سفر به سرزمين مادرى
تقديم به مسعود بهنود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدى
هواي سرد، شب مهتاب پاييز، آسمان پرستاره و سكتهي ناقص ميتواند هر خفتهاي را بيدار كند، حتي اگر آن كس قنبر بلوكي باشد. گيرم كه دكتر تمام اينها را برايش قدغن كرده بود اما بيداري و خواب كه اين حرفها را نميشناسد. تازه توصيههاي پزشك هيچ وقت او را متاثر نميكرد و همين كار او را ساخت. فردا او در جاده بود.
صداي يكنواخت موتور ماشين لالايياى بود كه قنبر را به خواب دعوت ميكرد. دنيا اما بيدار بود و با نگرانى جاده را ميپاييد. جادهى بارانزدهى نمدار پاييز و هواى نيمهابرى سرد سوزناك اواخر آذر ماه در يك عصر بارانريز ميتوانست فضايى آن چنان دلانگيز به وجود آورد كه آدم را تا ساعتها غرق در ياد شيرين و تلخ عشقهاي ناكام و معشوقهاي قديم و جديد كند. ميشد كه چنين باشد اگر اين جادهي غمگين و رؤيايي با رديفهاي منظم سرو و جوهاي آب سنتي به گورستان ختم نميشد. وقتي ترانههاي جواد يساري با اين جو دلهرهآور قاطي شد دلورودهي دنيا داشت به دهانش ميآمد. انگار اسي خان اين را حس كرد كه صداي نوار را كم و كمتر كرد و نزديكيهاي گورستان خاموش كرد. گورستان شاه فضل. قديمي و اما زنده و در حال رشد. جواني كه در سالهاي اوج زندگياش هر لحظه بزرگتر و پرزورتر ميشود. دنيا در اين فضاي متناقض خود را به پدر ميچسباند تا مگر از اضطراب سفر مرموز و غريبش به گورستان يك شهرستان دورافتاده رهايى يابد و نمييافت. نياكانش سالها در اين شهر زيسته بودند و او براي اولين بار بود كه به اين جا سفر ميكرد. انگار استخوانهاي آنها را بر درختان دو طرف جاده ميديد كه برايش دست تكان ميدادند. احساس قربت عجيبي كه با ترس عجين ميشد و او را از پس سالها غربت به مادربزرگش كه به جستوجويش آمده بودند نزديك ميكرد.
دنيا بود و پدرش و رانندهاي. او كه در پيري دست كمي از اربابش نداشت و پدري با يك كلكسيون بيماري كه ميرفت سالهاي پاياني را بگذراند. بالاخره اين آخرها همه بايد شاعر شوند تا بتوانند غزل خداحافظي را بسرايند و او شده بود. حالا پدري كه روح خشنش با شعر و شاعري تناقض ماهوي داشت آنچنان شاعرمسلك شده بود كه از پشت ديوارهاي فراموشى سالها، به جستوجوي مزار مادرش آمده بود. آن هم در شهر كوچكي كه سالها بود حتي براي تفريح هم ديگر به آن بازنگشته بود. براي چه بازگردد؟ آن سالها كه همه در شهر تعظيمش ميكردند و نام قنبر بلوكي لرزه بر تن هر جنبندهاي ميانداخت، عشقي جز لاتبازي و باجگيري و قمهكشي و قرق كردن چارسوق نداشت، چه رسد به وقتي كه از بد روزگار تبعيد شده بود و ديگر حتي قانون هم اجازهي بازگشت به او را نميداد. قانوني كه اين بار كمر به تنبيه او بسته بود و ديگر هيچ كارش نميشد كرد. همين اسي خان كه نوچهاش بود چه قشقرقي به پا كرده بود اما خيل نوچهها و كاسهليسان در برابر فوج سربازان به لجن كف رود ميمانست و سيل همه را با خود برده بود. دستوري بود كه آمده بود و شهر بايد آرام و قنبر بايد رام ميشد. اما او كه هيچ خدايي را بنده نبود نه فوج سربازان رام كرد و نه حكم دادگاه. قنبر را مادرش كشته بود. يعني قنبر برادرش را كشته بود و مادرش در دادگاه شهادت داده بود و از پس هزار بار اين در و آن در زدن، نوچههايش به زور برايش يك حكم تبعيد گرفته بودند تا اعدامش نكنند و كار خلاص. قنبر رفته بود و شهر آرام شده بود و حالا بعد از چهل سال برگشته بود و شهر هنوز آرام بود. اما درون قنبر پر از خروش بود. دلش مثل سير و سركه ميجوشيد. يك دفعه دلش هواي مادرش را كرده بود و آمده بود. چون نوزادي كه ناخودآگاه و با چشمان كورمال كورمال پستان مادر را ميجويد، قبر مادر را ميجست. دست خودش نبود. شايد هم سكتههاي ناقص هفتهي پيش و يا آلزايمرش كه جهان را به كندي پيش چشمش كمرنگ ميكرد او را به خود آورده بود. اما او اصلا به خود نبود.
اسي خان به اشارهي قنبر روبهروي مسجد كنار جاده ايستاد. قنبر از ماشين پياده شد و بيآنكه گودال بزرگ سرراهش را ببيند به طرف مسجد رفت. وقتي كه با صداي جيغ دنيا به خود آمد گفت:
- خوب شد آمدي! براي موال هم كه بخواهيم به مسجد برويم بايد اين طور بشود. حالا بايست تا من بيايم. اصلا برو. نميخواهم زير بغلم را بگيري. توي كال بيافتم بميرم بهتر از اين است كه مرا اين طوري ببينند. گيرم كسي مرا به ياد نداشته باشد يا اين جا خيلي خلوت باشد.
غرغركنان به توالت داخل شد و پس از چند لحظه دوباره فريادش بلند شد.
- بيا دختر اين دگمهي شلوار لامصب را ببند. ارواح عمهات ايستادي آن جا مرا نگاه ميكني. بكش بالا اين زيپ را. خوب برو ببينم خودم ميآيم.
حالا ديگر يك ساعتي بود كه از وراجيهاي دختر خبري نبود و ماشين واپسين لحظات را تا رسيدن به مقصد ميگذراند. قنبر را باز خواب برده بود و مكالمهاي آهسته فرمانروايي وزوز موتور را ميشكست.
- خانم همين الان هم هر جا بگويد ميبريمش. حق دارد به گردن ما. پيرمرد و مريض هست كه باشد اين كه دليل نميشود وقتي هوس قبر مادرش را كرده نياوريمش.
اسي خان بود كه به غرغر هاي دنيا جواب ميداد.
- درست ميگوييد اسي خان، ولي شما كه فقط رانندهاش نيستيد. ناسلامتي جاي عموي ما هستيد. يك كم بايد بيشتر به فكرش باشيد. اگر من نگرفته بودمش چه ميشد؟ به خاطر ما هم كه شده هر چيزي را كه ميگويد گوش نكنيد.
و اسي خان پايش را روي پدال بيشتر فشار داد تا هر چه زودتر كار را تمام كند. ميدانست دنيا هم جز اين نميخواهد.
- خوب اين هم شاه فضل. خودش است.
دنيا كمك كرد قنبر كه تازه بيدار شده بود از ماشين پياده شود. هنوز حالش آن قدر بد نشده بود كه نتواند بدون كمك برود و روي سكوي جلوي ورودي امامزاده بنشيند. سوز سرد دنيا را به سمت ماشين كشاند تا پالتوي خودش و قنبر را بياورد. غرور اسي خان هم اصلا اجازه نميداد كه به جز كلاه شاپو و كتي كه هنوز هم به عادت قديم يكوري روي دوشش ميانداخت از بالا پوش ديگري استفاده كند. گورستان كه درست از پشت امامزاده شروع ميشد در عين سكوت موذيانهاي كه داشت بيسروصدا هم نبود. صداهايي كه در يك جاي عادي اصلا شنيده نميشدند. كلاغها، باد سوزناك، صداي دور نوحهخوانها كه با هم تلاقي ميكرد و ملغمهاي از آه و افسوس و فغان و فرياد را به هواي مرطوب عصرگاهي تزريق ميكرد. حتي جيك جيك گنجشكها هم در اين جا به طرز عجيبي غريب مينمود. شايد اين پرندگان داشتند با صداي پوسيدن تدريجي گوشت تن جسدها همنوايي ميكردند. فقط يك ارگ كليسايي كم بود تا اين كلكسيون را كامل كند.
دنيا حالا بازوي پدر را گرفته بود و با هم زير درختان كاج كه به صورت كاملا منظم در كنار قبرها كاشته شده بودند راه ميرفتند. درختهايي كه از گوشت و خون آدمها تغذيه ميكنند لابد بايد قيافهاي ترسناك داشته باشند. حال آن كه اصلا اين طور نبود و در عين تفاوت آدمهايي كه از آنها تغذيه كرده بودند تمام درختها به يك شكل بودند. شايد دختر به همين چيزها فكر ميكرد كه زير لب گفت:
- همهشان سر و ته يك كرباسند.
- چي؟!
- هيچي.
و قنبر آن فدر موضوع براي فكر كردن داشت كه بحث را كش ندهد. از ديد قنبر اين كه در ورودي جديد قبرستان به قطعات جديد كه در بيست سال گذشته و به صورت مدرن ايجاد شده بودند باز ميشد اصلا خوب نبود. به اين ترتيب آنها مجبور بودند چند صد متري را تا رسيدن به قطعات قديمي طي كنند. اما چارهاي نبود. به طرف قبرستان قديمي به راه افتادند. با اين كه تاريخ فوت مردههايي كه از كنار گورشان ميگذشتند از ده سال تجاوز نميكرد اما قنبر نميتوانست نگاه خود را از قبرها بكند. گورها يكي يكي از زير پايش رژه ميرفتند و او ميتوانست اسم برخي از مردهها را بخواند. همهي سنگها يك قالب و يك شكل بودند. درست مثل يك ارتش. با لباسهاي خوشفرم كه ميداني پشتسر اين همه نظم، دنيايي از وقايع و حرفهاي ناگفته خوابيده است. وقايعي كه روح آدم را خرد ميكند و شخصيت او را ميجود و مثل يك آدامس نيمخورد تف ميكند. قطعهي يك مردان، قطعهي چهار زنان، قطعهي راهروي سرپوشيده، قطعهي سهي كودكان، قطعهي مردههاي شاد، قطعهي زندههاي عاشق. قطعه پشت قطعه ميرفت و اين دو در پياش پرسهزنان تا آرزوي زيارت او را برآورند. يك جمع كاملا نامتجانس. به دخترش نگاه كرد و بعد به اسي. انگار اين دو را خود به دنيا آورده بود و اين البته پربيراه هم نبود. دخترش، با تمام لطافت و شوري كه يك جوان هجده ساله ميتوانست داشته باشد. دريايي از آرزو كه هيچ اقيانوسي جز عشق نميتوانست او را در بر گيرد و اسي خان، مغموم و واخورده اما مغرور كه جز در گذشته و براي گذشته زندگي نميكرد. آن سان كه درخت چناري چند هزار ساله و از درون پوسيده كه تن لرزانش را در معرض باد قرار ميدهد تا اثبات كند كه سربلند پيش از به خاك افتادنش مرده است.
دختر در نگاه پدر چيز جديدي نتوانست پيدا كند. پس بازوي او را كشيد مگر بتواند اين بازي را زودتر به انجام رساند. فضاي سرد و مرطوب و آن قصدي كه به خاطرش ترك ديار كرده بودند آن چنان معنويتي بر فضا حاكم ساخته بود كه انگار در يك آن روح پدر و دختر به اشراق رسيدند و ديگر تا پايان هيچ يك حرفي نزد و در همان حال رودخانهاي از حرفهاي بيپايان بين قلبهاي پير و جوان جاري شد.
از كنار غسالخانه كه رد شدند، مردهشويهاي خوشپوش و بذلهگو را ديدند كه خسته از كار روزانه راه منزل در پيش گرفته بودند و ميرفتند تا شبي ديگر را در كنار زن و فرزندان به صبح رسانند. فضاي پشت غسالخانه به چشم قنبر آشنا آمد، قبرستان قديم مثل كوچه پس كوچههاي جنوب شهر، درهم و برهم و نامنظم، در آخرين لحظات غروب خورشيد در برابر چشمان پرسشگر دنيا و حيرت آن دو ديگر طلوع كرده بود و جست و جوي واقعي حالا آغاز شده بود. درنگ جايز نبود. با اشارهي دست قنبر، اسي به سمت چپ رفت و خودش با دنيا از سمت راست شروع كرد مگر زودتر مزار مادر را بيابند. ديگر حالا همه ميدانستند چه بايد بكنند. هيچ نيازي به شكستن چيني نازك تنهايي اجساد نبود. نرم و آهسته گامها بر سنگ قبرهاي قديمي فرود ميآمد و مزار مادر جسته ميشد. دنيا كه شب را نزديك ميديد به خود تلقين ميكرد كه تا به حال كسي به ياد ندارد مردهها براي هواخوري سر از قبر درآورده باشند. تازه پدر و اسي خان هم كه آن جا بودند. ولي نميتوانست احساس ناامنياي را كه به علت خلوتي آن جا به درونش رخنه كرده بود كتمان كند.
قنبر با گامهاي آرام خم ميشد و اسم روي سنگها را ميخواند. لات و چاقوكش قديم بعد از چهل سال تبعيد و دقمرگ شدن مادرش بازگشته بود. سالها پيش او آخر بد تمام قصههاي خوب بود. حرف اول و آخر شهر. دعوا بدون حضور او يا باج بدون سهم او معنايي نميتوانست داشت. دنيا هم گيرم بعضي از اينها را ميدانست، به او آن قدر راحت بابا ميگفت كه خيال ميكردي اصلا خودش او را زاييده است.
باران كلمات ذهن قنبر را راحت نميگذاشت و دنيا گاهگاه سر تكان ميداد، گويي دارد تمام ذهن پدرش را ميشنود و تاييد ميكند:
“من از اين قبرستان خيلي خوشم ميآيد. قبرهايش راستي راستي گودال دارند. نه اين كه ببرند بگذارندت در يك چارديواري آجري درش را گل بگيرند. بعد هم شبها از تويش صداي تركيدن شكم مردهها بيايد. كرمها گوشت گنديدهي آدم را يواش يواش بخورند بهتر از پوسيدن توي هواي قبر آپارتماني است. اين قبرهاي نافرم و جورواجور صد شرف دارد به آن يكيهاي خوش تيپ و بزككرده، باز خوب است نهنهي ما همان قديم مرد. فكر هم نميكنم قبرش توي آن اتاقهاي اعياني باشد، نهنه كه آنقدرها پول توي دستوبالش نبود و بابا هم كه خودش قبلا غزل را خوانده بود و نميتوانست براي اين تشريفات خرج بكند. اين نيست؟ نه! لامصب اين سومين قبري است كه اسم كاظم رويش است. مگر ميشود؟ يك آدم مگر ميتواند چند تا قبر داشته باشد؟ نميدانم چرا بايد اين موقع همهاش اين ماجرا به يادم بيايد.“
حالا صحنهي قتل برادر خيلي كمرنگ در ذهن قنبر بازخواني ميشد و اين اعصابش را بد جوري خرد ميكرد.
“لامصب شفاعت آن مرتيكهي لعنتي را ميكرد كه همه را ضد ما ميشوراند. اين جوري كه ديگر سنگ روي سنگ بند نميشد. هي گفت، هي گفت. آدم مست هم كه طاقتش دست خودش نيست. يكهو ميبيني تمام شد. تا پرتش كردم سرش به درگاهي خورد و درجا تمام كرد. كي باورش ميشد كه ديگر بلند نشود. نهنه هم ايستاد تا بچهاش جلو چشمش پرپر زد و تمام. البته اصلا به پرپر زدن نرسيد. خيلي سريع راحت شد. حتي خوني كه از گوش و دماغش ميآمد انگار راه خودش را بلد باشد يكراست رفت توي چاه وسط حياط و حتي ذرهاي جل و پلاس خانه را كثيف نكرد. نميدانم آدمهايي كه چاقو ميخوردند چرا اينقدر زود راحت نميشدند. شايد مال اين بود كه اين يكي آدم حسابي بود. ميخواست درس بخواند. ما هم مشكلي نداشتيم. هر كس راه خود را ميرفت ولي نبايد به پروپاي ما ميپيچيد. حالا بايد اسمش را هي روي قبرها ببينم. كاظم. كاظم. كاظم! اصلا اين قبر نهنه چرا پيدا نميشود؟“
قطرهاي اشك روي گونهي سرخ و يخزدهي دنيا لغزيد. در داغ عمويش يا از سرما بود شايد. قنبر كمي از دنيا پيش افتاد. سايهاي سرد روي پشتش سنگيني ميكرد. روبهروي سنگ قبر سفيد كوچكي آخر قبرستان ايستاد. نميدانم روي سنگ چه نوشته بود كه تا خواند يك آه بلند كشيد و بعد با صورت افتاد. فقط يك نفس بلند ديگر از همان نوع كه وقتي آدمها از خواب بيدار ميشوند ميكشند و قنبر ديگر نبود. دنيا بود و قنبر رفته بود. بهانهي مرگش ميتوانست سكتهاي باشد براي سومين بار يا هر چيز ديگري. حالا كه او رفته بود چه فرقي ميكرد؟
“به من گفته بودند پشت سرش بروم و وقتي آه كشيد جانش را بگيرم. من فقط وظيفهام را انجام دادم. من هم نميدانم اين قبري كه جنازه رويش افتاده مال مادرش است يا برادرش. شايد هم اينها را اشتباهي توي قبر هم گذاشته بودند. درست است كه من يك فرشتهام ولي همه چيز را كه نميدانم. به هر حال با اين سر شلوغي كه من دارم بايد زودتر بروم. همين الان هم اين يكي كلي معطلم كرد.“
دنيا با واكنش طبيعي هر دختر ديگري داشت جيغ ميكشيد و اسيخان را صدا ميزد. پايين قبر، بين دو پاي قنبر و در سوسوي چراغهاي كمسو خوانده ميشد:
”اي خاك تيره مادر ما را عزيز دار
اين نور چشم ماست كه در بر گرفتهاي“