لحظات باراني
گزارش يك سفر چند ساعته به دركه
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك
جمعه صبح را با يكي از استادان قديم قرار بر كوه گذاشته بودم. چون در تهران نبودم و قرار بر نماز صبح بود، ساعت سه بامداد حركت كردم. جاي دوستان خالي بود در نمازي كه پشت سر مردي خوانده شد كه فكرش روشن بود و دلش نوراني. من به چشم خود ديدم كه هنوز هم هستند مرداني كه بر سر سجاده جز به او فكر نمي كنند و اين از لحن و حركاتشان پيداست. هنوز هم از نسل دايناسورها كساني بر اين كرهي خاك ميزيند.
حركت زير نور كمسوي سپيده كه آرام به صبح مينشست و درددلهاي دلهاي دردمند در اين مملكت قريب و غريب، ما را از محيط اطراف غافل ميكرد و هر از گاهي فرياد رود ما را به خود ميآورد كه در كجاييم و سكوت ميكرديم.
پس از دو ساعت حركت يكريز، فال حافظ با صداي زيباي او حالي به جانهاي پژمرده از دود و درد بازآورد و آب چشمه غبار خستگي از چهرههاي سپيد و سياه زدود. حالا ميشد سري بالا كني و ببيني كه كجايي. چشم به كوه بدوزي به جاي آهن و ماشين و استواري و مدارا بياموزي به جاي سفتي و خشونت.
بعد در جمع عزيزاني كه از من ده سالي كوچكتر بودند – به سن البته و نه به دل – و به دنبال مردي كه تمام اينها بهانهي ديدن او بود پايين آمديم. در راه كتاب راه عشق را كه سرگذشت گاندي بود به من وعده داد و هنگام خداحافظي آن كتاب از ياد ما همه رفت تا بعد در ماشين فريادي از سر حسرت برآرم به درد كه ما را لياقت همين هم نبود. همين را هم شكر. همين را هم شكر. و جاي دوستان، بد جوري خالي بود...