مغزهاي مسافر
ـــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
مهناز به ايران آمده است. داشتم رانندگي ميكردم كه زنگ زد. فرياد شادي و سلام. قرار براي تلفن بعدي و خداحافظ. به بچهها گفتم: اگه گفتين كي زنگ زد؟ وقتي فهميدند گفتند: الهي، چقدر دلم برايش تنگ شده است. آنها فقط چند ساعتي پيش بچهها بودهاند و آخرين بار شايد دو سال پيش. اما مهناز هميشه در خانهي ما حضور داشته است. با عروسكهاي خرسي كه براي بچهها آورده است و كتابهاي عجيب غريبي كه پدرم را در آورده است از بس كه بچهها گفتهاند خراب شد بيا درستش كن. البته او براي من بيش از همهي اينها يك خواهر بوده است. يك معلم كه به من شك كردن را آموخت. معلمي كه سنگ بزرگي برداشت و بدون اين كه يك لحظه ترديد كند، ايمان شيشهايام را با يك ضربت خرد كرد و بعد گفت: حالا ايمان بياور. و من ايمان آوردم. نه از آن نوع كه اسلمنا به زبان كه آمنا به دل. معلمي كه انكار حق در زبان ميكرد و در دل ميپرستيد، تا آنان كه نميدانند در برابر چه كسي خم و راست ميشوند را به خود آورد. و حالا او يك بار ديگر به ايران آمده است. و يك بار ديگر با خود شك آورده است. بهار! نميخواهي بروي؟ و اين بار نيز البته پاسخ منفي است. ياد ندارم پاسخ مثبتي به هم داده باشيم و اين خود راز دوستي عجيب ماست. سالها زير يك سقف من از يمين ميگفتم و او از يسار. من صبحها در گوشش آب ميريختم تا مگر بيدار شود و او شبها وقتي من خواب بودم تمرينهايش را حل ميكرد و سعي ميكرد در خواب از من اعتراف بگيرد ام ام را دوست دارم.
نه مهناز من نميخواهم بروم. من پايم و دلم اينجا گير است. رفتن اتفاقا برايم سخت نيست. دل كندن از اين جا هم فكر نميكنم آن قدرها دشوار باشد. من به روزي فكر ميكنم كه ايران از تو و من و امثال تو و من خالي شود. من به روزي فكر ميكنم كه اين مملكت به تمام وجودش تصميم بگيرد رشد كند. اين رشد البته با طنزنامهي مجمع تشخيص مصلحت و آقايان متعهد بيسواد عمامهبهسر و غير عمامهبهسر به وجود نميآيد. اين رشد را من و تو و امثال من و تو ميتوانيم عينيت ببخشيم. گيرم كه من هم فرار كردم. گيرم كه به قول تو مسؤوليتم در برابر دختركانم مرا به آن طرف كشاند. تكليف ايران با اين همه آدم بيعقل كه بر مصدر امور نشستهاند چه ميشود؟ چه كسي اثرات 2564 سال ديكتاتوري را از افكار اين مردم پاك ميكند؟ نه مهناز! من اين جا ميمانم. حتى با وجود رئيس جمهور محبوبمان كه عدهاي را مامور كرده بروند ببينند آيا فرار مغزها حقيقت دارد يا اغراق شده است. آري آقاي رئيس جمهور حقيقت دارد. حتي اگر فقط همين مهناز هم رفته بود حقيقت داشت. كل درآمد نفت يك سال مملكت را هم كه بدهيم قيمت يكي مثل مهناز نميشود.
روزي در جمع صد نفر اول كنكور به مناسبتي سخن ميگفتم: مسؤولان سه دستهاند. اول آناني كه نميدانند شما سرمايههاي اين مملكت هستيد. دوم آناني كه اين نكته را ميدانند ولي عقلشان نميرسد چه كار بايد بكنند و سوم هم كساني كه به ابن مهم آگاهي دارند و ميدانند چه بكنند اما نميتوانند كاري بكنند.
با وجود اين فضاي نوميدكننده، من اما هنوز فكر ميكنم ميشود كاري كرد. سر كلاس درس يا در محل كار. دردي را التيام بخشيد. ايمانهاي شيشهاي را شكست. من ميمانم.