عشق
___________
رحيم مخكوك
یک روز از خواب بیدار میشوی. احساس میکنی تمام شب را در سفر بودهای. بیدار بودهای. اما عجیب که اصلا خسته نیستی. سرحال و سلامتی و اما هر کس که میبیندت شاید فکر کند که مریضی. یا حال نداری. ولی تو در دلت طوفان است. بادهای نرم و سخت چهار ستون تنت را به هم میپیچد و تو فکر میکنی که در این طوفان نیازی به هیچ تکیهگاهی نداری. به هر طرف نگاه میکنی، چهرهی عزیزی در ذهنت این قدر واقعی مجسم میشود که میتوانی تمام روز در آغوش بگیریاش و عشقبازی و نظربازی کنی. پس چوناین میکنی و ذرهای از ملامت ملامتگران نمیترسی و وجودت یک سر غزل میشود.
آن وقت زمانت به دو بخش تقسیم میشود. یک بخش وقتی که نامه مینویسی و طوفان محبتت را به کاغذ اسیر میکنی و پست میکنی و بخش دیگر وقتی منتظر رسیدن جواب نامه میمانی. نامه را که دریافت میکنی اشک اجازهی خواندن را از تو میگیرد. اما کو قدرتی که بتواند دلت را مانع شود تا تک تک کلمات نامه را با تمام وجودت ببلعی. تو تشنهای و او تنها چشمهای است که میخواهی. و چه زلال. تو آرزو داری و او تنها امیدت است. و چه روشن.
حالا شب که میشود، تو غروب آفتاب را یک جور دیگری تماشا کردهای و داری با ماه و ستاره و آسمان درددل میکنی و از او میگویی.
شب که میخوابی، یادش را در آغوش میکشی تا خود صبح و بیدار که میشوی، احساس میکنی که تمام شب را در سفر بودهای ...
به گمانم که عاشق شدهای! گوارایت باد معجون جنون!