يک روح در يک بدن و نصفی
___________________
آرمين راد
آن که چشم داشت بر صندلی چرخدار نشسته بود و آن که پا داشت او را هل میداد. آرام از جلوی پای من گذشتند و چند قدم ان طرفتر، آن جا که گلهای بنفشه نويد آمدن بهار را به اهل دنيا مىداد ايستادند. آن که چشم داشت فرمان ايست را صادر کرد و آن که پا داشت ايستاد. انگار که يک روح در دو بدن باشند و يا شايد يک روح در يک بدن و نصفى.
- گلها بزرگ شده؟
صدايى با هيجان، انگار که اعصاب بينايىاش مستقيم به دهانش وصل شده باشد بنفشههاى رنگارنگ را توصيف مىکرد.
- آره! اونى که تو کاشتى بنفش شده ولى وسطش سياه سياهه. اون يکى که من کاشتم کوچيکتره. زرده با رگههاى قرمز.
من فکر مىکردم که اگر آنجا را ترک نکنم هر لحظه ممکن است اتفاقى بيافتد. دلم توى سينه آرام نداشت. درست مثل پاچههاى پيژاماى راه راه آن که چشم نداشت توى باد سرد تلوتلو مىخورد.
- دستم رو بگير روى گل خودم بذار. مىخوام رنگ گلم رو خودم ببينم ...
وقتى که دست آن که پا نداشت، دست آن که چشم نداشت را گرفته بود و بر گلها مىکشيد، چشمهايم پشت پردهاى از اشک پنهان مىشد. خيلى سعى کردم، مگر خفه کنم اين حس عميق دردآلود را. به گمانم موفق نشدم که ناگهان دستی بر شانهام احساس کردم. برگشتم و به دو صورت بهتزده که کودکانه کنجکاوى مىکردند گفتم: من هم گلها را دوست دارم. به خصوص گلهايى که در روز هشتم آفريده شده باشند.
خيلى دوست داشتم آن که چشم نداشت دستی بر صورتم میکشيد و مىگفت اشکم چه رنگى است. به نظرم براى يک بار هم که شده اشکی به رنگ دريا ريخته بودم.
***
سالها از آن روز مىگذرد. ديگر هرگز به آسايشگاه معلولين سرنزدم. آدم چهار بار چهار ستون بدنش اين طور بلرزد ديگر مال اين دنيا نيست.