وطن
________
احسان حقيقت جو
چندي پيش خانم يكي از دوستان مرا در اصفهان به اتهام پوشيدن مانتوي سفيد دستگير كردند و به منكرات بردند. آنچه او از سياه كاري اين افراد تعريف مي كرد، از تشكيل پرونده و بازپرسي درباره رابطه نامشروع و ثبت جرمهاي آرايش صورت و حمل cd مبتذل! سياوش قميشي و ... ناگفتني است. بيچاره را چندين روز با خانواده اش به دادگاههاي مختلف كشيده بودند ونهايتا با بارها به اشك آوردن و ترساندن او و خانواده اش، از لذت شكنجه روحي او فارغ شده و حكم به عفوش داده بودند. متذكر مي شوم اين داستان متعلق به دهه 60 نيست، مربوط به اوائل سال 82 است. مي دانم كه اين قصه پر غصه بسيار هم تكراري است و شما هزاران نمونه ديگرش را شنيدهايد، اما آنچه در اين موضوع براي من بسيار جالب توجه و پرمعنا بود اظهارت صادقانه يكي از خواهران بسيجي به شخص مزبور بود كه: ايران مال ماهاست. اين كشور متعلق به ماست. نه جاي شما. اگر اعتراضي داريد، هري! از اين كشور برويد! (خواهر بسيجي مي دانست كه طرف دانشجوي يكي از دانشگاههاي سطح بالاي كشور است.) من با شنيدن اين سخنان دردي جانسوز در درون خود احساس كردم و غربت مرا فراگرفت. در وطن به دنبال وطنم مي گشتم و مي دانستم كه اين وطن را در هيچ كجاي ديگر دنيا هم نخواهم يافت.
عباس معروفي را من درك مي كنم. عباس معروفي از ايران نرفت تا در جاي ديگر آسايش بجويد. از ايران رانده شد. وطنش را از او گرفتند. حال اگر سياه مي بيند و نيش مي زند و افراط مي كند، من او را درك مي كنم.