گردش در کوچه هاى کودکى
__________________
رحيم مخکوک
پس از سال ها در کوچه هاى کودکى چرخى زدم. رفتم آن جايى که سال ها پيش مهين و پرى و افسانه خانهاى کرايه کرده بودند. توى همان کوچه ول شدم و چند بار رفتم بالا و آمدم پايين. به گمانم آن هايى که مرا ديدند فهميدند ديوانهام.
مهين دوست خانوادگى ما بود و پرى دوست مهين بود و افسانه دوست پرى و هم کلاس مهين بود. سه دانش جوى مهندسى که سال هاى دبيرستان مرا با صحبت از دانشگاه و مبارزه و اعلاميه و تظاهرات پر مى کردند. پاى من به دانشگاه را هم پرى باز کرد. مرا برد کتابخانه و برايم کتابى گرفت. من خيلى خوشم آمد. يک دبيرستانى محال است به يک دانشگاه بزرگ وارد شود و کيف نکند.
مهين با مرتضى آشنا شد و پرى با پوريا و افسانه با آرش و کار اين هر سه با آن سه پس از اندک زمانى به ازدواج کشيد. من هم شاد بودم و در خانه ى اين سه گاه مى پلکيدم و کم کم مرتضى و پوريا و آرش بودند که برايم از دانشگاه مى گفتند و از مبارزه و اعلاميه و تظاهرات. چيزهاى ديگرى هم اما بود که آن سه ديگر کمتر ميگفتند. سوالاتى مى پرسيدند که ذهن کوچک من ساعت ها بايد با آن ها کلنجار مى رفت تا بفهمد. مرتضى مذهبى بود و پوريا از جوان مردى مى گفت و آرش ياد مى داد که چگونه مى شود جان خود را در چله ى کمان کرد.
سرخوش از حال خراب و تلخى که از ديدن هر يک حاصل مى شد، سال هاى نوجوانى و جوانى آرام به سر مى شد. آن قدر غرق در اين سه بودم که آن سه از يادم رفت. اين قدر يادم است که به خود آمدم و ديدم مرتضى معتاد شده و پوريا با يکى ديگر رفيق شده و آرش هم مرده است. من آن قدر روان شناسى نمى دانم که بتوانم شرح دهم چرا چنين شد، اما چيزى که ياد گرفتم اين بود که آدمى که ميخواهد ديگران را بسازد نبايد از خودش غافل شود. يک لحظه که خودت را ول کنى، ممکن است کارت به جايى برسد که اين سه رسيد. آرش را البته تقبيح نمى کنم که سر بر سر آرمانش گذاشت. اما آن دو ديگر براى من هميشه سوال بوده است که چه طور توانستند با جفتهايشان چنين کنند. شکنجه نمى تواند بهانهى خوبى براى اعتياد و خيانت باشد. من که همه چيزم را از آنان الگو گرفته بودم و از جمله ازدواجم را که خطبه اش در آسمان ها بسته شده و هيچ نشانى از زرق و برق در آن نبود، سال هاست در کف اين فاجعه مانده ام که چرا چنين شد.
حالا سالها از آن روز گذشته است. پسر مهين بزرگ شده و ديگر سراغ بابا را از مادرش نمى گيرد. البته کسى از دلش خبر ندارد. پرى عروس شده و دوباره طلاق گرفته و افسانه هم تنهاست. تنهاى تنها دارد دکترا مى گيرد. گاه گاهى در جشن تولد پسر مهين آن سه خانم مهندس را مى بينم. مى گويند، مى خندند، اما سيگارشان را که پک مى زنند من آتش مى گيرم. گيرم که سعى کنم لبخند بزنم و به روى خودم نياورم.
حالا پس از سالها به آن کوچهى پرماجرا بازگشتهام و دارم کوچه را بالا و پايين مى روم. اين همان کوچهاى است که سال ها پيش مهين و افسانه و پرى خانه اى کرايه کرده بودند. به گمانم آن هايى که مرا مى بينند مى فهمند ديوانهام.