باز هم عشق
_________
رحيم مخكوك
از عشق كه مينويسم، لابد عاشق بايد باشم. اما اين نيست. من يك مدعيام.
عشق آن جايي آغاز ميشود كه از خود بگذري. به خاطر كسي.
عشق آن جايي آغاز ميشود كه احساس كني كسي هست كه وجودت مال اوست.
آن گاه عاشقي كه ديگر نباشي. يا آغاز كني راهي را كه تهاش نبودن است. در چوناين نبودني بودني هست كه در بودن نيست.
آن كه عاشق است - به قول يك ناشناس- از درد فراق رنج ميكشد. اين رنج كشيدن از جنس رنجي كه به خاطر بريدن انگشت ميكشيم نيست، يا از جنس اضطرابي كه بعد از زير گرفتن يك آدم و يا يك سگ دامنگيرمان ميشود.
رنج درد فراق از جنس رنجي است كه يك كوهنورد ميكشد. كشدار و مدام و سخت و اما يك چيز در آن هست كه هيچ جاي ديگر نيست. كوهنورد ميتواند نفسي بكشد كه هيچ كس ديگر نظيرش را نتواند. و عاشق نيز!
كوهنورد آن گاه كه بالا ميرود بارها و بارها با خود ميگويد دفعهي آخر است كه به كوه ميآيم و همين كه به قله ميرسد براي دفعهي بعد نقشه ميكشد. عاشق سختي ميكشد و مينالد اما در اين رنج فراق و آشفتگي به چيزي ميرسد كه انتهايش آرامش است.
شهوت ميتواند جزئي از عشق باشد. و اين مقدس است. اما عشق جزئي از شهوت نيست كه بسياري چيزها در عشق هست كه در شهوت نيست. شهوتي كه جزء عشق نباشد مذموم است، خواه قانوني باشد يا نباشد و اما عشق هميشه خوب است حتي اگر قانوني نباشد كه انتهايش جز حقيقت نيست.
من درد فراق بسيار چشيدهام و باز هم براي خودم و همه دعا ميكنم كه عاشق شوند. چون عاشقها وقت دارند كه غروب خورشيد را نگاه كنند و براي مردن يك گنجشك ساعتها اشك بريزند.
اين هم از يك دوست رسيده است:
زندگی زيباست نه به زيبايی حقيقت
حقيقت تلخ است نه به تلخی جدايی
جدايي سخت است نه به سختي تنهايي