بهاره اميدى
(داستان)
راز مرگ من
تقديم به خودم كه دارم ميپوسم
از وقتي كه يادم ميآيد همين جا هستم. نه پدري را به ياد دارم و نه مادري، يا حتي كسي كه مرا اين جا كاشته باشد. فقط يك روز چشم باز كردم ديدم مرا گذاشته و رفتهاند. نه مثل يك كودك خياباني. كودك خياباني را همه با تعجب نگاه ميكنند و بالاخره يك نفر پيدا ميشود او را بردارد و نوازش كند تا بلكه گريههاي بيپايانش را خاتمه دهد يا دست كم به شهرداري زنگ بزند تا بياييند و او را بردارند. اما نه من توان گريه كردن دارم و حتي اگر هم گريه ميكردم باز هم كسي به گريهي من توجه نميكرد. در فاصلهي چند متري من يكي از دوستانم را كاشتهاند و با نظم و ترتيب دوستان ديگرم از دور به چشم ميخورند. دوستاني كه حتي يك بار هم با آنها صحبت نكردهام و به حكم همجنس بودن ميتوانم آنان را دوست بنامم.
دنياي من خيلي ساده است. من براي شمارش زمان ساخته شدهام. زماني كه با گذشت بيسروصدا و گاه پرسروصدايش – بيآن كه خواست من در اين ميان اهميتي داشته باشد – حركت ميكند و در اين بين من به بهاي اندكي آن را ميشمارم. ميدانيد كه اين كار بسيار مهم و لذتبخشي است. درست است كه با گذشت زمان همه چيز به انتها نزديك ميشود، اما در همان زمان لحظههايي جديد خلق ميشود كه ميتوان آنها را شمرد. من فكر ميكنم چيزي لذتبخشتر از اين نميتواند وجود داشته باشد. اما مشكل اين جاست كه اين حال وقتي نصيب تو ميشود كه در تو پولي انداخته باشند. يعني تو بايد مثل گدا بايستي تا به تو پولي بدهند تا زمان را بشماري. در غير اين صورت اين شمارش مفت هم نميارزد و هيچ كس به آن اهميت نميدهد. البته من آدم قانعي هستم و اعتراضي ندارم. يعني مشتاق چنين اتفاقي هم هستم و در حقيقت اين براي من يك رؤياست. اما اشكال كار اين جاست كه كسي به من پولي براي شمارش زمان نميدهد. هر وقت رانندهاي را ميبينم كه ماشينش را در كنار دوستم پارك ميكند و سكههايي را در او مياندازد صفحهي نمايشم را لكههاي ريز سياه رنگ فرا ميگيرد و از شدت غم تمام قسمتهاي بدنم براي لحظاتي از كار ميافتد. من فقط ميبينم و افسوس ميخورم. كاش ميتوانستم به آن راننده التماس كنم كه ماشينش راكنار من پارك كند تا من زمان را براي او بشمارم. حتي شايد ميتوانستم زمان را براي او كمي كندتر بشمارم تا تخفيفي هم داده باشم. چيزي كه مرا بيش از همه آزار ميدهد اين است كه من هيچ فرقي با دوستانم ندارم و اين آدمهايي كه عقلشان به چشمشان است چطور طرف آنان ميآيند و به من محل نميگذارند. حل اين معما مثل خوره به جانم افتاده است. حتي راضيام كه وضع به همين منوال باقي بماند ولي يك نفر اين راز را برايم آشكار كند. راستش را بخواهيد هر چند وقت يك بار يك نفر ماشينش را جلوي من پارك ميكند ولي به سرعت و بدون اين كه به من نگاه كند درها را قفل ميكند و ميرود وپس از لحظاتي با همان عجله، انگار كه من جذام داشته باشم بازميگردد و ميرود و مرا با دود اگزوز و يك معماي حلنشده تنها ميگذارد.
ناراحتي و فكر و خيال ديگر دارد مرا از پا درميآورد. فرق ما پاركومترها با آدمها اين است كه مرگ و زندگيمان در هم فرو رفته است. هيچ كس نميتواند بگويد يك پاركومتر كي ميميرد. پس نه كسي براي آن شيون و زاري ميكند و نه حتي خبردار ميشود. من خودم گمان ميكنم كه مرده باشم. به خصوص كه چند لحظه پيش از صحبتهاي دو پسر بچهي شيطان فهميدم كه در كنار من تابلوي توقف مطلقا ممنوع نصب شده است. آنها مرا خيلي مسخره كردند ولي من اگر ميتوانستم حتما آنها را ماچ ميكردم. من تازه فهميدم كه ميلهاي كه كنار من نصب شده بود و من نميتوانستم بالاي ان را ببينم چه بوده است. حالا كه پسربچهها برگشتهاند و هر يك به طرف من سنگ بزرگي را پرتاب ميكنند اصلا ناراحت نيستم. سنگها به وسط صفحهي نمايش من برخورد ميكنند و من احساس ميكنم دارم از كار ميافتم. بهاي فهميدن برخي رازها خيلي سنگين است. شايد اين طوري خيلي بهتر باشد. پاركومتري كه كنار تابلوي توقف ممنوع نصب شده باشد همان بهتر كه بميرد. حالا ميتوانم از اين پس بنشينم و در آرامش ابدي كارگري را كه مرا و يا تابلو را اشتباهي كاشته است نفرين كنم. البته اگر آرامشي وجود داشته باشد.