خانه دور است
_________________________
منصور خاکی
... مى بينى که هنوز گرد و غبار وطن بر جامه ام را بر نگرفته ام؟
شايد ندانى که يکى از سرگرمى هايم در اين پيچ و خم هاى يکنواخت زندگى در اين غربت بزک کرده مرور خيابانهاى تهران است... از خانه مان تا سر کوچه چند دقيقه راه بود؟ پهلوى نانوايى سر کوچه آن کفاش افغانى بود يا ميوه فروش رند؟ ... راستى به سر خانه روبرويى که مى خواست يک مدرسه غير انتفاعى شود چه آمد؟ ... از ميرداماد تا ونک چند تا خيابان فرعى بود؟ ... و کوه! درکه و توچال! بسيار مى شود که تک تک منزلهاى درکه تا ايستگاه پلنگچال را يکى يکى شماره مى کنم! کار سختى است و اين بار که تهران بودم و با خود عهد کرده بودم که بى ديدن درکه باز نگردم ديدم که ديگر قهوه خانه ها مثل سابق نيست.. اما هنوز وسوسه انگيز است. من تمام جوانى را اگر گام سترگى برداشتم پشتم به کوهستانى گرم بود که در هر جاى شهر من مى ايستادى او را ميديدى. چه سخت است سى و اندی سال چشم که باز می کنی تا وقتی که مثل نعش به خانه برميگردى اين کوه صبور شاهدت باشد و انگاه اينجا... دريغ از يک تپه!
بسيار به خود مى گويم که اين غربت در سرنوشت من نيود چه کسى اين نان را در سفره ام گذاشت؟ مرا آنچنان دلسنگی نبود که اين همه پيوند را بگسلم. چرا چنين شد. چه کسى چنين خواست؟ پاسخى نيست. بهاره داغ مرا تازه کرد.... هذا شقشقه هدرت ...ثم قررت!
چه کسى مى خواهد من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد!