قصهى دختر من
ــــــــــــــــ
آرمين راد
من گوش به زنگم، ببينم دخترانم کى گريه مىکنند يا نق مىزنند يا با هم دعوا مىکنند. مثل عقاب بر سرشان خراب مىشوم و دو تا کشيده مىخوابانم بيخ گوششان. بچه را بايد آن قدر زد تا آدم شود.
معلم مدرسه مواظب است ببيند اگر دخترم هنگام درس با کناریاش حرف زد، مداد لای انگشتانش بگذارد و آن قدر فشار دهد تا انگشتانش سرخ شود و اشکش سرازير و زبانش معترف که ديگر يادش نمىرود که به درس گوش کند و با سر تصديق کند.
مدير دبيرستان مواظب است موهاى دخترم ديده نشود. بيرون و درون مدرسه فرقی نمیکند. وگرنه او را به دفتر احضار میکند، اشکش که درآمد، ازش تعهد کتبی میگیرد و نمرهى انضباطش را هم کم میکند.
مدير خوابگاه مواظب است شبها دخترم با هماتاقیهايش براى دوستشان جشن تولد نگيرند و در اتاقشان بيش از 5 نفر تجمع نکنند. نامههايش را باز مىکند و با کميتهى انضباطى تهديدش مىکند.
دادستانی مواظب است دخترم در وبلاگش امنيت ملى را تهديد نکند و با بيگانه همکاری نکند و جاسوسی نکند و فسق و فجور نکند. بعد او را مىربايند و مىزنند و آزار و اذيتش مىکنند. دست آخر هم از او خواهش میکنند مصاحبه کند و به همه بگويد آنها چه قدر مهربانند. شير دختر من قبول نمىکند و بينیاش در اثر برخورد با جسم سخت میشکند. من با خودم مىگويم خدا را شکر که جمجمهاش سالم است.
در اين ميان که دادستانى نمىدانم داد چه کسى را از دخترم مىستاند، آيتالله خامنهای –اين نشانهى خدا در زمين- که وقتی نمیداند چه کند به جمکران میرود و با آقا راز و نياز مىکند و به قول خودش احساس مىکند دستی از غيب او را به راه راست رهنمون میشود، وقتى بايد حرف بزند ساکت مىشود و وقتى بايد سکوت کند حرف میزند.
جناب آيتالله خامنهای! حضرت مقام معظم رهبری! ...
فکر مىکنم بايد از جاى ديگرى شروع کنم.
ديروز مربى مهدکودک گفت که دخترانم همکلاسىهايشان را کتک مىزنند.
به نظر شما قهرمانى که دخترش را کتک مىزند قهرمان است؟
فکر مىکنم من و معلم و مدير و قاضى مرتضوى و آيتالله خامنهاى سر وته يک کرباسيم. خوب است که رهبرانمان خيلى با ما فرقى ندارند.
آيا کسى هست که داد دخترم را از اين خيل ستمکار که ما باشيم بستاند؟