--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Monday, December 08, 2003


داستان كوتاه كوتاه
خون
ـــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي

دخترك شش ساله داشت با خواهرش تاب‎بازي مي‏كرد. بلند بلند داد مي‎زد: “السلام عليك يا ابا عبدالله“
خواهرش خنديد و گفت: “ندا اين حرف‎ها چيه كه ميزني؟!“
من مواظب بودم دخترم از روي تاب نيافتد.
ندا به نظر نمي‏رسيد حرف خواهرش را شنيده باشد هر چند لحظاتي نگذشت كه ساكت شد. بعد باز شروع كرد:
تاب تاب عباسي خدا منو نندازي!
دخترم نيم زباني شروع به هم‎نوايي كرد.
آن طرف‎تر، پشت بوته‎ها، حواسم پرت پسرك خوش‏لباسي شد كه مويي را كه تازه بر صورتش روييده بود تراشيده بود. از دور به نظرم رسيد اسكناس‎هاي مچاله در دستان جوان سيه‎چرده‎اي هم‏سن خودم فرو رفت و بعد دست‎ها لحظاتي بر هم مماس شدند و آن‎گاه جدا. پسر خوش‎تيپ كه رفت، جوان داشت با زن ميان‏سال چاق زشتي خوش‎و‎بش مي‏كرد.
دخترم كه از روي تاب افتاد، يك ساعت تمام وغ زد و كلي سرش خون آمد ولي نمي‏دانم چرا اصلا ناراحت نشدم. همه‏اش داشتم دنبال ندا مي‎گشتم كه رفته بود.


 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى