بيمارستان
ـــــــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك
در اين بيمارستان زنى کار مى کند. در اين بيمارستان زنى که کار مى کند جزو پزشکان ارشد است. در اين بيمارستان همان زن فوق تخصص دارد و صبح ها که به سر کار مى آيد در حين انجام وظايف روزانه سعى مى کند با کسى هم کلام نشود. زن به هيچ يک از ما خانم و يا آقاى دکتر نمى گويد. او است و او است و پرده اى ضخيم که دور خودش کشيده و ما را در آن راهى نيست.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند که يک روز آمد کتاب خانه پيش من سير گريه کرد و گفت که هم کارش – که او هم از پزشکان ارشد بيمارستان است – به اش گفته آشغال. زن خيلى سعى کرد که به من اثبات کند آشغال نيست. من درون پرده ى ضخيم دور آن زن بودم و به او نزديک بودم و او را دوست مى داشتم و مى ديدم که يکى از پزشکان ارشد بيمارستان که فوق تخصص دارد و با کسى هم کلام نمى شود و فارغ التحصيل يکى از دانشگاه هاى خوب کاناداست و مجرد است فکر مى کند همه جاسوس اند و چه قدر حرف براى گفتن دارد و چه قدر به هم کلام نياز دارد و چه قدر اين را از خودش دريغ مى کند و چه قدر ما اين را ازش دريغ مى کنيم.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند که از سمت استادى دانشگاه فقط اسمش برايش باقى است.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند که دارد جلوى چشم ما آرام آرام مشاعرش را از دست مى دهد و به روان پزشک نياز دارد.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند که هيچ کس برايش قدمى بر نمى دارد. هيچ کس به اش فکر نمى کند. همه مواظبند چينى نازک تنهاييشان با چينى نازک تنهايى او برخورد نکند. غافل از اين که مشکل او همان چينى نازک است.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند که من برايش خيلى نگرانم. در اين بيمارستان زنى کار مى کند که من بالاخره برايش کارى خواهم کرد. قبل از اين که دير شود. قبل از اين که حالش آن قدر بد شود و ديگر نيايد.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند که استاد من است و من او را دوست دارم.
در اين بيمارستان زنى کار مى کند...
راستى! در بيمارستان شما زنى کار نمى کند؟
ياد يکى از ترانه هاى Ricky Martin افتادم:
Nobody wants to be lonely
Nobody wants to cry
…