--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Sunday, September 07, 2003



داستان
معلمي كه مرد بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

حالا كه دارم تركش مي‎كنم دلم دارد برايش پرپر مي‏زند. مادرم دستم را گرفته و مي‎كشد و من در عين حالي كه سعي مي‎كنم باادب باشم، پاهايم ياريم نمي‎دهد و يك كمي آبروريزي به راه انداخته‏ام. او هم با همان صورت مهربان هميشگي مرا نگاه مي‎كند و با چشم‎هايش.... از چشم‎هايش هيچ نمي‎توانم بگويم. غم در چشمان او و دل من موج مي‏زند.
از همان روز اول فهميدم كه با بقيه‏ي معلم‎ها فرق دارد. اول از همه اين كه مرد بود. تا به آن سال من معلم مرد نداشتم. مثل اين كه تا دو سال پيش از آن فكر مي‏كردم فقط زن‎ها هستند كه نماز مي‏خوانند و خوب لابد فقط زن‎ها معلم مي‎شوند. انگار در معلمي ملاطفتي لازم بود كه در طبع خشن مردهايي كه در اطراف خودم ديده بودم يافت نمي‏شد. البته به جز پدربزرگ كه چون بازنشسته و پير بود و فقط اسكناس‏هاي پنج توماني عيدي مي‏داد هيچ وقت او را جدي نگرفته بودم.
چند هفته‎اي از سال گذشته بود كه فهميدم انگار طبع لطيف معلمي يا شايد هم جو مدرسه و يا بچه‎ها، اين مرد را هم از مردي خارج كرده است. آخر خيلي مهربان بود. بچه ها را كه پاي تخته مي‏برد دست نوازش بر سرشان مي‎كشيد و آن قدر مهرباني مي‏كرد انگار كه التماسشان مي‎كند كه اگر چيزي بلدند بگويند وگرنه همان جا سعي مي‏كرد به او ياد بدهد. گيرم كه ياد دادن هم بلد نبود و آخرش هيچ يك از ما چيزي ياد نمي‏گرفتيم. ولي او خودش را تكه ‏پاره مي‏كرد تا چيزي به ما بياموزد و نمي‏توانست. آخرش هم با عصبانيتي كه بيش‎تر از خودش بود تا ما، ميز آن شاگرد بي‎نوا را نشان مي‏داد تا برود بنشيند و اين قدر ناتواني او را به رخش نكشد. با اين همه وقتي درس‎هايم را نخوانده بودم، دلم تاپ تاپ مي‎زد تا نكند مرا به پاي تخته بخواند و عجيب بود كه هميشه بخت با من يار بود و اين اتفاق نمي‏افتاد.
لحظات كودكي من در كلاس پنجم با آقاي ميرمحمد و كلاس پنجاه نفره‏اش سر مي‏شد. مردي با كت و شلوار قديمي و نه چندان تروتميز كه به نظر مي‏رسيد چند ماهي باشد براي شستن آن اقدامي نكرده باشد. من مطمئنم كه او زن نداشت وگرنه لباسش اين قدر نشسته باقي نمي‏ماند. البته به سن و سالش نمي‏خورد كه مجرد باشد ولي در صورتش غمي بود كه مي‏توانست به زني مربوط باشد كه جوان مرگ شده بود يا عشقي كه از او طلاق گرفته بود و يا دختري كه پدر و مادرش با ازدواجشان مخالفت كرده بودند و نصيب مرد پولداري شده بود. درست مثل مردهاي هندي. شايد همين غم بود كه باعث مي‏شد وقتي به چهره‎ات نگاه كند نتواني تاب نگاهش را بياوري و سرت را پايين بياندازي. انگار با چشمانش با تو حرف مي‏زد.
من با معلم و معلمي بيگانه نبودم. مادرم و تمام خاله هايم معلم بودند ولي اين جوري اش را ديگر نديده بودم. پاييز كه رو به سردي گذاشت، با آن سوزهاي سرد ابهر، آقاي مير محمد سر كلاس به ما رازي را گفت كه ما آن را به بازي گرفتيم. او گفت كه زمستان دارد مي آيد و او سردش است ولي كلاه ندارد. نمي دانم چه چيزي باعث شد كه اين نكته را به ما بگويد ولي ما كه نمي فهميديم قضيه چيست يك گوشمان در شد و يكي دروازه، تا اين كه پيام كه او هم مادرش معلم بود يك كلاه كهنه از خانه‏شان دزديده بود و براي آقاي ميرمحمد آورده بود و بعد كه مادرش قضيه را فهميده بود، آمده بود به عذرخواهي و آقاي ميرمحمد هم كلي سرخ و سفيد شده بود و از اين حرف‏‏‏ها. اين قضيه‏ي كلاه هميشه در ذهن من يك راز باقي ماند. آخر يك نفر حقوق بگير چگونه مي‏توانست اين قدر بي‎پول باشد؟ نمي‏توانم باور كنم كه معتاد بوده است اما شايد پول‏هايش را به كسي مي‎داده است. يا شايد كساني. چه مي‏دانم؟!
سر كلاس علوم قيافه‏ي آقاي ميرمحمد عوض مي‏شد. تقريبا هميشه شارژ بود و به نظر مي‎رسيد مي‏خواهد از شدت هيجان منفجر شود. يك روز كه داشت دوزيستان را درس مي‎داد گفت كه مي‎تواند با سوزن زدن به نخاع يك قورباغه آن را بي‎حس كند. طفلكي هيچ وقت فكر نمي‏كرد كه يزداني برود و خود را كلي لجن مال كند و يك قورباغه از بركه‎هاي دهشان بگيرد و بردارد در يك شيشه‎ي خالي رب بگذارد بياورد مدرسه، كه آقا بفرماييد آن را بي‎حس كنيد. طفلك آقاي ميرمحمد هم كه معلوم بود هم دلش به رحم آمده و هم جرات دست زدن به قورباغه را ندارد خيلي كلافه شده بود. نمي‎دانم كدام شير پاك خورده‎اي در كدام يك از كلاس ‎هاي تربيت معلم اين كار را كرده بود و او را در چنين هچلي انداخته بود. آقاي ميرمحمد بالاخره تمام جراتش را جمع كرد و قورباغه را از شيشه درآورد. بچه‎ها از سر و كول هم بالا مي‎رفتند تا بتوانند عمليات آقاي محمدي را ببينند. با فشار اولين سوزن به پشت قورباغه، آقاي ميرمحمد عق زد. در همان لحظه فقط سوزن در دستان آقاي ميرمحمد باقي مانده بود و صداي جيغ بچه‎هاي قدكوتاه رديف جلو و خنده‏ي هيكل‏هاي عقب كلاس بود كه فضاي ناآرام كلاس را شكافت و شايد مدير را براي چندمين بار از دست آقاي ميرمحمد كلافه كرد كه اين چه طرز كلاس‏داري است. ادامه‏ي ماجرا را خيلي به خاطر نمي‎آورم. شايد قورباغه را دوباره خود يزداني گرفت يا شايد هم زير پاي بچه‏ها له شد يا از پنجره‏ بيرون پريد و گم شد.
ماجرا را كه براي مادرم تعريف كردم تصميمش را گرفت. انگار كه آن قورباغه تير خلاصي بود كه روزگار در شقيقه‏ي آقاي ميرمحمد شليك كرده بود. مادرم چند وقتي بود كه مي‎گفت بايد بيايم و كلاست را عوض كنم. فردا مادرم كه زنگ آخر ورزش داشت دخترهاي كلاسش را در حياط رها كرد و به مدرسه‎ي ما آمد. گفت كه شيفتش به شيفت من نمي‏خورد و مي‏خواهد مرا در كلاس آقاي شاه‏مولايي در شيفت بعدازظهر ثبت‎نام كند. مدير هم به حكم همكاري موافقت كرده بود. صحنه‏ي وداع با آقاي ميرمحمد هيچ وقت از يادم نمي‏رود. مادرم از زحماتش تشكر كرد و مي‏خواست مرا ببرد اما آقاي ميرمحمدي حتي خجالت كشيد كه از من بپرسد چرا كلاسم را عوض كرده‏ام. حالا كه فكر مي‏كنم مي‏بينم اگر يك طوطي سخن‏گو داشتم ممكن بود آن را به آقاي ميرمحمد هديه كنم. آن وقت شب كه مي‎شد طوطي‏ام به او مي‎گفت كه مادرم عقيده دارد كه او ديوانه است و مدتي در بيمارستان رواني بستري بوده است. بعد هم مي‏گفت آقاي ميرمحمد كلاس شما خاكستري است اما من نمي‏خواهم از كلاس شما بروم. حتي بعدها هم نشد كه او را ببينم و بپرسم كه چرا هيچ كس در كلاس او مثل حميد شعباني نبود كه جوكي برايم بگويد كه معني‏اش را در بيست سالگي بفهمم.
امروز راديو اعلام كرد آموزش و پرورش معلم حق‎اتدريس مي‏گيرد. شايد من هم بروم و در امتحان ورودي شركت كنم تا روح مادر خدا بيامرزم را هم شاد كرده باشم. حداقل من كه در پرونده‎ام سابقه‎ي بستري شدن در بيمارستان رواني را ندارم.

 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى