يادداشتى کوتاه درباره روشنفکرى
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پارسا صائبى
در «روشنفکرى» ابهاماتى هست و تعاريف متعددى در اين زمينه وجود دارد. تا آنجا که بنده ميدانم لااقل دو طيف عمده از تعريف مفهوم روشنفکرى وجود دارد. يک طيف، روشنفکر را در جامعه تعريف مى کند و براى او رسالت، تعهد و حتى وظيفه اجتماعى قائل است. روشنفکر در اين فضا نه تنها اهل نقد است بلکه اهل درد هم هست. روشنفکر علاوه بر آن نسخه هم مى پيچد و بايد و نبايد صادر مى کند حتى بيش از اين خود وارد معرکه مى شود و نسخه را به داروخانه مى برد و دوا را به بيمار مى خوراند و خلاصه اينکه خود فعال اجتماعى است و وارد بازى شده است. صد البته اين مراحل هر کدام مى تواند شدت و ضعف داشته باشد و هزار نکته باريکتر از مو و هزاران اختلاف و انشقاق همينجا وجود دارد. اين طيف تعريف از روشنفکرى را اگر روشنفکرى چپ بناميم چندان بر خطا نيستيم و ميدانيد که روشنفکرى چپ در يک نگاه ماکزيمال و افراطى گاهى از کارهاى چريکى هم جلوتر مى رود.
مثلا در همين فضا بود که روشنفکر چپ دهه پنجاه و شصت گاهى به نقطه اى ميرسيد که در عين نقد افراطى سنت، از بعضى از مظاهر مدرنيته دورى مى کرد و آنها را مظاهر امپرياليسم ميناميد. در آن فضا تعريف «روشنفکرى» بر مبناى تعريف کلاسيک «پل زدن بين سنت و مدرنيته» کارساز نبود.
اما در طيف ديگر ماجرا، تعريف ديگرى از روشنفکرى وجود دارد که بر مبناى فرديت و ارزش هاى فردگرايانه تر مانند آزادى بنا شده است. در اين طيف روشنفکر آزاد و مختار است که داده ها و ستانده هاى فکرى خود و يا نقد خود از سنت و قدرت را ارائه بکند يا نکند. روشنفکر در اين مفهوم که آن را مفهوم روشنفکرى راست مى ناميم، تعهدى به جامعه پيرامون خود جز تعهد به نقد ندارد. يعنى در اين مفهوم روشنفکر ميتواند وارد هيچ بازى سياسى يا اجتماعى نشود و در عين حفظ نقادى خود روشنفکر هم باقى بماند. اين طيف معمولا به ريشه روشنفکرى در عصر روشنگرى مراجعه مى کند و از آن دوره اين مفهوم را بازخوانى مى کند. در اينجا صحبت (بر خلاف نظر مارکس) بر تغيير نيست بلکه بر تبيين و يا تفسير است. روشنفکر نه لزوما بلکه ميتواند تماشاگر باشد. وارد بازى شدن يا نشدن در اين تعريف مسکوت است و مباح البته. روشنفکر اگر اثرگذار باشد مانند گلى است که خود مى بويد و اثر مى گذارد و عبور مى کند. تعهد اجتماعى روشنفکر در اينجا بيشتر از اين نيست. علاوه بر آن هر کس مطابق ذائقه و نيز توانايى خود حوزه کار خود را مشخص مى کند. (نه اينکه اين تخصصى شدن روشنفکرى در تعاريف چپ وجود نداشته باشد، بلکه به اين معنى که چون در اينجا مسووليت اجتماعى کم رنگ است، فرديت گرايى و لذا سليقه شخصى حرف اول را ميزند.) لذا اين چنين است که روشنفکرى بيش از پيش (نسبت به تعريف قبلى) شاخه شاخه و تخصصى مى شود. ديگر در اينجا فعاليت اجتماعى معيار روشنفکرى نيست. يک روشنفکر منتقد سينمايى ميشود ديگرى داستان نويس و سومى تحليلگر سياسى. مثلا مطابق اين تعريف يک منتقد سينمايى مانند هوشنگ کلمکانى همانقدر روشنفکر است که فرخ نگهدار. نميتوان گفت که چون يک منتقد سينمايى کمتر اهل درد است پس کمتر روشنفکر است. باز اما و اگرهاى زيادى در اينجا هست.