سياست در زندگی ما
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رحيم مخکوک
هر کار که میخواهم بکنم، هر جا که میروم، به هر چه که فکر میکنم، يک گوشهاش به سياست ختم میشود. حتی در فانوس هم ديگر از اجتماعی و فرهنگی تقریبا خبرى نيست. آدم نمیتواند به اين راحتى مطلب در فانوس بگذارد. دنياى سياسيون، يا همان دنياى آدمهاى حقير که عمدتا به دنبال شهرت و قدرت و ثروت هستند، آن چنان فضای اطراف ما را در بر گرفته است که خيلى چيزها دارد يادمان مىرود. اين که میتوان گاهی وقتها شعری گفت. میتوان به زيبايى احترام گذاشت. از نالهى گيتار و بارش برف لذت برد. با درخت حرف زد و از همه کس و همه چيز عصبانى و طلبکار نبود.
ما در دنياى سياست تا خرخره فرو رفتهايم. دنيايى که حتى از سيدخندانى که هنوز هم بهاش احترام میگذارم میتواند يک موجود طلبکار بسازد. ما همه داريم مثل هم مىشويم. بدترين کارى که ديکتاتورها و سانسورچىها و شکنجهگران با ما میکنند اين نيست که آزادى ما را مىگيرند يا هويت ما را نفی میکنند يا جوانان ما را به مسلخ میبرند. بدترين کارى که آنان با ما میکنند اين است که به ما ياد مىدهند مثل خودشان باشيم، نفرت بورزيم، عصبانى باشيم و عشق را فراموش کنيم. و عشق را کتمان کنيم. و عشق را بکشيم. و عشق را نفله کنيم. و عشق را به لجن بکشيم. و له شويم و بميريم.
من از هر چه بگذرم، از اين جنايتی که در حق ما میکنند نمیگذرم. به آنان که تخم نفرت در دلها میکارند بگوييد دوستشان دارم. هنوز هم دوستشان دارم. به آنها بگوييد که گرچه با من دشمنى میکنند، اما من عدوی آنان نيستم. معلم من شاملوی عشق است که تيغ قلم عاشقش را به سمت ظلم گرفت و گفت:
چنان زيبايم من
که اللهاکبر
وصفىست ناگزير
که تو از من مىکنى.
ابلها مردا!
عدوى تو نيستم.
انکار توام.
بگذاريد هر چه مىخواهند بکنند. هنوز هم لالايى آرام و نمناک مادران برندهترين سلاحهاست و فردا روشن خواهد بود. به روشنى رويايى عشق و جوانان فردا طعم آزادى و عدالت را خواهند چشيد. عشق هرگز نخواهد مرد. بياييد خوب زندگى کنيم. تنها زندگى مىتواند شيشهى عمر ديو را بشکند. آن کس که آموخته است بر نفرت حکومت کند، اگر جز عشق چيزى نيابد، هيچ نمىيابد که بر آن حکم براند.