پا نويس
_________________
نيما قديمى
به يارو گفتند فلانى مرده، گفت اونکه ليسانس داشت! حالا شده نقل کار ما. ميگه من که تو رو ميشناسم، اونقدا هم قديمى نيستى. خوب منم پيرمرد سر کوچه مونو ميشناسم. دليل که نميشه. تازه يه نيگا به سجلت بنداز از ما ديگه گذشته. يجا همينطرفا بود يه خانومى نوشته بود سر يه کلاس رفته بوده همه پيروپاتال، بالاى سى سال! البته آدم بايد دلش جوون باشه، که خدا رو شکر از شما هست. صحبت موى مشکى و سفيد بود، گفتم ما که مو نداريم لابد قديميم ديگه.
اون يکى ميگه تو يه آدم بى توجهى که با يه شوخى بزرگ ميخواى مردم را از رأى دادن منصرف کنى. من چيکاره ام از اين غلطا بکنم. ميگم مردم يوقت زبونم لال يادشون نره انتخاباته. فقط خيلى وقته اين سؤال ذهنمو درگير کرده که آزادى سياسى مهمتره يا فرهنگى. يا اصلن شکم از هر نوع آزادى واجبتره.
تازه کى گفته من شوخى ميکنم. ممکنه يکم حرفام خنده دار باشه ولى اونم به خاطر اينه که شما جوونا حرف ما قديميا رو درست نميگيريد. بابا من بعد از هر مطلبى که مينويسم کلى گريه ميکنم. يکى دوتا هم کدئين ميخورم؛ البته خوشحالم که شما رو ميخندونم. ميگن دوره آخرالزمون شده! خاطرات ماهم شده اسباب طنز. اى روزگار!
يه روزم همينطورى دلم گرفته بود ياد جوونى هامون افتاديم يا بهتر بگم بچگى هامون. و الا ما که اهل ريا و اين حرفا نيستيم. فرداش که تقويم رو باز کرديم ديديم سالگرد کربلاى پنجه. نميدونم چرا دست از سرم بر نميداره. به خدا اون اوايل از بس ميومد به خوابم و تا دو سه روز حال و حواسم رو ميريخت بهم؛ بهش بد و بيراه مى گفتم. بازم اينروزا که ميشه نا خودآگاه يادش ميفتم و اين سوال مياد تو ذهنم که باى ذنب قتلت … ميگه خيلى بى معرفتى اصلن به ما سر نميزنى. ولله به خدا سرم شلوغه، وقت کردم به تک تکتون سر ميزنم از خجالت همتون در ميام.
قربون صفاتون.