آخر دنيا
ــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى
يه جاهايى هست که اگه يه قدم جلوتر برى ديگه راه برگشتى ندارى. من اين راه را رفته ام. درست تا يک قدمى مرگ. باور کنيد کافى بود يک قدم جلوترمى بودم تا به جاى سينه او گلوله در قلب من مى نشست.
آن روز را فراموش نميکنم که پشت آن کاميون نظامى در حالى که چانه ام را روى گلوله آرپيجى گذاشته بودم به راهى که بى بازگشت مى پنداشتمش نگاه ميکردم در حاليکه هنوز از تانک هاى نيمسوخته کنار جاده دود بلند ميشد. جنازه هاى عراقيها که شب قبل تا نزديکيهاى خرمشهر هم آمده بودند اينجا و آنجا ديده ميشد. داستان اول جنگ نيست، برعکس داستان آخر جنگ است. بعد از نوشيدن جام زهر. داستان مرصاد هم نيست. داستان جنوب است.
روز قبل گردان ديگرى از لشگر ما رفته بود جلو و يه جايى بدون سنگر و خاکريز با تانک هاى عراقى روبرو شده بود. وقتى برگشتند-همان چند نفر باقيمانده- من سراسيمه رفتم تا تنها دوستم را بيبينم. او زنده بود. ولى از گلوله مستقيم تانک ميگفت که ستون بچه ها را نشانه رفته بود. فرداى آنروز پشت آن کاميون که من چانه ام را روى آن گلوله آرپيجى گذاشته بودم داشتيم همانجا ميرفتيم.
هيچ کس نبود و هيچ اميدى نبود و هيچ انگيزه اى. گو اينکه داوطلب بوديم ولى تلخى جام، جان ما را هم آزرده بود. و ما بوديم، تنهاى تنها، و آن راه بى پايان و بى بازگشت. فکر ميکردم اگر کشته نشوم لابد اسير ميشوم و کو تا اسيرا مبادله شوند.
ولى برگشتم. نه کشته شدم، نه اسير و نه حتى زخمى. ولى مطمئن هستم که ازآخر دنيا برگشتم. وقتى برگشتم ديگه تنها نبوديم. خيليها آمده بودند. خبر اينکه اين روزاى آخر دوباره ممکنه خرمشهر را از دست بديم باز جوونا رو بسيج کرده بود. باز داشتيم ميرفتيم شلمچه. سر آن سه راهى دستور عقب نشينى دادند. همون لحظه هواپيماهاى عراقى بالاى سرمون پيدا شدند. ولى باز هم برگشتيم.
سال قبلش توى کوه هاى سر دشت بوديم. باز هم هواپيما و اينبار رگبار مسلسل و ما که به پشت خوابيده بوديم منتظر که هر آن يکى از آنها در کمريا سرمان فرو رود و نرفت…
سالها قبل از اون وقتى که نوجوانى بيش نبودم صداى حزن انگيز اذالشمس کورت عبدالباسط بود که هر از چندى در تمام شهر ميپيچيد و ادامه پيدا ميکرد که باى ذنب قتلت؟ محسن، احمد، مهدى و خيلى همکلاسى هاى ديگه که رفتند و بر نگشتند …
پانويس: بغض گلوى قلم را هم مى فشارد و اشکم مانع از نوشتن …