اسطورهي معاصر
(داستان كوتاه)
ـــــــــــــــــــــــــــ
بهاره اميدي
عسل بانو که داشت مى مرد، سياوش اولين کسى بود که خبردار شد، حتى قبل از راننده اى که به عسل بانو زده بود. راستش را بخواهيد، عسل بانو هنوز پس از برخورد با کاپوت ماشين روى هوا داشت رقص مرگ مى کرد که سياوش خبردار شد و آن وقت راننده بيش از اين که نگران عسل بانو باشد داشت به پدال ترمز فکر مى کرد و قسط هاى ماشينش و اين که بدبخت شده است. سياوش حدود ده کيلومتر آن طرف تر در محل کارش بود. هرى که دلش ريخت پايين لازم نبود صبر کند، سريع فهميد چه شده است. کلاس را تعطيل کرد و از مدرسه دويد بيرون. اين طور بود که زودتر از راننده و يا مردمى که توى پياده رو بودند بالاى سر عسل بانو رسيد. درست مثل صداى برج بيگ بن که زودتر از اين که به گوش مردم لندن برسد از راه راديو به ما مى رسد. آخر سرعت عشق از سرعت نور هم بيش تر است و انيشتين در يک مقاله ى منتشر نشده به اين موضوع اشاره کرده است.
سياوش همين طور که سر عسل بانو را در بغل گرفته بود از حال بد او فهميد که کار هر دوى آن ها تمام است اما هيچ نگفت. ته دلش داشت مرور مى کرد لحظاتى را که به خاطر عسل بانو از آتش رد شده و معجزه ى عشق را به رخ ناباوران کشيده بود. عسل بانو هم همان طور که داشت جان مى داد سعى مى کرد سياوش را باور کند و او را دوباره ياد خودش بياندازد. تن کم جان عسل بانو سياوش را به ياد خودش مى انداخت که داشت کم جان مى شد و عسل بانو ديگر عسل چشم نبود. اما گيسويش هنوز هم عسلى بود و همين سياوش را خوش حال مى کرد. حالا خدا داشت براى اين دو لالايى مى خواند. تا مردم خودشان را به اينان برسانند و آمبولانس خبر کنند عشق بازى تمام شده بود. سياوش را به جز عسل بانو هيچ کس نمى توانست بکشد. "رويينه تنى که راز مرگش اندوه عشق و غم تنهايى بود".