اگر من “امروز“ قاضي مرتضوي بودم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخكوك
بعضي القاب براي برخي آدمها ماندگار ميشود. مثل پزشك براي احمدي، امام براي موسي صدر، مولا براي علي و قاضي براي مرتضوي. مهم نام و آواي لقب نيست. مهم اين است كه وقتي زمان خيلي گذشت، از آن هنگام كه مردم باشند تا آن وقت كه ديگر نباشند و روز ديگر آمده باشد، آن لقب يك چيز خوب را در ذهنها به ياد آورد و يا كينه و دشمني را متولد كند.
در اين ميان اين آخري – قاضي - براي آن ديگري – مرتضوي – ديگر تكليفش روشن است ...
من اگر امروز قاضي مرتضوي بودم، وقتي ميشنيدم و ميديدم كه چند صد وبلاگ يكصدا به آن چه من سمبلش هستم اعتراض كردهاند با خود ميگفتم چرا؟
بعد كه كمي بيشتر فكر ميكردم، ميديدم اين طور نميشود. ميرفتم يك جايي كه خلوت باشد و ساكت باشد مينشستم و دقيقتر ميانديشيدم. بعد به گمانم پيامي را كه برايم فرستاده بودند دريافت ميكردم. اولش شايد فكر ميكردم اين پيام خصمانه است. بعد ميديدم كه خصمانه بودن نشانههايي دارد كه در اين پيام نشاني از آنها نيست. عدهاي آن قدر زلال كه آيينه شدهاند. نه! اين نميتواند خصمانه باشد!
بعد كه عميق و دقيق ميشدم، شايد درمييافتم كه در اين پيام چيزي از جنس دوستي هست. دستي كه دراز شده تا دوستي را از فرورفتن نجات دهد. دستي خالي براي نجات دستي خالي. و فقط مهر! شايد از جنس آن شاخههاي گل ميخك كه بهمن 57 در لولههاي تفنگ ارتشيان گذاشته ميشد كه: چرا برادر كشي؟ يا شايد از جنس آيههاي انجيل كه به دشمن خود عشق بورز. يا شايد از جنس محمد (ص) كه: “داري از غم ايمان نياوردن ايشان خود را ميكشي!“
شايد در همين وقت بود كه ميفهميدم، يا شايد هم يقين ميكردم كه اشتباهي در كار من بوده است. بعد آرام جست و جو ميكردم جايي را كه در آن هيچ كس ديگر نباشد. هيچ كس. حتي آينه هم نباشد. و از ته دل گريه ميكردم.
بعد يك سايت درست ميكردم و اسمش را ميگذاشتم امروز. درش يك خبر مينوشتم كه من هم امروز امروزم. و آن وقت براي يك بار هم كه شده به جاي اين كه قاضي باشم، به مردم اجازه ميدادم برايم حكم صادر كنند. باشد كه نام قاضي مترادف با فرشته باشد. و با عدالت باشد و با هر چه چيز خوب است ...
من اگر قاضي مرتضوي بودم، آن بندها كه در بندم كشيده است را پاره ميكردم و ...
من اگر قاضي مرتضوي بودم، “امروز“ توبه ميكردم ...