرينکارى مشترک؟!
- - - - - - - - - - - - -
پ.صائبى

با مطالعه دقيق گزارش کميسيون اصل نود در مورد قتل زيبا کاظمى ، و نيز جوابيه قاضى مرتضوى ،اگر بى طرفانه بخواهيم نسبت به همين اطلاعات موجود و ادله دوطرف قضاوت کنيم، به اين حکم ميرسيم که دلايل و مطالبى که دادستان عمومى و انقلاب تهران آورده است صرفنظر از مطالب جدلى و تبليغاتى ، به حد کافى محکم و مستدل است به گونه اى که اگر چه در مورد ماجراى خوشوقت (‌مدير کل مطبوعات داخلى و از بستگان رهبر) مرتضوى در مقام پاسخ ابهامات را کامل برطرف نکرده است ليکن در مورد اصل ماجرا يعنى قتل زيبا کاظمى جبهه هاى جديدى از شواهد و ادله گشوده است . گزارش هيات ويژه رياست جمهورى در مورد روز برخورد کذايى جسم سخت به سر يا سر به جسم سخت ، دست نوشته هاى خانم کاظمى که در آنها ايشان ضمن اشاره به صدمه رساندن به انگشت و پايشان به هيچ اشاره اى به وارد آمدن ضربه به سر ننموده اند، بازجويى ۱۸ صفحه اى از خانم کاظمى توسط وزارت اطلاعات در شرايطى که ايشان در صورت وارد آمدن ضربه در پيش از آن زمان ، على القاعده بايد اظهار ناراحتى مينموده اند يا نميتوانسته اند به پاسخگويى بپردازند ، لو رفتن صحبت يکى از معاونين وزارت اطلاعات در مورد اينکه « توپ را در زمين دادسرا بينداز » ، ادعاى تهديد اوليه سربازان و شاهدين توسط وزارت اطلاعات، حاضر نشدن متهم (‌کارمند وزارت)‌به اداى سوگند مبنى بر بى گناهى، حاضر نشدن انصارى راد براى مناظره مستقيم تلويزيونى، جواب ندادن وزارت اطلاعات به دادستانى عليرغم ادعاى شفاف بودن تمام ابعاد ماجرا براى وزارت در هنگام رد کردن کليه اتهامات بازجوى وزارت و مواردى از اين دست همگى قابل تامل هستند.
آنچه در اين ميان به نظر ميرسد ، احتمال دست داشتن هر دو گروه (‌مجموعه اطلاعات و دادستانى يا حتى نيروى انتظامى) در اين قتل و تلاش براى ايجاد جنگ زرگرى و ايجاد مسائل حاشيه اى جهت دفع الوقت و محو تدريجى موضوع اصلى است. چيزى که تقريبا قطعى است خالى بودن دست اصلاح طلبان با وجود به کارگيرى امکانات مجموعه قدرت مندى چون وزارت اطلاعات در محکوم کردن تيم دادستان ولااقل مجاب کردن افکار عمومى است و آنهمه هياهوى امثال آرمين و عربده کشى در مجلس اميدوارم که سياسى کارى براى نجات خاتمى نبوده باشد.
در همان ابتداى کار گمانه زنى هايى(منجمله از آقاى راشدان) در مورد دست داشتن وزارت اطلاعات در اين موضوع وجود داشت. بايد گفت که راست زدن هاى اخير خاتمى - به فرض دست داشتن مجموعه اطلاعات در اين قتل فجيع - نيز شايد بهتر درک شود. در هر حال بايد به اميد باز شدن ابعاد بيشترى از اين ماجرا نشست.

 
| Permalink |

Sunday, November 02, 2003


آرمان‏گرايي مرده است! آرمان اما هنوز نفس مي‏كشد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

امروز يكي از دانش‎جويانم را به خانه‏ام دعوت كرده بودم و چند دقيقه‏اي توانستيم با هم گپي بزنيم. صحبت از درس و كار شروع شد و به فلسفه و سياست كشيد. مثل هميشه!
لابه‏لاي صحبت ناگهان چيزي از دهانم بيرون پريد كه مدت‏ها بود با هم سن و سال‏هاي خودم مي‏گفتم و اصلا به نظرمان چيز عجيب و غريبي نمي‏آمد. گفتم كه دانش‏جوهاي امروز با زمان ما خيلي فرق كرده‎اند. برايم جالب بود كه او از من دليل خواست. اين موضوع آن قدر برايم واضح بود كه تا به حال به دليل آوردن فكر نكرده بودم. مثل اين كه كسي تهران سال 1368 را با تهران سال 1382 مقايسه كند. پس به تكاپو افتادم كه براي كسي كه دانشگاه 15 سال پيش را نديده بود فضاي آن سال‏ها را توضيح دهم. گفتم كه مقداري از تفاوت‏ها به تغيير فضاي عمومي جامعه برمي‏گردد كه حاصل مدرنيزاسيون اقتصادي و اجتماعي جامعه و بالا رفتن سطح نسبي رفاهي همه و از جمله دانش‏جويان است. نمونه‏ي بسيار ساده‏ي آن را مي‏توان در نوع و مدل ماشين‎هاي دانش‎جويان كه معمولا اطراف دانشگاه‎ها پارك مي‏شود جست‎وجو كرد. از طرف ديگر مدرن شدن جامعه تكيه بر عقل جمعي را هم افزايش داده است. منظورم از به كار بردن عقل جمعي همان است كه در علوم رياضي تحت عنوان تئوري مورچه‏ها و يا هوش جمعي مي‏شناسند. يك مورچه ممكن است راه رسيدن به غذا را بلد نباشد اما رفتار مجموع مورچه‎ها در كولوني آن‏ها را دور غذا جمع مي‎كند. در اين راه مورچه‎ها نيازي به قهرمان ندارند. كافي است كه هر يك از آن‎ها در سيستمي كه البته خوب طراحي شده و ضمنا پرواضح است كه دور از خطا نيست كار و وظيفه‏ي خود را درست انجام دهند. مورچه‎ها نيازي به آرمان‎گرايي ندارند. آن‎ها نيازي ندارند كه سر در گريبان غم گيرند و به حل مشكلات كوچك و بزرگ جامعه‏ي خود بيانديشند. در دنياي مورچه‏ها انقلاب معنايي ندارد. در اين دنيا امور خود به خود و با تكيه بر عقل جمعي اصلاح مي‏شود.
بله! داشتم مي‏گفتم كه مدرن شدن جامعه تكيه بر عقل جمعي را هم افزايش داده است. به عبارت ديگر بر خلاف آن سال‏ها كه يكي از اصلي‏ترين دغدغه‎هاي خيلي از ما درس خواندن براي خدمت به جامعه بود و سؤالي كه اغلب از خود مي‏پرسيديم اين بود كه چه‏طور مي‏توان اين مهم را به انجام رساند اين روزها به نظر نمي‎رسد كه نسل امروز به اين مسايل خيلي فكر كند. البته در آن چه ما كرديم و آن چه كه شد و اين كه مثلا تفاوت نتيجه‏ي كار ما با آناني كه امروز چنين دغدغه‏اي ندارند چه خواهد بود جاي مناقشه‏ي بسيار است. حتي نمي‏توان انكار كرد كه در نسل امروز هم قهرمان كم يافت نمي‏شود و مثلا ما آرمان‎گراهاي قديم با اين همه ادعا هم به دامن روزمرگي غلطيده‏ايم. اين‏ها همه درست است اما نمي‏توان كتمان كرد كه آرمان‎گرايي از ديروز خيلي كم‏رنگ‎تر شده است. اين سخن كه ما به فكر خدمت بوديم به نظر دانش‏جوي من بسيار عجيب آمد. او گفت كه نمي‏توانسته تصور كند كه عده‎اي به ديگران هم فكر مي‏كرده‎اند. او مي‏گفت كه اگر عاشق هم‎كلاسي‏اش هم هست به خاطر خودش است. يا حداكثرش اين يك رابطه‏ي دوطرفه است!
من فكر مي‏كنم ما دايناسورها بايد اين را باور كنيم كه همه چيز به طرز عجيبي دارد زميني مي‏شود و اين اثر مستقيم مدرن شدن جامعه است. اين اثر خود را در همه جا دارد نشان مي‏دهد و حتي مفاهيم و مراسم مذهبي را هم بي‏بهره نگذاشته است. مراسم محرم كه در تهران و در برخي مناطق به حسين پارتي مشهور شده است از اين جمله است. پسرها و دخترهايي كه در اين مراسم پرشور شركت مي‏كنند را نمي‏توان به نشناختن امام حسين و دوست نداشتن او متهم كرد. خلوت اين‏ها را نمي‏توان به اين راحتي‏ها خالي از هرگونه معنويت فرض كرد. فقط نوع نگرش به اين مسايل عوض شده است. من البته در صدد ارزش‏گذاري نيستم ولي اين اتفاقي است كه افتاده و ما را در برابر آن جز نظاره كاري نيست. در اين اتفاق همه چيز و همه‏ي مفاهيم زميني شده است. خدا هم حالا ديگر فقط يك دوست خوب زميني است. حالا آسمان هم روي زمين است. نسل امروز حال پرواز ندارد. او آسمان را به زمين آورده است تا هميشه‏اش در حال پرواز باشد. حالا ديگر آرمان‎گرايي دارد آرام آرام مي‏ميرد. آرمان اما هنوز زنده است و نفس مي‏كشد. فكر دنيايي پر از خوبي و منهاي رنج و ظلم هنوز هم خواب شب بسياري از ما را به بهشت تبديل مي‏كند. اي كاش بشود. اي كاش باشد. اي كاش ...


 
| Permalink |



« بازجوى خوب ، بازجوى بد »
- - - - - - - - - - - - - - - - - -
پ.صائبى

نقل است که فعالان سياسى و مبارزين هميشه در دوره هاى آموزشى سازمانى راههاى مقاومت در زندان و زير بازجويى را به افراد زير دست آموزش ميدادند ، يکى از نصايح هميشگى اين بود که:« بازجوى خوب و بد، هر دو بد هستند. » يادى هم از زنده ياد هوشنگ گلشيرى بکنيم که چند سال پيش در مصاحبه اى با يکى از روزنامه هاى زنجيره اى شمس الواعظين (‌آزادگان گويا) همين مطلب را ياد آورى کرده بود :« ما به کارهاى اين حکومت عادت داريم . يکى ميگويد: بگو و گرنه ميزنمت ديگرى ميگويد : بگو ، وگرنه ميزندت. » (قريب به مضمون)
بعد ها از قضا شاهد هم از غيب رسيد و نوار اعتراف گيرى از زن سعيد امامى و ساير متهمان قتل هاى زنجيره اى همين مطلب را نشان داد و ديديم که دو بازجو چگونه براى شکستن و له کردن متهم تقسيم کار کرده بودند و البته اين بار با روش هاى کثيف مختص به جمهورى اسلامى هر دم به رنگى در مى آمدند .
حکايت اوضاع سياسى ما هم عجب حکايتى تکرارى شده است. سياسيون حکومتى ما هم از هر گروه و دسته که باشند به همان دو گروه بازجويان مى مانند ، يکى حکم به بريدن و دريدن و شکستن و بستن ميدهد ، ديگرى از همانها انذار ميدهد و متهم يعنى مردم را نصيحت به همکارى ميکند . يکى خشونت را تئوريزه ميکند ديگرى خفه شدن را . يکى رجز ميخواند ديگرى سکوت ميکند . يکى به قلع و قمع کردن مخالفين مباهى و مبتهج ديگرى به دنبال معجزه صندوق است. البته هر دو هم هدف هستند. هر دو ميخواهند به هر قيمتى که هست اين نظام باقى باشد، صد البته اين نظام چيزى جز سفره گسترده و رنگارنگ نعمات در نظر آنان نيست.
غريبگان را به اين سفره اصلا راهى نبوده و نيست و ميهمانان خودى فربه يا نحيف چشم بر صدر نشينان سفره دوخته اند ، اگر همراه بالا دستان مجلس نباشند، مطرود و مغضوب ميگردند. مدح و ثناى صاحب سفره کردن ها و اظهار فضل کردن ها فقط همراهى با جمع و سرگرمى تا رسيدن طعام چرب و شيرين بعدى است . شايد مزاح و مطايبه اى هم نصيب بالا دستان گردد. بذله گويى صاحب قدرت نشسته بر خوان نعمت شبيه گفتار همان بازجوى خوب است. باورش نکنيم.

 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى