باز هم بچهها
ـــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
ديشب در اقدامي ناگهاني به ملكوت خدا رفته بودم. مسيح را ديدم سياهپوش كه سخت گريه ميكرد. از گريهي آن انبان محبت و عشق، آن هم در ايام كريسمس كه تمام پيروانش به شادي جشن تولد او مشغولاند، بسي متعجب و نگران شدم. آدم در مقابل چنين صحنهاي مشكل بتواند تاب بياورد. اما من تمام توانم را در كلمهاي جمع كردم – كه او خود از قول آن برتر گفته بود كه در آغاز فقط كلمه بود - و پرسيدم: چرا؟
سرش را بلند نكرد، شايد تا چشمان نافذش وجود حقيرم را نسوزاند و با اشاره، مرا به سوي هزار هزار فرشتهي سياهپوش فرستاد. نيازي به تكرار كلمه نبود.
“ما عزاداريم. اينجا بخش كودكان است. دل هر كودكي كه ميشكند و هر ضربتي كه حرمت معصوميت بچهاي را ميشكافد عزا ميگيريم. ما سالهاست كه عزا داريم. بيست قرن پيش تني چند از پيامبران آمده بودند از بخش بازديد كنند. بسيار اندوهگين شدند، ولي پس از ساعتي رفتند تا به امورات ديگر بپردازند. مسيح اما ماند. مگر او نبود كه گفته بود كودكان به ملكوت خدا نزديكترند؟ پشيمان بود. ناليد:“ بايد ميگفتم كودكان خود خود ملكوت خدايند“. لباس سياهي سفارش داد و اين جا ماند و عزا گرفت.“
فرشتگان بر سروسينه ميكوفتند و صداي شيون و زاري لحظهاي قطع نميشد. قاب عكس بسياري كودك بر دروديوار بود و پارچهاي سياه نيمي از هر عكس را پوشانده بود. هر لحظه عزاي جديدي برگزار ميشد و قاب عكس تازهاي خبر از آتشي ميداد كه در دل كودكي روشن ميشد. صداي گريهي كودكان عرش را بد جوري ميلرزاند. دل ما آدمها را اما نه آن قدر.
“سرتاسر وجود مرا گويي چيزي به هم فشرد، تا قطرهاي به تفتگي آتش، جوشيد از دو چشمم“.