من هنوز مست بوي چفيهام
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدى
به نظرم پاك خل شدهام. خوب گوش كنيد. شايد بتوانيد كمكم كنيد.
من هر وقت به كوه ميروم، با خودم چفيه ميبرم. نه به آن مقصود كه شبيه خواهران شوم و نه از آن صورت كه به جاي روسري بر سر اندازم و با مد همراه شده باشم. آناني كه اهل كوهاند نيك ميدانند كه چفيه ابزار كوهنورد است. پس لاجرم دو كوهنورد هرگز از هم در مورد چفيه چيزي نميپرسند. اما هر گاه با دوستان خانوادگي به گشت و گذار در طبيعت ميرفتيم، بايد كلي پاسخ ميدادم كه چرا با خود چفيه دارم و آناني كه در جمع مرا نميشناختند تا دقايقي از من احتراز ميكردند.
قصهي اصلي كه مدتهاست فكر مرا آزاد نميكند مربوط به روزي است كه با يكي از همين جمعهاي خانوادگي در اطراف تهران باغي كرايه كرديم و چند ساعتي را به دور از هواي آلوده به عشقبازي با طبيعت پرداختيم. سرايدار باغ يك مرد افغاني بود كه با دخترش در آلونكي در گوشهي باغ زندگي ميكرد. آنان و ما با هم كاري نداشتيم. عصر كه ميرفتيم، دختر آن مرد به بهانهي خداحافظي جلو آمد. دست داد و گفت: من از چفيهي شما خوشم آمده است. من خنديدم. گفتم خواهش ميكنم. خداحافظي كردم و رفتم.
بعد از چهار سال، هر وقت يادم ميآيد، افسوس ميخورم كه چرا نفهميدم كه آن تكه پارچه ديگر مال من نيست. بعد از آن هر وقت آن چفيه را همراه دارم، بوي آن باغ و آن دختر را ميشنوم. يا شايد هم اين بوي چفيه است. نميدانم. من از پس سالها هنوز مست بوي آن چفيهام.