حال
ـــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك
نميدانم چرا حال همه خراب است. به هر جا سر ميزني، صحبت از افسردگيست. دلها با تپش قلب طبيعت بيگانهاند انگار. آنان كه “بيرون زمان ايستاده بودند با دشنهي تلخي در گردههايشان“ حالا ديگر دشنه و تلخي را از ياد بردهاند و دارند پوستاندازي ميكنند. بچهها را كه ديدم، از دور و مجازي البته، سعي كردم لبخند بزنم و كمي شوخي كردم. شايد تا باورم كنند كه حالم خوب است. رفتم بدوم شايد بتوانم خود را از اين لجن كه در آن دست و پا ميزنم رها كنم. دويدم. دور يك ميدان بيضي شكل چهارصد متري كه اول و آخرش يك نقطه است چندين دور دويدم. تا آنجا كه قلبم از شدت ضربان داشت به حلقم ميآمد. دخترم توي شلوارش جيش كرده بود و من وسط خيابان مجبور شدم دورش را بگيرم تا بتواند لباسش را در بياورد و شلوار مرا كه با تمام بچههاي كلاسش در آن جا ميشد بپوشد. رفتم بدوم تا حالم بهتر شود اما نشد. همسرم بر سرم فرياد كشيد كه موم سردي كه خريدهاي خراب است و من دوباره رفتم تا موم سرد بخرم و البته مارك پروين هيچجا پيدا نشد. حالا كه پشت اين صفحهي لعنتي نشستهام حالت تهوع دارم و دل و رودهام دارد به هم ميخورد. دخترم كه هنوز نصف جيشش را نكرده دراز كشيده تلويزيون نگاه ميكند و پاهايش را بر زمين ميكوبد تا جيشش دوباره نريزد. ببينم كسي گلگاوزبان الكترونيكي ندارد به يك بدبخت حالندار بدهد كه بدبختياش هم از جنس الكترونيكي است؟
حالا برخي از سختي پروژهها شكايت دارند كه ريالش و يا دلارش بيشتر نشده است، آن ديگري مينالد كه چرا ديگران دركش نميكنند، آن يكي ناراحت است كه چرا از امكانات مهد علم و تكنولوژي خوب استفاده نكرده است و يكباره به همه چيز پشت پا ميزند، عزيزي هم ميگويد كه آگاهانه و بنا به يك دليل كاملا شخصي تصميم دارد ما را و آرمان ما را ترك كند و من هم دارم زنجموره ميكنم كه چرا ديگر درخت چنار پير سر كوچه با من سخن نميگويد.
حالا ديگر هيچ نميتوان گفت. تنها بايد نظاره كرد. جز اين باشد دونكيشوت ميشويم. آدمي كه به جنگ ماشينيسم برود. حالا ديگر هيچ نميشود گفت. دنيا عوض شده است. آدمهاي دنيا عوض شدهاند. قلبهاي آدمهاي دنيا عوض شدهاند. صداي قلبهاي آدمهاي دنيا ...
اين طور پيش برود ممكن است كار به جاهاي باريك بكشد. من به شدت نگران خدا هستم. نكند خدا هم تكنوكرات بشود! خدا نكند.