برره
ــــــــــــــــــ
نيما قديمى
حالا چرا ناراحت شدى؟ منظورى نداشتم. اصلا آقا معذرت. قبول دارم يه کم تند بود. ولى باور کن دست خودم نبود. جور شد ديگه. آشتى؟ ايندفعه ملايم تر ميگم:
حتما مى شناسيش. زيبا و فريبنده، در عين حال بسيار متين و مهربان. نيم نگاهش کافيست تا دلت را بلرزاند. نه؛ از خود بيخودت کند. تا به خودت بيايى رفته است. ولى تصوير چهره اش ازجلوى چشمانت نميرود. با همان جذابيت. با همان برق نگاهى که تا اعماق وجودت نفوذ ميکند. همان احساسى را دارى که نميتوانى درکش کنى! نگران نباش او بر ميگردد. خيلى زود. منتظر باش و با اعتماد به نفس. او مهربان است و بسيار دوست داشتنى و صميمى. حتما به تو هم لبخند ميزند…
قلبت به تپش افتاده است! نفس نفس ميزنى. با او تنهايى؟ ولى نه، از اونهايى نيست که تن به آغوش کسى بسپرد. نه که حتى تن به کسى بنمايد. آنها هم که داستانها از هم آغوشى با او گفته اند همه لاف ميزنند، يا خيالش را در خواب ديده اند. خيليها که طاقت از کف داده و دست در گردنش آويخته اند، در دم مرده اند و بسيارند کسانى که ميگويند کنار او به مردن مي ارزد ولى يقين بدان که جرات نزديک شدن به او را هم ندارند…
برره را که يادت هست. جام جم هم نشان داده الان هم شبکه پنج داره تکرارش را پخش ميکنه. يک بار فرهاد به داوود ميگفت شما پايين برره ايها پوست گردو را ميخوريد و هستش رو دور مى اندازيد. داوود هم ميگفت آخه پوستش سفته و نميشه خوردش! داستان شبيه بعضى ديندارهاست که از دين فقط پوسته تلخش را به دندان ميکشند و چون فهم و درک مغز آن که از اتفاق لذيذ و مقوى است، مشکل است؛ آنرا دور مى اندازند.
اوايل پسرم خيلى عادى مهد ميرفت. تا اينکه کم کم شروع کرد به نا فرمانى مدنى که من مهد نميروم. من مهد را دوست ندارم. يک روز کار به خشونت مدنى کشيد و بالاخره با گريه و زارى آماده شد. دم در به مادرش گفت مامان سوره فلق را به من ياد ميدى؟ تازه فهميدم مشکل چيه؟ آخه نميدونم کدوم احمقى به بچه ۵ ساله ميخواد يه مشت کلمه عجيب و غريب ياد بده که مطمئنم خودش هم ذره اى از آن را نفهميده. اينطورى اون امروز ازمهد و مدرسه و فردا از قرآن و دين زده ميشه! وصله بى دينى هم به من نمى چسبه؛ من خودم ختم قرآنم.
پانويس: ببخشيد بازهم عصبانى شدم. اصلآ اعصاب ندارم!