خدای دل و خدای ريش
در پاسخ به مطلبی از آقای ابطحی
ــــــــــــــــــــــــــ
نقطه ته خط
كابوس میبینی. یا شاید فكر میكنی كابوس میبینی، یك اتاق، یك میز، دو صندلی. دونفر نشسته بر روی صندلیها. چیزی مثل یك متهم و یك مستنطق. بازجویی؟ نه بازجویی بازجویی كه نه. یكی تو دیگری كسی كه هیچ گاه ندیده و نمیشناسی اما او تو را میشناسد و در روزهای گذشته سایه به سایه دنبالت بوده است از محلات كودكی تا همسایهها، دوستان، آشنایان، علایق، سلایق، و حتی میزان و طول ریش و سبیلات یا كوتاهی و بلندی چادرت در ایام مختلف را خیلی بهتر از تو میداند و فقط یك چیز را نمیداند كه میخواهد امروز و در این ساعت آن را در لایههای درونی ذهن و روحت تفتیش كند و بیرون بكشد. شاید... شاید آرزو میكرد كه با یك متهی بزرگ یا چكش برقی، جمجمهات را سوراخ كند و محتویات آن را بیرون بریزد و آن چه را كه در مغزت برای او ـ فقط او ـ اهمیت دارد. زودتر بیابد و خوشحال از ادای وظیفه آن را در پوشهی روبرویش بنویسد.
از همه چیز میپرسد به جز كار و تخصصات از دین، سیاست و حتی فلسفه و حركت جوهری ملاصدرا.
ـ شعر از كی بلدی؟
ـ مولانا
ـ یه بیتشو بخون
از دریا چه میتوان گفت؟ شرمت میشود با كلام مولانا كاسبی كنی. سعی میكنی یك چیز ساده بگویی كه طرف نیز حالیش شود:
بند بگسل، باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
فرضیهی توطئه و اصل برائت معكوس به كار میافتد. از دیدگاه روانكاوی مستنطق روبرویت، تو حتماً آشوبگر و به دنبال بند گسستن هستی و این نوع افراد برای همكاری جمعی خطرناكند احساس گالیله را رد برابر دادگاه كلیسا درك میكنی كه میگفتند: بگو! بگو زمین گرد نیست، بگو زمین نمیچرخد.
ـ به نظر تو توسعهی اقتصادی بهتره یا سیاسی؟
ـ خب...میشه گفت فعلاً توسعهی فرهنگی لازمتره بعد اقتصادی.
ـ چرا؟ این همه مشكل اقتصادی كه هست و این همه هم در مورد توسعهی سیاسی میگن.
ـ بله هست ولی وقتی فرهنگ درستی به عنوان زيربنای جامعه نباشد، در بهترین وضعیت اقتصادی و سیاسی هم امكان فساد وجود دارد.
تو هم چقدر سادهای؛ او در پی نكات منفی و نقطه ضعفهایت آمده نه نكات مثبت و كارآییات او نه كاری به تخصص تو دارد و نه به تعهدت و نه به سواد و معلوماتت و نه به این كه چه تواناییهایی داری و چه میتوانی بكنی، همین كه گمشدهی خودش را از هزار توی ذهنت بیرون بكشد، برایش كافی است و اگر نتواند مجبور میشود ریا و ظاهرسازیات را قبول كند.
بعد تمام میشود. مثل هر كابوسی كه بالاخره تمام میشود.
ـ بفرماین، جواب میدیم.
جواب میدهند مدتی بعد. نه، جواب نمیدهند، هیچ كاغذ و نامه و مدركی نیست. همین كه شفاهی به تو میگویند: نه، یعنی حرف زیادی موقوف.
یادت هست وقتی بیرون آمدی یكی پرسید:
ـ شیری یا روباه؟
خندهات میگیرد:
ـ شیرها را میدوشند و روباهها را میفروشند مثل این كه گوسفند بودن بیشتر ملاك است،چه چاره؟
و حالا تو ماندهای كه خواهر كوچكت كفش ندارد، تو ماندهای كه باز هم پینهی چادر مادرت را بشماری تو ماندهای كه پول داروهای پدر بیمارت را از كجا بیاوری، تو ماندهای و یك دنیا شرم از حضور مدام صاحبخانه برای طلب كرایهی معوق،تو ماندهای كه هیچ یك از اینها برای آنی كه در كابوست بود، هیچ اهمیتی ندارد، خدای او با خدای باورهای تو تفاوت دارد. خدای او خدای ریش و بلندی آن است و خدای تو خدای دل. خدای او خدای آداب قضای حاجت و بیتالخلاء و نحوهی طهارت است و خدای تو همه پاكی و مهر. تو ماندهای و قلبی كه در برابر این تبعیضات مچاله میشود تو ماندهای و زخم این همه سال و ماه دویدن و دویدن و دویدن، تو ماندهای و سالهای سال غربت در كشور و دیار خودت بیسرمایه و پارتی و به دنبال كاری كه مثل آدم، مثل بشر، مثل انسان، مثل این همه مسلمان، مثل این همه نامسلمان، مثل این همه ایرانی، مثل این همه انیرانی، بتوانی زندگی ـ فقط زندگی ـ كنی و از فضای پرلجن و متعفن سیاسی ایران دور باشی. هر سال هزاران جوان در ایران بدین گونه قربانی نئو انكیزسیون میشوند!
اما، اما یك چیز هست كه مهمتر از همهی اینهاست. چیزی كه مثل كورسویی در تاریكی ذهنت میدرخشد. چیزی كه در روزگار حجاب نان، روزگاری كه سیاست، عاطفه را سوزانده و باورهای انسانی را به خاكستر نشانده، تو را به فردا پیوند میزند و آن این كه خودت هستی، وجود داری، نفس میكشی، فكر میكنی، راه میروی و زندگی با یا بدون این كابوسها میگذرد و میتوانی با تمام وجود در قلبت مانند گالیله بعد از محاكمه و اعتراف به نچرخیدن زمین، آزادانديشانه و بیدغدغه فریاد بكشی: «اما آن میچرخد!».