من اينجا بس دلم تنگ است!
__________________________
نيكو اميری
« و چرا در قفس هيچ كسی كركس نيست...»
اينرا سهراب میگويد، سهراب نگفت كه چرا اصولا قفسی هست؟
كركس، كبوتر، قناری، مرغ عشق، فرقی میكند مگر؟
ما كه انسان را هم در قفس كردهييم! ثروت، موقعيت اجتماعی، درس، دانشگاه، خانواده، نان!
و اين آخری، غمِ نان، عجيب پابندمان میكند.
خدا را شكر! تكنولوژی آن اندازه پيشرفت كرده كه نگران استحكام قفسهامان نباشيم!
با كلمات بازی میكنيم و اين از تحمل من خارج است؛ آزادی، انسان، عشق...
عشقمان هم بهانهيیست تا قفس را تنگتر كند!
فروختيم همهچيز را! نفت بشكهيی نمیدانم چهقدر دلار! اين بهایِ خون آدمیست و چه ارزان میفروشيم آدميت را!
كسی در دلم فرياد میزند! قرارمان اين نبود آخر! آنروز كه پيمان میبستيم،
قرار بود خليفة الله في الارض باشيم نه زندانی قفسهای ساختهی خويش!
نمیدانم! حق با فرشتگان بود شايد كه گفتند كسی را میآفرينی آيا كه در زمين فساد و خونريزی كند؟ ما كه تسبيح و حمد تو را بهقدر كفايت بهجای میآوريم، ما كه تقديست میكنيم!
اني اعلم ما لاتعلمون
چيزی هست كه شما نمیدانيد
چيزی هست و ما نمیدانيم، يا نمیخواهيم كه بدانيم
كلا سوف تعلمون
كلا لو تعلمون علم اليقين
اينگونه نيست كه میانديشيد
میدانستيد، اگر يقين میداشتيد
آرام میكنند مرا اين آيهها. میدانم كه روزی خواهد رسيد، ما را وعده دادهاند به آنروز؛ روز آزادی، روز بیقفس، روز ولايت انسان بر عالم!
ای مرغِ گرفتار بمانی و ببينی
آنروزِ همايون كه به عالم قفسی نيست
پ.ن: اين پراكندهگويی را بر من ببخشيد. قصد شعار دادن هم نداشتم، دلم گرفتهبود فقط!