دل تنگي هاي ناتمام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
دلتنگي هاي آدمي ، تمامي ندارد. هر جا كه باشي، هر قدر هم كه خوش بخت باشي، به قول روباه در شازده كوچولو: “ بالاخره يك جاي كار هست كه بلنگد”. انگار اين سرنوشت آدمي است كه هر از چند گاهي بنشيند و به آن چه هست و آن چه بايد باشد و يا آن چه ميتواند باشد فكر كند. به گوشهاي زل بزند و آه بكشد. قوز كند و به خودش و زمين و زمان فحش بدهد و آن قدر در خودش غرق شود تا ديگر صداي تلفن و زنگ در را هم نشنود. آن قدر كه صداي اعتراض يكي كه دوستش ميدارد، او را به خود آورد. اصلا انگار دل را جاي اشتباهي گذاشته اند. شايد جايي فراختر از سينهي آدمي باشد كه بتوان دل را در آن گذاشت تا احساس تنگي نكند. شايد هم همين است كه به هر بهانهاي قصد سفر ميكند و آدم را برميدارد و به دوردستها ميبرد. به نظر ميرسد شايد خوب باشد يك بار براي هميشه گربه را دم حجله كشت تا ديگر هوس سفر به سرش نزند. زهي خيال باطل.
ما آنقدر به دل وابستهايم كه نميتوانيم يك لحظه بيتابياش را تحمل كنيم. آن وقت من خامخيال ميخواهم گربه را دم حجله بكشم. دل محرم رازهاي مكتوم و عقدههاي ناگشوده است. مامن عشقهاي پاك و آرزوهاي طول و دراز. دل همان است كه عاشق را عاشق ميكند. اوست كه مادر را شايستهي اين نام ميكند و كار دنيا را طوري راست ميكند كه با وجود اين همه پليدي به سرانجام ميرسد. يك وقتهايي كه نيك در خود مينگرم و بعد هم سري بلند ميكنم و به جهاني كه در آن ... (براي انتهاي اين جمله نتوانستم كلمهي مناسبي بيابم. زندگي شايستهي چنين جملهاي نيست) دقيق ميشوم با خود ميگويم كه اگر جاي حق بودم دمي تاب و تحمل اين همه كژي را نميكردم و در دم تمام دنيا و مافيها را به ورطهي نيستي ميكشاندم. بعد كه حال خود و كار جهان را ميبينم ميگويم كه عجب دلي دارد خدا. يعني دلش از دل همه گندهتر است. حتي از دل زينب!
در اين دنيا همه چيز و همه كس فرمانبردار حق هستند. آن هنگام كه به همه فرمان داد “باش“ پس همه شدند. و اين باشيدن مختص لحظهي ازل دنيا نبوده است. باشيدني مقدس و جاري در تمام زمانها كه تمامي ندارد. پس ما همين كه “هستيم“ داريم لبيك گويان در زمان به پيش ميرويم. جهاني لبيك ميگويند و هو هو گويان او را ميجويند كه سرنوشت محتوم همهي موجودات اين است. از سنگ و كوه و دشت و نبات و حيوان كه بگذريم انسان را به وضعي ديگر فرمان باشيدن داد. حق سر در گريبان او برد و رازي را در گوش او زمزمه كرد. اين شد امانت او و در كف او اختيار را نهاد تا مجبور نباشد. او را آزاد گذاشت تا هر چه ميخواهد بكند. آزاد آزاد آزاد. لخت و عريان و فارغ از هر بندي. فقط يك بند. يك بند. و آه و امان و افسوس از آن بند. و آن بند “بودن“ است. تو آزادي اما نميتواني نباشي. و اين شد كه آدمي هرگز نتوانست از خود بگريزد. و براي تاب آوردن اين درد جانكاه كه “بودن“ بود، دل را در سينهي او نهاد و مخرج دردهاي ناگفته و ناتمامش را چشم قرار داد و اشك را وسيلهي شستوشوي روحش تا مگر دمي بياسايد از اين درد سخت. بگذار دل فرمانت دهد. به گمانم كه اگر خوب به او گوش بسپاري اشتباه نميكند.
و اكنون اي خدا. ما دلتنگيم. از آن چه كه هستيم و از آن چه كه بايد باشيم. اشك امانمان نميدهد و كفافمان نميدهد. چارهاي ديگر بايد. تو خود از ضعف ما و خستگي ما و دل تنگ ما بهتر از هر كسي آگاهي. تو که ما را به حرم خود راه دادى چه مى شد اگر لياقتش را هم ميدادى؟ اي خدا چارهاي!