شاه رفت
ــــــــــــــــ
پ.صائبى
ديروز روز بيست و شش ديماه بود . نميشود يادى از اين روز نکرد. ربع قرن پيش در چنين روزى هواپيماى شاهين شاه آخرين را سوار بر خود کرد. ارتشبد ها براى آخرين بار روى پاى او افتادند. بختيار راى از سنا گرفته بود و با هليکوپتر خود را به مهر آباد رساند. اعليحضرت که روزگارى به سران جهان وقت هاى ششماهه و يکساله براى شرفيابى در نياوران و سعد آباد ميداد ،پانزده دقيقه در پاويون معطل نخست وزير بود. گفته ميشود که معطلى باعث شد خودش تيتر کيهان را ببيند : «شاه رفت» . « اخيرا گفته بودم که کسالت مزاجى دارم ، . . . . [خبرنگار ]اعليحضرت چه مدت در اسوان خواهند بود؟ اين بستگى به حالت مزاجى ما خواهد داشت. » شاه رفت و واقعا حالت مزاجى خوبى هم نداشت . گيج بود و غمگين و تحت تاثير دارو هاى ضد سرطان و خود بيمارى. چشمايش مثل هميشه با تبختر نبود. در ابرو هاى پر پشتش به شدت نگرانى موج ميزد . او پاى پلکان تاب نياورد و گريست . در فکر او چه ميگذشت ؟ نميدانيم. شايد اينگونه فکر مى کرد: « چرا اينطور شد . مردم که من را خيلى دوست داشتند . کار که بود ؟ » چند ماه آخر يک لحظه از پاى بى بى سى تکان نميخورد . وقتى سوليوان و پارسونز به او پيشنهاد کردند مدتى خارج شود، کار را تمام شده دانست. ديگر او را
نميخواستند نه مردم و نه غرب، او از دومى بيشتر ميترسيد. خود ميدانست که بازگشتى ديگر در کار نيست. مشتى خاک در دقايق آخر چون پدرش از کاخ بر گرفت. شاه رفت. سفرى بى بازگشت به اسوان و بعد دربدرى در دور دنيا و به قول کيسينجر چون « هلندى سرگردان » و آخر بازگشت دوباره به مصر و در آنجا تمام کرد. شاه رفت ،کفن هم شد اما اين وطن وطن نشد .