بيوفا حالا كه من افتادهام از پا چرا؟
به مناسبت سالمرگ زندهياد شهريار
_________
رحيم مخكوك
وقتي عاشق دختر صاحبخانهي خود شد دانشجوي سال پنجم پزشكي بود. پدر دختر، او را به مردي ثروتمند شوهر داد و شهريار كه در خوابي عجيب به كشف و شهودي رسيده بود پزشكي را رها كرد و رفت تا به جاي جسم، جان انسانها را درمان كند و شاعر شد. چند سال بعد كه دختر با انبوهي از مشكلات خانوادگي به سراغ شهريار آمد دل پردرد شهريار برايش سرود:
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي/بيوفا حالا كه من افتادهام از پا چرا؟
دست دختر را گرفت و آشتي با همسر را به او هديه كرد تا زندگي خوشي داشته باشد و خود تا آخر عمر در عشق او سوخت.
او بيدليل شهريار سخن نشد. در ماندگاري او هماين شاهبيت:
علي اي هماي رحمت تو چه آيتى خدا را/كه به ما سوي فكندي همه سايهي هما را
بس و كافي است. در طريق سرودن اين شعر پرمغز چونآن داستانهايي عجيب ساختهاند كه هر چند از بزرگاني نقل شده كه دروغ از آنان فرسنگها دور است اما نقل آن را فقط با احتياط فراوان ممكن ميسازد.
سالهاي تبعيدش در نيشابور به او بسيار سخت گذشت. سرودهي بلندي كه در وصف اين دوران و اين شهر دارد حكايت از رنج فراوان دارد. حيدر باباي او را به چند ده زبان دنيا ترجمه كردهاند و آن جا كه به شعر مادر ميرسيم كه در سوگ مادرش سروده است سيل اشك امان نميدهد. آن قدر اين شعر زنده و واقعي است كه انگار آدم ميبيند شهريار را كه دارد مادر را غسل ميدهد و برايش مرثيهسرايي ميكند.
حالا كه شانزده سال از مرگ او كه در بيمارستان مهر تهران اتفاق افتاد ميگذرد شايد استخوانهاي اين پيرمرد نيز خاك شده باشد و هيچ چيز از جسم او باقينمانده باشد اما انگار اثر اشعار او در طول زمان و مكان به وضوح ديده ميشود. به گمانم خود اوست. گوش كنيد:
حيدر بابا ...
با علي محشور باشد. انشاءالله!