داستان کلت و پيشرفت
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نيما قديمى
دبيرستان يه دوست داشتم ميگفت آدم بايد از هر تيپ آدمى يه دوست داشته باشه. از آخوند و دکتر و مهندس گرفته تا دزد و چاقوکش! يه روزم خبر اوردند وقتى با يکى ديگه از هم کلاسيها تو خونه با يه کلت بازى ميکردند، اون يکى زده دوست منو کشته!
دانشگاه که بوديم پيرو همان نصيحت دوست مرحومم با همه جور دانشجويى دوست بودم. هم يه دوست دختر با حال داشتم هم با بسيجى و انجمنى دوست بودم. يکى از همون دوستاى با حالمون وسط ترم يه دفعه رفت خارجه. ميگفت سفير يه کشور مهم شده.
بعد از دانشگاه يه شب که حوصله ام سر رفته بود رفتم سينما. بعد از فيلم همون دوست قديمى رو ديديم که با زن و بچه اش سوار ماشين مدل بالا شون شد و وقتى منو ديد که پياده گز ميکنم با نيشخند بهم گفت آدم بايد زرنگ باشه. تو زندگى پيشرفت کنه. هر سال يه ماشين مدل بالاتر؛ هر چند سال يه بارهم يه خونه بزرگتر چند محل بالاتر.
چند سال بعدش يه آشنا پيدا کرديم اصلاح طلب. وقتى خاتمى رأى آورد با دمش گردو ميشکست. عبدلله نورى که افتاد زندان؛ به عنوان سفير تبعيد شد کستاريکا.
يه روز همين طورى تو سايتا ول ميگشتم يه گزارش از نوريزاده ديدم. در مورد قتل يکى بود تو اروپا. سطر دوم اسم همون دوست دوره دانشگاه رو ديدم. نا کس خالى بسته بود سفير که نبوده دربون بوده.
خواستيم پيشرفت کنيم؛ يه پروپزال داديم. گفتند به همون فاميلت تو بورکينافاسو بگو کار ما رو رديف کنه؛ ما هم پروژه را بهت ميديم. رفتيم سراغ همون دوستمون گفت برو تو اينکاره نيستى ميزنى با کلت يکى رو ميکشى.