داستان
معلمي كه مرد بود
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
حالا كه دارم تركش ميكنم دلم دارد برايش پرپر ميزند. مادرم دستم را گرفته و ميكشد و من در عين حالي كه سعي ميكنم باادب باشم، پاهايم ياريم نميدهد و يك كمي آبروريزي به راه انداختهام. او هم با همان صورت مهربان هميشگي مرا نگاه ميكند و با چشمهايش.... از چشمهايش هيچ نميتوانم بگويم. غم در چشمان او و دل من موج ميزند.
از همان روز اول فهميدم كه با بقيهي معلمها فرق دارد. اول از همه اين كه مرد بود. تا به آن سال من معلم مرد نداشتم. مثل اين كه تا دو سال پيش از آن فكر ميكردم فقط زنها هستند كه نماز ميخوانند و خوب لابد فقط زنها معلم ميشوند. انگار در معلمي ملاطفتي لازم بود كه در طبع خشن مردهايي كه در اطراف خودم ديده بودم يافت نميشد. البته به جز پدربزرگ كه چون بازنشسته و پير بود و فقط اسكناسهاي پنج توماني عيدي ميداد هيچ وقت او را جدي نگرفته بودم.
چند هفتهاي از سال گذشته بود كه فهميدم انگار طبع لطيف معلمي يا شايد هم جو مدرسه و يا بچهها، اين مرد را هم از مردي خارج كرده است. آخر خيلي مهربان بود. بچه ها را كه پاي تخته ميبرد دست نوازش بر سرشان ميكشيد و آن قدر مهرباني ميكرد انگار كه التماسشان ميكند كه اگر چيزي بلدند بگويند وگرنه همان جا سعي ميكرد به او ياد بدهد. گيرم كه ياد دادن هم بلد نبود و آخرش هيچ يك از ما چيزي ياد نميگرفتيم. ولي او خودش را تكه پاره ميكرد تا چيزي به ما بياموزد و نميتوانست. آخرش هم با عصبانيتي كه بيشتر از خودش بود تا ما، ميز آن شاگرد بينوا را نشان ميداد تا برود بنشيند و اين قدر ناتواني او را به رخش نكشد. با اين همه وقتي درسهايم را نخوانده بودم، دلم تاپ تاپ ميزد تا نكند مرا به پاي تخته بخواند و عجيب بود كه هميشه بخت با من يار بود و اين اتفاق نميافتاد.
لحظات كودكي من در كلاس پنجم با آقاي ميرمحمد و كلاس پنجاه نفرهاش سر ميشد. مردي با كت و شلوار قديمي و نه چندان تروتميز كه به نظر ميرسيد چند ماهي باشد براي شستن آن اقدامي نكرده باشد. من مطمئنم كه او زن نداشت وگرنه لباسش اين قدر نشسته باقي نميماند. البته به سن و سالش نميخورد كه مجرد باشد ولي در صورتش غمي بود كه ميتوانست به زني مربوط باشد كه جوان مرگ شده بود يا عشقي كه از او طلاق گرفته بود و يا دختري كه پدر و مادرش با ازدواجشان مخالفت كرده بودند و نصيب مرد پولداري شده بود. درست مثل مردهاي هندي. شايد همين غم بود كه باعث ميشد وقتي به چهرهات نگاه كند نتواني تاب نگاهش را بياوري و سرت را پايين بياندازي. انگار با چشمانش با تو حرف ميزد.
من با معلم و معلمي بيگانه نبودم. مادرم و تمام خاله هايم معلم بودند ولي اين جوري اش را ديگر نديده بودم. پاييز كه رو به سردي گذاشت، با آن سوزهاي سرد ابهر، آقاي مير محمد سر كلاس به ما رازي را گفت كه ما آن را به بازي گرفتيم. او گفت كه زمستان دارد مي آيد و او سردش است ولي كلاه ندارد. نمي دانم چه چيزي باعث شد كه اين نكته را به ما بگويد ولي ما كه نمي فهميديم قضيه چيست يك گوشمان در شد و يكي دروازه، تا اين كه پيام كه او هم مادرش معلم بود يك كلاه كهنه از خانهشان دزديده بود و براي آقاي ميرمحمد آورده بود و بعد كه مادرش قضيه را فهميده بود، آمده بود به عذرخواهي و آقاي ميرمحمد هم كلي سرخ و سفيد شده بود و از اين حرفها. اين قضيهي كلاه هميشه در ذهن من يك راز باقي ماند. آخر يك نفر حقوق بگير چگونه ميتوانست اين قدر بيپول باشد؟ نميتوانم باور كنم كه معتاد بوده است اما شايد پولهايش را به كسي ميداده است. يا شايد كساني. چه ميدانم؟!
سر كلاس علوم قيافهي آقاي ميرمحمد عوض ميشد. تقريبا هميشه شارژ بود و به نظر ميرسيد ميخواهد از شدت هيجان منفجر شود. يك روز كه داشت دوزيستان را درس ميداد گفت كه ميتواند با سوزن زدن به نخاع يك قورباغه آن را بيحس كند. طفلكي هيچ وقت فكر نميكرد كه يزداني برود و خود را كلي لجن مال كند و يك قورباغه از بركههاي دهشان بگيرد و بردارد در يك شيشهي خالي رب بگذارد بياورد مدرسه، كه آقا بفرماييد آن را بيحس كنيد. طفلك آقاي ميرمحمد هم كه معلوم بود هم دلش به رحم آمده و هم جرات دست زدن به قورباغه را ندارد خيلي كلافه شده بود. نميدانم كدام شير پاك خوردهاي در كدام يك از كلاس هاي تربيت معلم اين كار را كرده بود و او را در چنين هچلي انداخته بود. آقاي ميرمحمد بالاخره تمام جراتش را جمع كرد و قورباغه را از شيشه درآورد. بچهها از سر و كول هم بالا ميرفتند تا بتوانند عمليات آقاي محمدي را ببينند. با فشار اولين سوزن به پشت قورباغه، آقاي ميرمحمد عق زد. در همان لحظه فقط سوزن در دستان آقاي ميرمحمد باقي مانده بود و صداي جيغ بچههاي قدكوتاه رديف جلو و خندهي هيكلهاي عقب كلاس بود كه فضاي ناآرام كلاس را شكافت و شايد مدير را براي چندمين بار از دست آقاي ميرمحمد كلافه كرد كه اين چه طرز كلاسداري است. ادامهي ماجرا را خيلي به خاطر نميآورم. شايد قورباغه را دوباره خود يزداني گرفت يا شايد هم زير پاي بچهها له شد يا از پنجره بيرون پريد و گم شد.
ماجرا را كه براي مادرم تعريف كردم تصميمش را گرفت. انگار كه آن قورباغه تير خلاصي بود كه روزگار در شقيقهي آقاي ميرمحمد شليك كرده بود. مادرم چند وقتي بود كه ميگفت بايد بيايم و كلاست را عوض كنم. فردا مادرم كه زنگ آخر ورزش داشت دخترهاي كلاسش را در حياط رها كرد و به مدرسهي ما آمد. گفت كه شيفتش به شيفت من نميخورد و ميخواهد مرا در كلاس آقاي شاهمولايي در شيفت بعدازظهر ثبتنام كند. مدير هم به حكم همكاري موافقت كرده بود. صحنهي وداع با آقاي ميرمحمد هيچ وقت از يادم نميرود. مادرم از زحماتش تشكر كرد و ميخواست مرا ببرد اما آقاي ميرمحمدي حتي خجالت كشيد كه از من بپرسد چرا كلاسم را عوض كردهام. حالا كه فكر ميكنم ميبينم اگر يك طوطي سخنگو داشتم ممكن بود آن را به آقاي ميرمحمد هديه كنم. آن وقت شب كه ميشد طوطيام به او ميگفت كه مادرم عقيده دارد كه او ديوانه است و مدتي در بيمارستان رواني بستري بوده است. بعد هم ميگفت آقاي ميرمحمد كلاس شما خاكستري است اما من نميخواهم از كلاس شما بروم. حتي بعدها هم نشد كه او را ببينم و بپرسم كه چرا هيچ كس در كلاس او مثل حميد شعباني نبود كه جوكي برايم بگويد كه معنياش را در بيست سالگي بفهمم.
امروز راديو اعلام كرد آموزش و پرورش معلم حقاتدريس ميگيرد. شايد من هم بروم و در امتحان ورودي شركت كنم تا روح مادر خدا بيامرزم را هم شاد كرده باشم. حداقل من كه در پروندهام سابقهي بستري شدن در بيمارستان رواني را ندارم.