رحيم مخكوك مرحوم ميشود
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك
نميدانم از كجا شروع كنم. بعد از سكوتي بيست روزه لب به سخن گشودن كار سادهاي نيست. شايد همان بهتر كه ساكت باشم. حالا ميدانم كه اين گونه كه من سخن ميگويم جز سكوت نيست. من به سرزميني رفته بودم بيآب و علف كه هيچ چيز براي ديدن نداشت و تفرج در آن لغتي تعريف نشده بود. ما را كه سر باغ و بوستان نبود به سرزميني بردند كه هر جا كه تويي تفرج آن جا بود.
من دري ديدم كه رو به بهشت باز ميشد. تنهايي فروخفته در خاك كه حرف ميزدند و خرابههايي كه حقانيتي را اثبات ميكردند. من كتابخانههايي ديدم در دل كوير كه ساخته بودند تا حقيقتي را كتمان كنند و خوش حقيقت را فرياد ميزدند. من با تمام وجود كوري چشمهايم را احساس كردم و فهميدم كه در پس اين پرده چيزهايي هست. من از طواف سينهخيز آن مرد فلج فهميدم كه در دنيا هنوز هم عشق هست و از اسكيتبازي آن دخترك در بين صفهاي نماز فهميدم كه مهرباناني هنوز بر اين كرهي خاك ميزيند كه نماز را ميفهمند و در حرم امن الهي فهميدم معناي حرم چيست و امنيت را درك كردم و در آغوش الوهيت چرتي زدم مستانه.
من رفته بودم تا حج كنم. تا طواف كنم آن خانهاي را كه همه در برابرش زانو ميزدند و سجده ميكردند. تا سعي كنم بين آن دو كوهي كه مادري براي نجات فرزندش پي آب ميگشت. تا بوسه بفرستم در ابتدا و انتهاي هر دور براي سنگي كه دست خدا در زمين است. حالا فكر ميكنم بايد خاموش شوم. شايد فقط يك كنسرت گيتار بتواند دلم را كه زار زار ميگريد بيرون بريزد. من دري ديدم كه رو به بهشت باز ميشد. اما بسته بود.