پنج پاراگراف واقعى
_____________
رحيم مخکوک
در اين شهر عجيب و غريب که روز به روز بزرگتر مى شود، بعد از بيست سال فرصتى دست داد تا سرى به خانه و کوچه اى بزنم که در آن بزرگ شده بودم. محله ى جنوب شهر يکى از شهرهاى سابقا کوچک تازگى بزرگ. من از اين محله چند تا خاطره دارم که هيچ وقت يادم نمى رود.
1)
على گربه چند سالى از ما بزرگ تر بود. چند شب بعد از مرگ پدرش رفيق هايش برايش جشن گرفته بودند تا غم را از دلش بيرون کنند و کمتر به سرنوشت نامعلوم خود و مادرش و برادران کوچکش فکر کند. مى گويم نامعلوم چون هيچ وقت نفهميدم چه بر سر خانوادهى على گربه آمد.
2)
ممد چاقه پسرى بود که سنش دو برابر ما بود و البته همبازى ما نبود، اما يک شب آمد خودش را به بازى ما تحميل کرد و نتيجه اش لب دريده ى من بود و بخيه اى که هنوز هم اگر کمى دقت کنى ردش روى لبم ديده مى شود. ممد چاقه زير دست نامادرى و پدر فقيرش سرو وضع نامناسبى داشت، اين قدر که هم سايهى جديد پولدارمان زير پروبالش را بگيرد و دستى به سرورويش بکشد. در اين دوران کوتاه تا قبل از اين که هم سايهى جديد خانه اش را بفروشد و اسباب کشى کند ممد چاقه لباس هاى تميز مى پوشيد. ديگر از او هيچ به ياد ندارم.
3)
يک شب چند تا از بچه هاى کوچه را ديدم که دارند قلقلک بازى مى کنند. رفتم قاطى شدم. چند لحظه از آغاز بازى نگذشته بود که دست يکى از بچهها به جاى شکم جاى ديگرم را لمس کرد و من که تازه معنى بازى بچههاى بزرگ تر از خودم را فهميده بودم يخ کردم و دويدم توى خانه و تا اين لحظه که چند ده سال از آن شب مى گذرد به هيچ کس هيچ نگفتهام.
4)
يکى از دوستان دوستم يک روز که اصلا يادم نيست چند شنبه بود داشت توي کوچه بازى مى کرد که سرش رفت زير خاور. ما اين صحنه را نديديم و البته او را نيز. فقط هر وقت مى خواستيم توى کوچه بازى کنيم مامان او را مثال مى آورد تا مواظب باشيم.
5)
ژيلا دخترى بود که با زن مسنى در يکى از خانه هاى به شدت سياه، کوچک و کثيف کوچه زندگى مى کرد. ما هيچ از کار آنان سر در نمى آورديم. فقط يک شب که هوا خيلى سرد بود براى خريد از بقالى از خانه زدم بيرون و ژيان عمويم را که معتاد بود جلوى خانهى ژيلا ديدم. آن شب هيچ چيز نفهميدم و به هيچ کس هيچ چيز نگفتم ولى الان فکر مى کنم برخى اتفاقاتى که در آن خانه در آن شب و شب هاى ديگر مى افتاد را مى دانم.
بسيارى از چه در آن محل واقع ميشد و بدتر از آن نيز هر روز تکرار ميشود. من بيش از اين چيزى يادم نيست. يعني ميشود روزي تمام آن چه گفتم به تاريخ بپيوندد؟ آمين.