--> <$BlogRSDUrl$>

فانوس

يک وبلاگ گروهی در عرصه‌ی سياست، اجتماع و فرهنگ

پيوند به مطالب ديگران

 

وبلاگ‌ها

 

Friday, March 26, 2004


پنج پاراگراف واقعى
_____________
رحيم مخکوک

در اين شهر عجيب و غريب که روز به روز بزرگ‎تر مى شود، بعد از بيست سال فرصتى دست داد تا سرى به خانه و کوچه اى بزنم که در آن بزرگ شده بودم. محله ى جنوب شهر يکى از شهرهاى سابقا کوچک تازگى بزرگ. من از اين محله چند تا خاطره دارم که هيچ وقت يادم نمى رود.
1)
على گربه چند سالى از ما بزرگ تر بود. چند شب بعد از مرگ پدرش رفيق هايش برايش جشن گرفته بودند تا غم را از دلش بيرون کنند و کم‎تر به سرنوشت نامعلوم خود و مادرش و برادران کوچکش فکر کند. مى گويم نامعلوم چون هيچ وقت نفهميدم چه بر سر خانواده‏ى على گربه آمد.
2)
ممد چاقه پسرى بود که سنش دو برابر ما بود و البته هم‏بازى ما نبود، اما يک شب آمد خودش را به بازى ما تحميل کرد و نتيجه اش لب دريده ى من بود و بخيه اى که هنوز هم اگر کمى دقت کنى ردش روى لبم ديده مى شود. ممد چاقه زير دست نامادرى و پدر فقيرش سرو وضع نامناسبى داشت، اين قدر که هم سايه‏ى جديد پول‎دارمان زير پروبالش را بگيرد و دستى به سرورويش بکشد. در اين دوران کوتاه تا قبل از اين که هم سايه‎ى جديد خانه اش را بفروشد و اسباب کشى کند ممد چاقه لباس هاى تميز مى پوشيد. ديگر از او هيچ به ياد ندارم.
3)
يک شب چند تا از بچه هاى کوچه را ديدم که دارند قلقلک بازى مى کنند. رفتم قاطى شدم. چند لحظه از آغاز بازى نگذشته بود که دست يکى از بچه‎ها به جاى شکم جاى ديگرم را لمس کرد و من که تازه معنى بازى بچه‎هاى بزرگ تر از خودم را فهميده بودم يخ کردم و دويدم توى خانه و تا اين لحظه که چند ده سال از آن شب مى گذرد به هيچ کس هيچ نگفته‎ام.
4)
يکى از دوستان دوستم يک روز که اصلا يادم نيست چند شنبه بود داشت توي کوچه بازى مى کرد که سرش رفت زير خاور. ما اين صحنه را نديديم و البته او را نيز. فقط هر وقت مى خواستيم توى کوچه بازى کنيم مامان او را مثال مى آورد تا مواظب باشيم.
5)
ژيلا دخترى بود که با زن مسنى در يکى از خانه هاى به شدت سياه، کوچک و کثيف کوچه زندگى مى کرد. ما هيچ از کار آنان سر در نمى آورديم. فقط يک شب که هوا خيلى سرد بود براى خريد از بقالى از خانه زدم بيرون و ژيان عمويم را که معتاد بود جلوى خانه‎ى ژيلا ديدم. آن شب هيچ چيز نفهميدم و به هيچ کس هيچ چيز نگفتم ولى الان فکر مى کنم برخى اتفاقاتى که در آن خانه در آن شب و شب هاى ديگر مى افتاد را مى دانم.
بسيارى از چه در آن محل واقع مي‏شد و بدتر از آن نيز هر روز تکرار مي‎شود. من بيش از اين چيزى يادم نيست. يعني مي‎شود روزي تمام آن چه گفتم به تاريخ بپيوندد؟ آمين.


 
| Permalink |

وبلاگ گروهى فانوس

دربــاره فانـــوس و فانوســيان

آیینه فانوس (رها از فیلتر)

آخرين مطالب فانوس

 

سايت هاي خبري

 

سايت هاى شخصى

 

آرشيو

تماس با ما

- هر گونه برداشت مطلب و يا نقل‌ قول از نوشته‌هاى فانوس در سايت‌ها يا وبلاگ‌هاى ديگر با ذکر مأخذ و حتى المقدور دادن لينک به مطلب مجاز خواهد بود.

- ديدگاه‌هاى فکرى نويسندگان محترم فانوس لزوماً منعکس کننده آرا گردانندگان وبلاگ گروهى فانوس نيست.

- با ارسال مقالات و نيز مشارکت در تبادل نظرها و بحث ها به پربار شدن محتواى وبلاگ خود «فانوس» يارى رسانيد. فانوس متعلق به همه علاقمندان آينده ايران است.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

NOQTE

بازگشت به صفحه اصلى