زالى
__________
رحيم مخکوک
اصغر زالى جوانى بود حدود بيست ساله. زال بود با موهايى سفيد و صورتى سرخ و چشم هايى که از شدت ضعف نمره اش سر به بى نهايت مى زد. کافى بود بخواهد پولى را که از تو گرفته است ببيند. رنج مشقت بارش دل را ريش مى کرد و هيچ کمکى هم از دستت بر نمى آمد که اگر به تو اعتماد داشت نيازى به شمارش پول نداشت. سکه ها را شايد از روى اندازه و اسکناس ها را از روى رنگ محوش، بدون اين که بفهمد اين عکس چه کسى است که بر آن نقش بسته است و بدون اين که شايد حتى برايش مهم باشد تشخيص مى داد و جنست را مى داد و معامله تمام مى شد.
هيچ کس نمى دانست از کجا آمده است. براى اولين بار در کنار ساحل ديدمش. همان جا که قايق هاى کف شيشه اى تو را به عمق طبيعت زلال خليج فارس مى برد. نشسته بود زير سايه ى اسکله و دريا را نگاه مى کرد. ظهر که مشترى نداشت، کارش هميشه همين بود. شب که در کنار همان ساحل به کازينو رفتم، غرفه ى حقيرش را ديدم که جلوى در کازينو به طرز نا همگونى خود نمايى مى کرد و مشتى خرت و پرت به درد نخور در آن ريخته بود و حتى يک مشترى نداشت.
مردمى که به مرواريد خليج فارس سر مى زدند آمده بودند تا پول خرج کنند براى جنس هاى خوب و يا بنجلى که از آن طرف آب آمده بود و لاجرم هيچ يک پولى براى زالى خرج نمى کردند. او در کيش حتى يک گدا هم نبود. من که مطمئنم او اگر پول بليط برگشتش را داشت يک لحظه هم در اين زندان نمى ماند. زندانى محصور در آب که از در و ديوارش گرما مى باريد و هيچ سرپناهى نداشت.
من نتوانستم زياد در کيش بمانم. چيزى نخريدم و برگشتم. اما همان ملاقات چند لحظه اى با زالى در حافظه ام آن قدر ماند تا بعد از پانزده سال از آن بنويسم. اگر از نتيجه ى حرکات پوپوليستى حتى به قدر لب خندى عايد اصغر زالى بشود. مخلص هر چه حرکت پوپوليستى هم هستيم.