
كارگران كارمزدی، پرومتههای بینام و نشان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نقطه ته خط
معارفه:
«فانوسی» در دست/ فانوسی در برابرم/ من به جنگ سیاهیها میروم...
دوستان اصحاب فانوس خیلی لطف كردند كه اجازه دادند با آنان همراه باشم. تعدد دیدگاههای مختلف در یك كار گروهی فرهنگی كه بر پایهی مادیات و سودجویی نباشد، برخلاف فعالیتهای مادی، ضمن آشنایی با نگرشهای تازه، انسانها را به یكدیگر نزدیكتر میكند. نوشتههای دوستان فانوس را همیشه دوست داشتم. مخصوصاً اساسنامه یا پلاتفرمی كه آن گوشه با عنوان «ما كه هستیم» كه نمیدانم كار كدام یك از دوستان است و با آن احساس همذاتپنداری خوبی دارم! و همیشه میگفتم كاش همه جا این گونه بود. امیدوارم با همت فانوسیان شاهد داتكامی فانوس و انتشار آن با سیستم مدیریت محتوای مووبلتایپ در قالب يك نشريهی الكترونيك پرمحتوا باشیم. به هر صورت امیدوارم «خوش» بیایم!
***
نوشتن از آدمهای ساده و معمولی، با زندگی معمولی و مرگ معمولی، به ظاهر كار راحتی است. اما راحتتر این است كه اصلاً به آنها فكر نكنیم و فكر كنیم اصلاً وجود ندارند!
همسایهمان بود. قبل از انقلاب باربر بود. مردی محترم و بیآزار و زحمتكش. زین باربری بر دوش میگرفت و پی روزی شهر را زیر پا میگذاشت. همسایگان دیگر كه خانه و ماشین خریدند، او توانست چرخ باربری بخرد و این انقلاب زندگی او بود!
مدتی پیش، بعد از بیست، بیست و پنج سال، او را دیدم كه اجاق گازی بر پشت داشت با موهایی سپید و عینك ته استكانی و زانوهایی لرزان. صورتش از فشار و سنگینی اجاق گاز كه برداشتنش حداقل كار دو جوان ورزیده بود، سرخ شده بود. عرقی كه بر پیشانیاش نشسته بود، سر خورد و به چشمش دوید اما چشمهایش را بست. دردناك بود.
خدای من دستهایش... دستهایش علاوه بر تركها و پینههای بیشمار، چروك پیری خورده بود و من احساس میكردم كه تمام پیكر روحم با خراش دستهایش، خراش میخورد و تمام وجدان خفتهی این شهر را میخراشد. دلم میخواست دستهایش را رو به تمام جهان فریاد بزنم.
***
آنها همیشه چشمهایشان آب مروارید میآورد. دردهای كمر و آرتروز، بیماریهای پوستی و استخوانی، پادرد و زخمها و كوفتگیهای مزمن، روزی آنها را از پا درمیآورد. مردان و زنان شرف و انسانهای رنج و كار، پرومتههای بینام و نشانی كه بر گردههایشان زخم بیداد سالیان رفته و نیامده سنگینیمیكند، اینجا و آنجای شهرهای بزرگ و كوچك، كارگاههای ساختمانی، میادین بار و شهركهای مختلف، باغبانی میكنند، نگهبان و سرایدار هستند، باربری میكنند، خشت میزنند، آجر میكشند، تیرآهن حمل میكنند، ملات گچ و سیمان حمل میكنند و شهرها و تمدنها را میسازند. بیشتر آنها نه بیمه دارند نه پسانداز نه مسكن و نه هیچ میراث و ماتركی و نه سیاست میدانند و نه سندیكابازی. آنها آرام و بیسر و صدا در گوشهای بی هیچ قیل و قالی و بی هیچ آگهی تسلیتی میمیرند و فراموش میشوند. آنها بردگان عصر دیجیتال، آنها كارگران كارمزدی هستند.
***
برخی از وجود چیزی به نام بیمه نیز بیخبرند یا فكر میكنند بیمه فقط مختص كارمند دولت است. در نتیجه در حوادث ناشی از كار، كك هیچ كارفرمایی برایشان نمیگزد. وقتی كارفرمایی بخواهد، به راحتی میتواند در نظام دادگستری (!) او را له كند. تقریباً هیچ ملجاء و پناهی قانونی در دفاع از وی وجود ندارد و آنچه با عنوان تشكیلات ظاهری سندیكالیستی و انجمنهای رنگارنگ میبینیم در عمل ناتوانتر و بیمایهتر از آنی هستند كه عنوانها و شعارهایشان میگوید. مشكل مهم سرزمین ما فراموشی انسان و طبقهبندی او بر اساس سرمایه است، نه تفكر و توانایی او یا میزان رنجی كه میكشد.
***
نظام كارمزدی یعنی بردهداری وحشیانه در رنگ و لعاب تمدن جدید، نظام كارمزدی یعنی نئوفئودالیته و حاكمیت آقا بر رعیتهای عصر نوین، نظام كارمزدی یعنی به فراموشی سپردن ظالمانهی انسان و له كردن كرامت و حقوق او زیر چرخهای غولپیكر نظام سرمایهخواهی با هر نام و شكل و عنوانی كه باشد. توجه به قشر عظیمی از مردم كه اینچنین زندگی میكنند، لازمهی اثبات اومانیته است.
***
آن مرد باشرف و بسیاری دیگر نظیر او، قبل از انقلاب كارگر بود. در حین انقلاب كارگر بود و تا سالها بعد از آن كه پشتش زیر بیداد زمانه خم شد، كارگر باقی ماند. این لب كلام است: اپورتونیسم تنها گرایشی است كه خود را با هر نظامی وفق میدهد.