(داستان کوتاه)
گلولهاي براي من
ــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
بعضى وقت ها آدم در گند و کثافت خودش غرق مى شود و نمى فهمد. اين جور چيزها مثل مرگ است که آدم مىداند ولى نمى فهمد. به همين خاطر هم هست که من از مدتها پيش مى دانستم يک چيزيم مى شود. انگار يک شيئ موهوم مرا دوره کرده باشد و آن قدر در آن فرو رفته باشم که مثل هوا ديگر احساسش نکنم، اما کتمانش را نيز نتوانم. اين شده بود که من تقريبا از همان روزهاى اول انتظار يک گلوله را مى کشيدم. گلوله اى که اين ديوارهى نامرئى را بشکافد و راهى براى نفس کشيدن باز کند، يا حتى سوراخى ايجاد کند که بتوانم از آن به در روم و مال خودم باشم، يا دست کم فکر کنم مال خودم هستم.
به هر حال همين الان که دارم اين مطلب را مى نويسم، گلوله ى موعود را که البته فقط خودم وعده اش را به خودم داده بودم و هيچ کس ديگر هم ازش خبر نداشت دارم مى بينم. ساعت يازده شب است و من پشت پنجره نشسته ام و دارم به دب اکبر نگاه مى کنم. از اين نقطه ى شهر و اين طبقه ى آپارتمان که خانه ى ماست ستاره ها خيلى خوب ديده مى شوند و اين سرگرمى هر شب من است که پشت پنجره بنشينم و منتظر گلوله باشم و براى اين که حوصلهام سر نرود ستارهها را نگاه کنم. البته اين وقتها فكر مى کنم سوار يک اتومبيل آخرين مدل هستم که با سرعت سرسامآورى حرکت مى کند ولى حرکتش آن قدر نرم است که خيلى احساسش نمى کنم. به گمانم اين گلوله هم مدتهاست در فضاى لايتناهى به دنبال قربانى اش که من باشم مى گشته است و اميدوارم او هم حس خوبى داشته باشد. چه کسى مى داند که او از لولهى تفنگ يک آدم فضايى در آمده است که به سوى يکى از دوستانش شليک کرده يا محصول جنگ دو ملت است که درسياره اى دور و در سالهاى دور آدم هاى زيادى را به کام مرگ فرستاده است.
گلوله حالا تمام توجه مرا به خود جلب کرده است. سرعتى که چنين گلوله اى دارد آدم را متحير مى کند، چون گلوله شيشه را فقط سوراخ كرد و احتمالا تا چند دهم ثانيهي ديگر شيشه فرو نخواهد ريخت، گو اين که من وقت زيادى براى اين احساسات معمولى ندارم ،چون گلوله همين الان گونه ى راستم را شکافت و وارد حفره ى خوش بوى دهانم که هر روز سه بار مسواکش مى زنم شد. جالب اين جاست که شدت حرارت باعث شد که خون زخمم بلافاصله لخته شود و حالا آن را احساس مى کنم که دندانم را خورد کرده و يک راست به طرف سقف دهانم مى رود تا استخوان کام را سوراخ کند و وارد مغزم شود. حتما اعصاب دندانم حامل پيامهايى هستند که اگر به مغزم برسند مرا به دردى جانکاه دچار خواهند کرد. بگذريم که اين يک درد ديرهنگام است و فکر نمى کنم کار من آن قدر طول بکشد که بتوانم احساسش کنم اما يک حس مرموز در من بيدار شده است که به شدت آن درد را طلب مىکند، آرزويى که قطعا به گور خواهم برد.
شايد فکر کنيد دارم دروغ مى گويم اما هميشه مجسم مى کردم که گلوله اى که به من بخورد مغز مرا در دهانم مىريزد و اين اتفاقى است که حالا واقع شده است. انگار که ما آدم ها وظيفه داشته باشيم وقايع را به منزلشان برسانيم و هر کار را که بلد نباشيم اين يک کار را ناخودآگاه با مهارتى شگفت انجام مى دهيم. در اين موقعيت افسوس مى خورم که نمى توانم منتظر شوم و مزه ى مغزم را زير زبانم احساس کنم اما وقتى که شريان اصلى مغزم متلاشى مىشود و تکه هاى مغز آلوده به خون بهناگاه تمام دهانم را پر مىکند ديگر به نظر مىرسد وقت فکر کردن به تمام اين ها گذشته باشد. ديگر فرقى نمى کند عصب شنوايى گوش راستم قطع شده و عصب بينايىام نيز. انگار يک پنجره جلوى چشمم باز شده است که تمام شدن بازى را گوشزد مى کند، گو اين که من نمى توانم باور کنم که تمام زندگى من يک بازى بوده است و اصلا اطمينان دارم که چنين نبوده است. به هر حال گمان نمىکنم بيش از اين بتوانم برايتان بنويسم. اين يک دهم ثانيه هم که در خدمتتان بودم، باعث افتخار بود خ…