Rescue Robot
ـــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
دوازده سال پيش، آخرين روز بهار بود كه خبر رودبار و منجيل همه را شوكه كرد. جمعه خبر آرام آرام بزرگ شد. پيچ راديو را كه بپيچاني، لازم نيست زبان فرانسه و عربي و آلماني و چيني بلد باشي. همهاش ميگويند بم. هماش ميگويند ايران. بم هم مرد. تركيد و خراب شد. ديگر خبري از آن شهر نه چندان كوچك كه در وسط كوير تفتيده سالها تاريخنوردي كرده بود نيست. ارگ بم را من البته در ذهن خودم ذخيره كردهام و حالا قسمتي از اين ذهن به تاريخ پيوسته است. خدا كند آن پيرمردي كه نگهبان در ورودي ارگ بم بود و شبها در اتاق گلي كوچكي در همانجا ميخوابيد حالا زنده باشد.
بچههاي پزشكي دارند براي اعزام ثبت نام ميكنند. افسوسي ميخورند آناني كه هنوز انترن نشدهاند و البته خانمها كه پس از ساعتي خبر ميرسد به خاطر شرايط بد آب و هوا در بم و عدم وجود فضاي مناسب براي اقامت شبانه اجازهي عزيمت به بم را ندارند. بچههاي مهندسي هم ربات نجاتدهندهشان را كه براي مسابقات جهاني ساختهاند به بم بردهاند شايد بتوانند آناني را كه هنوز عمرشان به دنيا باقي است در زير آوار بيابند و خدا كند بيابند. آن ديگرها هم در شركت و بيمارستان و مدرسه و كوچه و خيابان هر چه بتوانند ميكنند. اگر بدانيد چه خبر است در بيمارستانها و چه خبر است در اتاقهاي عمل! در هر بخشي فقط يك رزيدنت سال يك ماندهاست، و چه غلغلهاي است در اورژانس و بخش اورتوپدي!
نميدانم اين چه بغضي است كه گلويم را ميفشارد و دارد خفهام ميكند. كاش جايي بود كه هيچ كس نبود و ميشد اين بغض را فرياد كنم. حالا كه نميتوانم فكر ميكنم همان بهتر كه خفه شوم.