خاتمی تنها
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
م. اصلاحی
روزگار غريبی است. خرداد ۷۶ را به ياد دارم که بارها با خودمان تکرار کرديم: ان الله لا يغير ما بقوم حتی يغيروا ما بانفسهم. خداوند تغيير در آنچه برای قومی مقدر کرده، نمیدهد تا اينکه خودشان آنچه بر سرشان آمده را تغيير دهند. خوشحال بوديم که کاری کردهايم. نه من. نه ما چند نفر. نه خانواده ما .... ملت ما. سال 77 دانشگاهی شديم. به دنبال آن چيزی میگشتم که باعث شده بود دانشگاه اينقدر از خاتمی و انديشهاش دفاع کند. انديشه؟ مطالعه؟ انجمن؟ بحث؟ تريبون آزاد؟ چه بود؟ چه بود که دانشجويان را اینقدر به آرمان اصلاح گری و اصلاح طلبی نزدیک کرده بود؟
خاتمی آورنده اندیشه ای نو بود: آزادی در اندیشه، منطق در گفتگو، قانون در عمل. و این چیزی نبود که هرکسی آن را بفهمد.
قتل زنجیره ای شد. خروشیدیم. تبلیغات کردیم. اسف خوردیم. وزارت اطلاعات پاکسازی شد. امن شد. تاحدی هم قابل اعتماد شد. امروز اگر کسی از اطلاعات بیاید مرا ببرد خیالم کمتر ناآسوده است تا سالهای سعید امامی. ولی خون مظلومانی بر زمین ریخته بود که هرگز حقش ادا نشد و مقصرش مجازات نگردید. ماهم ساکت شدیم. شاید خسته. شاید فراموشکار.
خاتمی به جای خامنه ای هزینه اش را پرداخت. عذر خواهی کرد و فشارها را متحمل شد. این چیزی نبود که هرکسی را یارای تحمل آن باشد.
18 تیر شد. خروشیدیم. با خودم گفتم - همان زمان - که اگر دانشجو بیدار شود و به اندیشه رو بیاورد، با این همه انگیزه و امید و ایمانی که به مبارزه برای آزادی داریم، حتما پیروز می شویم. حتما... ولی دریای خروشان خشم دانشجو که به غبار زمان و بی درایتی هدایت کنندگان حرکت های دانشجویی فرونشست، عمقی از اندیشه در زیر آن نبود. ماهم ساکت شدیم. شاید خسته. شاید فراموشکار.
خاتمی به دنبال آرامش بود. چراکه در بلوا، نیروی های نظامی بودند که کار را دست می گرفتند. بسیج همه جا بود. گویی همه ایران کوی دانشگاه بود.
حجاریان ترور شد. خروشیدیم. دوباره به خود آمدیم که دشمن آزادی ما خیلی خطرناکتر از آن چیزی است که تصورش را می کردیم. برای اولین بار خود راستی ها هم جرئت نکردند از عملکرد عمله شان دفاع کنند. هرچند بعدها که آب ها از آسیابش افتاد و حجاریان دوباره به زحمت راه افتاد و با زحمت حرف می زد، خیلی ها از اینکه ایشان توفیق شهادت پیدا نکرده ابراز ناخوشنودی کردند. ما هم ساکت شدیم. شاید خسته. شاید فراموشکار.
من در حضور وزیر کشور بودم که خاتمی مدام ماجرا را پیگیری تلفنی می کرد تا عسکر را دستگیر کردند. از سفر که آمد از فرودگاه مستقیم بر بالین حجاریان رفت.
نزدیک انتخابات دوم می شدیم. مرتضوی 120 نشریه و روزنامه را باهم بست. خروشیدیم. ولی اینبار زبانمان را بریده بودند. دهان ها باز بود به فریاد ولی بی صدا. از ترس زندان و از توهم اینکه این راه پیروزی ندارد همه تحمل کردند، ساکت. ما هم ساکت شدیم. شاید خسته. شاید فراموشکار.
تصور چانه زنی های بی سرو ته و بی سرانجام برای هر کس که یک بار گیر یک احمق افتاده باشد دردناک است. خاتمی بود که رفت با امثال علیزاده (دادگستری) و مرتضوی چانه زنی های فراوان کرد.
سپاهی ها در حضور خاتمی و خبرنگاران بیانیه ای علیه او خواندند. علیه وضعیت فرهنگی. رسما تهدید به کودتا می کردند. کسی جرئت نداشت حرفی بزند.
خاتمی تنها کسی بود و هست در مملکت که مخالفش را با لبخند نگاه می کند و سخنش را به رسمیت می شناسد. کاش این کلمه اینقدر کلیشه ای نشده بود تا مفهومش را بهتر بفهمیم. «مخالفش را به رسمیت می شناسد»
خاتمی را به طرز فجیعی تلویزیون خراب می کرد. هرچه می توانست توهین و افترا و دروغ می گفت. خاتمی ترجیح داد دیگر در تلویزیون برنامه نداشته باشد. ضررش بیشتر نفعش شده بود. ما هم گویی دلمان می سوخت که او را بیشتر از این تحت فشار قوای بیرحم فرماندهی کل قوا ببینیم. پس ساکت شدیم. شاید هم خسته.
خاتمی بود رئیس جمهوری که هیچ راهی برای رساندن پیامش به طرفدارانش نداشت.
...خلاصه کنم... خاتمی را آوردیم. ما. ملت ایران. و در بدترین لحظات تنهایش گذاشتیم. و امروز که متولدین دهه 50دیگر در دانشگاه نیستند و متولدین دهه 60 آمده اند، این تربیت شدگان دهه رفسنجانی فراموش کرده اند چه کسی برای آنها حق حرف زدن و انتقاد کردن فراهم کرد در حالیکه تربیت شدگان دهه جنگ از این حق محروم بودند و برایش مبارزه ها می کردند. فراموش کردند که سال 75 آزادی معنیش این بود که تو بتوانی نه به رئیس جمهور و رهبر، که به یک وزیر انتقاد کنی و بازداشت نشوی. ولی امروز در حالیکه تو رو در روی رئیس جمهور می نشینی میان کلامش - که هرگز نمی گذاری تمام شود - فحش میدهی، کسی در اوین سراغت را نمی گیرد. شب در خانه می خوابی. بگذریم که رئیس جمهور به سخنت گوش می دهد و یادداشت می کند و پاسخت را می دهد و تو نمی فهمی که این چه دستاوردی است که در کل آسیا فقط ایران دارد و بس. شاید هم ژاپن اندکی.
تو، که در امروز به نام دانشجو رای دانشگاه را از خاتمی پس می گیری، گمان می کنی که مبارزه را خاتمی باید می کرده و آزادی را به معنایی که تو سفارش می دهی، باید می آورده و تنها باید به جنگ سپاه و دادگستری و صدا و سیما و شورای نگهبان و همه و همه می رفته که تو امروز با دوستانت - مثل خودت دمدمی مزاج و خوشگذارن - در دانشگاه شاد بگردی.
ادامه خواهم داد - ان شاء الله - که امروز به گفتن آن چیزهایی پرداختم که خاتمی در آنها موفق نبود. به موفقیت هایش هم خواهم پرداخت تا بدانیم که او - گرچه قصد قیاس ندارم - در این زمانه به مانند مصدقی است در سال 32. با هوچی بازی و تبلیغات و اختلاف افکنی و در نهایت کودتا سرنگونش کردند و حتی اکنون هم این آخوندها نمی خواهند نام نیکی از او برده شود. خاتمی را هم می خواهند با دروغ پراکنی و اختلاف افکنی و تبلیغات کنار بگذارند و هرگز نام نیکی را از او تحمل نخواهند کرد. تا ما چه کنیم... تا ما چه مقدار به عهد خود وفادار باشیم.