آخرین تلاش، « نامه سرگشاده به رئیس جمهور خاتمی »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سيد سام الدين ضيائی
جناب آقای رئیس جمهور ، سید محمد خاتمی:
من فرزند انقلاب بودم، به این معنا که با «انقلاب اسلامی» به بلوغ جسمی و عقلی رسیدم و از این جهت مصداق «نسل سوخته انقلاب»ام! نسل سوختهای که از همه آزادیها و فرصتهای اجتماعی که یک جوان نیازمند آن است تا به رشد و بلوغ فهمی و عقلی برسد، محروم ماند. نخستین سالهای بلوغم با فعالیتهای متعدد ملی و مذهبی گذشت. نجابت و مظلومیت بازرگان به اشاره رهبران به سختی فراموش شد. با حضور بنی صدر اولین تجربههای برخورد چماقداران را تجربه کردم. بنی صدر هم با همه بلایی که حامیان نخستینش بر سرش آوردند، با فرار مضحکش به فراموشی سپرده شد.
شور دین و سیاست، مرا از عمق شعور علمی بازداشت، در آزمون پزشکی یذیرفته نشدم و در اوج جنگ، پیش از موعد مقرر به سربازی در جبهه نبرد تحمیلی حاضر شدم. پس از ۲۳ ماه حضور در مناطق جنگی و دست و پنجه زدن با کشتن و کشته شدن، هم زمان شنیدم که با یک جرعه زهر مجازی، دریا دریا خون حقیقی شسته شد! نوشنده به دیار باقی شتافت و با داستانی ساختگی و یک شبه، با دو حکم نامتعارف و غیر قانونی بشارت بر آیتاللهی و رهبری دادند!
دوران سخت خفقان ریاست جمهوری سازندگی غیر سیاسی و حضور در دانشگاه، دوران گذار از بنیادگرایی دینی به کثرتگرایی بود و گناهان کبیره بود که باریدن می گرفت! آشنایی با دکتر عبد الکریم سروش و افکار پلورالسیتیک و عقل گرایانه کارل ریموند پوپر و دیگران از روسو تا فوکو در آن دوران، مرا هر چه بیشتر از افکار انحصاری دور می کرد و همچنین خصلت و فکرت جناب محمد مجتهد شبستری.
با آغاز جنبش اصلاحطلبی و انتخاب جنابعالی به ریاست جمهوری، به جمع اصلاحلبان پیوستم و همکاری بیمزد و مداومم با روزنامههای اصلاحطلب آغاز شد؛ خواب و آرام نداشتم؛ وقت اداری در سازمان متبوع، عصر، دفتر روزنامه و کتابخانه و شب خواندن بود و نوشتن! یادداشتهایم با «صبح امروز» و «خرداد» بهویژه با پاسخهای متعدد به مدعیات متحجرانه آن شیخ یزدی به نام مصباح آغاز و با همکاری فشردهتر در «بهار» که از درد پنهان پر بود و «دوران امروز» که صبح را میمانست و «بنیان» که مرصوص بود و «سازندگی» که در نطفه خفه شد و «آیینه» که ناکام ماند ادامه یافت. روزهای تلخ و ناگواری بود و مرگ هر کدامشان، مرگ مشت مشت سلولهای قلبم که پاره پاره میشد. جوانی نادیدهام رفت! در نبودشان به هر روزنامه ای سرک کشیدم و نوشتم، از «جامعه مدنی» که تنها وعدهاش ماند تا «صدای عدالت» که صدایش را هم نشنیدیم! اما اثر نداشت! سوزن بود که بر سنگ میزدیم و نقش نمیانداخت!
و مزد «آزادی خواهی» و «راست نویسی»ام آن بود که از باقیمانده حداقل حقوق اجتماعی در ایران نیز محروم شوم و آواره غربت! داستان من داستان همه کسانی است که در دوران موقت اصلاحطلبی در ایران، «فرصت آزادی بیان» یافتند و بعد از بیان منظر در معرض تهدید، محاکمه، زندان، آدم ربایی، آدم کشی، شکنجه و اعدام بودهاند و هستند.
و اینک نه در هراس از آینده اجتماعی خویش و هوای بهره جستن از این نامه ــکه ماه آینده میلادی به نتیجه قانونی درباره اقامت در کشور ثالث تا نبودن آنان که متهم به اهانت به ولایتم کردند و مقام ولایتشان بر مصدر، خواهم رسیدــ، بلکه با یاد آوری آن چه تنها بر بخشی از حمایت کنندگانتان گذشت میخواهم بگویم که بر پایان تفکری هراسناکم که نیک در انداختید و در عمل به فراموشی سپردید. خواستم بگویم به تلافی این بیعملی چند ساله، اکنون که بعد از فاجعه بومی پاکدشت اعلام آمادگی نمودید، حتی شده به همان بهانه و نه برای آن همه جفا که در حق ما و مردم شد، با تقدیم «استعفا»ی خود به ملت که حاکمان حقیقی اند، آنان را به شرکت در انتخابات ریاست جمهوری و ریختن آرای اعتراض به قدرت غیر منتخب دعوت کنید.
نگران نظام اسلامی هم نباشید که بدتر از آن چه در این سالها هم لباسان قدرتمندتان بر سر اسلام و نظام آوردند و خواهند آورد، نخواهد آمد. چه بسا نجات نظام و اسلام در گرو استعفای شما در حضور جمهور است و بس!
هین تو کار خویش کن ای ارجمند
زود کایشان ریش خود بر می کنند
سید سام الدین ضیائی
روزنامه نگار دور از وطن