هشت سال تنهايى
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى
گفت اينکه شد حرفهاى تو تاکسى؛ در مورد مسايل مهم تر بنويس. مثلآ ؟
مثلآ انتخابات. آمريکا؟ نه؛ اونکه گذشت. همين انتخابات خودمون. حالا فکر ميکنم من شهروند عادى چى بنويسم.
يادم اومد هفت سال پيش چون آدم قابل قبولى بين کانديداها نبود اصلآ مسايل انتخابات را دنبال نميکردم. قصد راى دادن هم نداشتم. تا اينکه درست يک روز قبل از انتخابات که براى يک ماموريت کارى تو يک محيط نظامى بودم از اينکه همه ميخواهند به خاتمى راى بدهند شگفت زده شدم و فکر کردم لا اقل راى ناطق که کم ميشه. همون شب که به تهران بر ميگشتم تصميم گرفتم فرداش راى بدهم! راستش تو دانشگاه هم بيشتر درسها را شب امتحانى پاس ميکردم.
يکى دو تا انتخابات بعدى را خيلى با شور و اشتياق دنبال کردم. تا دور دوم خاتمى. اون دفعه هم نه اينکه دلم براى گريه هاش سوخته باشه، بيشتر به خاطر کسانى که تو اين مدت با راى يک شبه ما اومده بودند جلو و حالا يکيشون روى صندلى چرخدار نشسته و عده اى هم زندان رفته بودند، دوباره راى دادم؛ بدون هيچ اميدى.
انتخابات شوراهاى دوم که نزديک ميشد ديگه وامدار کسى نبودم ولى اميدوار بودم تا شب انتخابات اتفاقى بيفته تا دوباره راى بدهم. ولى هيچ اتفاقى نيفتاد و من هم راى ندادم. صبح فرداش که ميرفتم سر کار وقتى ازجلوى دکه روزنامه فروشى رد ميشدم ياد روز هايى افتادم که آدم نميدونست از اونهمه روزنامه کدوم رو انتخاب کنه و حالا… اى واى، کاش به خاطر همشهرى هم که بود راى ميدادم!
همين تجربه کافى بود تا از قبل تصميم بگيرم در انتخابات مجلس شرکت کنم. ولى اونوقت ديگه ليستى که قابل قبول باشه وجود نداشت. حالا ديگه نه قبل از انتخابات عذاب وجدان داشتم٬ نه بعد از اون چيزى براى حسرت خوردن.
حالا هم که ميبينم مجلسيها صندوق ذخيره ارزى را به باد ميدهند تا با يک رفاه نسبى مردم را به شرکت در انتخابات بعدى ترقيب کنند، فکر ميکنم اگه اونها هم بودند که نميتونستند با اين پول کارى بکنند. وظيفه اصلاح طلبها همين بود که پولها را جمع کنند و تحويل آقايان بدهند تا اونها به باد بدهند. مثل فرصتهايى که خودشان به باد دادند.
آنها آمدند و رفتند مثل صد سال تنهايى ولى فقط در هشت سال.