زندگي ، جنگ و ديگر هيچ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سحر
-…ميخواهي چيزي را برايت تعريف كنم ؟
- البته جورج .
- چيزي را كه تا به حال براي كسي تعريف نكردهام ؟
- تو ميتواني هر چيزي را كه بخواهي براي من تعريف كني .
- ميداني ؟ … راجع به دوستم “ باب ” است . وقتي موشك به طرف ما پرتاب شد … من آن را ديدم … ولي چيزي به باب نگفتم . خودم را به زمين انداختم ولي او را خبر نكردم . ميداني ؟ فقط به فكر خودم بودم . و در همان وقت كه به فكر هيچ كس به غير از خودم نبودم ديدم ، ديدم كه باب منفجر شد . آره منفجر ، چون كلمهي ديگري براي چيزي كه ديدم نميتوانم پيدا كنم . تير درست به وسط سينهاش اصابت كرد و او مُرد . اولين بار بود كه كشته شدن يك مرد را ميديدم . و آن مرد دوستم باب بود . من فرياد زدم “ باب” ولي او ديگر مُرده بود. وبعد آه ! خدا مرا ببخشد ! و بعد … اينهم چيزي هست كه هنوز به كسي نگفتهام .
- بگو جورج .
-برايت ميگويم ، اگر نگويم ديوانه ميشوم . وبعد حس كردم كه خيلي خوشحالم ، خوشحال بودم از اينكه موشك به او خورده و به من اصابت نكرده . حرفهايم را باور ميكني ؟
- آره
- از اين موضوع خجالت ميكشم ، اوه خداي من ! چقدر خجالت ميكشم . ولي اينجوريست ديگر ، و يك چيز ديگر را برايت بگويم ، ميخواهي كه باز برايت بگويم ؟ اگر همين الان يك موشك به طرف ما بيايد ، من باز هم آرزو ميكنم كه به تو بخورد نه به من . حرفم را باور ميكني ؟
- آره
برگرفته از كتاب : زندگي ، جنگ و ديگر هيچ
نويسنده : اوريانا فالاچي