--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Thursday, March 11, 2004


قصه‎ى وهمى که اصلا خيال‎انگيز نبود
(داستان کوتاه)
به مناسبت هشت مارس و خيلى مناسبت هاى ديگر
________________________
بهاره اميدي

زن روبه‎روى ميز ايستاده بود و سرباز بدون اين که به او نگاه کند داشت سوالاتى را که يک ماه بود از مراجعين مى پرسيد با بى حوصلگى تکرار مى کرد:
- اسم
- ....
- نام پدر
- ....
- ....
- شغل
- نويسنده
- خانم تو ليست نويسنده نداريم. يک شغل درست و حسابى بگو.
زن که از ابتدا کلافه نشان مى داد به سختى خود را کنترل کرد و دستى را که روى کبودى صورتش گذاشته بود مشت کرد و آرام روى ميز کوبيد و قبل از اين که سرباز بفهمد چه شده ادامه داد:
- بنويس خانه دار
سرباز که تا به حال يک زن خانه دار نويسنده نديده بود قبل از اين که سوال بعدى را بپرسد سرش را بالا آورد و نگاهى به زن انداخت. جوان مى نمود و البته زيبايى آغشته به خشم در صورت بى رنگ و رو و خالى از آرايشش موج مى زد و موهاى نامرتب و عرق زده اش که از اطراف روسرى آويزان بود نشان از تن تب دارش داشت و بدتر از همه کبودى زير چشمش بود. کاملا واضح بود که بد جورى کلافه است.
حالا ديگر چند تا سوال بيش‎تر باقى نمانده بود و زن سعى مى کرد سريع تر جواب دهد و خود را به جاى امنى برساند. راه‎روى کلان‎ترى در روز هم نمىتواند به يک زن تنها احساس امنيت بدهد چه رسد به اين که نيمه شب باشد.
- از کسى شکايت دارى؟
- نه! يعنى آره!
- آن ها را مى شناسى؟
- نه!
- علت شکايت
زن با صدايى که شبيه ناله و يا حتى زوزه بود سرش را نزديک صورت سرباز برد و همان طور که صاف توى چشم‏هايش نگاه مىکرد گفت: نمىتوانم بگويم.
سرباز بعد از چند ثانيه توانست خود را جمع و جور کند. احساس مىکرد اين قضيه گنده تر از آن است که بتواند تنهايى از پسش بر بيايد. بلند شد و به سرعت خود را به اتاق افسر نگه‏بان رساند.
حال زن هر لحظه بدتر مى شد. نمى توانست آن چه را که اتفاق افتاده بود از فکرش خارج کند و از تنش نيز. وقتى آن سه نفر موهوم که معلوم نبود وجود خارجى دارند يا نه به خانه اش آمده بودند زبانش بند امده بود و حتى نتوانسته بود جيغ بکشد. فقط تقلا کرده بود. تقلا کرده بود. تقلا کرده بود.
حالا که مى توانست گريه کند ديگر لازم نبود مشت گره کرده را که ناخن هايش کف دستش را خراشيده بودند روى ميز بکوبد. احساس ناامنى باعث شد برگردد و کلان‎ترى را به سرعت ترک کند. داشت از پله‎ها پايين مى رفت که افسر نگه‎بان سررسيد و فرياد زد: خانم چى شده؟
زن که احساس مى کرد نمىتواند بايستد همان طور که با عجله پله ها را پايين مى رفت با صدايى كه از ميان هق هق گريه و خشم بيرون مي‎آمد فرياد زد:
- به من تجاوز کرده اند.
افسر نگه‏بان ايستاد. سرش را پايين انداخت و برگشت. تجاوزهاى موهوم چند ماه بود که از شرح وظايف او خارج شده بود. مىخواست برگردد و به زن چيزى بگويد. اما برنگشت. اين فقط زن بود که برگشته بود. بقيه بايد راه خود را مى رفتند.


 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى