ز گهواره تا گور
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آبچینوس
ننه سهراب گفت:«کت برادرت رو هم بپوش هوا سرده!».
راست میگفت. روز سردی بود، خیلی سرد. سرما به اصطلاح استخوان سوز بود. اینطور که توی روزنامه ی دیروز خواندم، دمای هوا بیست و شش درجه زیر صفر بود!
پس ننه سهراب حق داشته که نگران باشد. در ثانی، سرفههای نادعلی هم امانش را بریده بود و تحمل نداشت ببیند دختر کوچکش هم به درد پسرش گرفتار باشد.
راستش را بخواهید، ننه سهراب مادر واقعی من نیست، اما الحق که چیزی هم از مادری برایم کم نمیگذارد. من البته مادر خودم را خوب یادم نمیآید. ننه سهراب میگوید که وقتی خیلی کوچک بودم، عمرش را داده به شما. بگذریم.بروم سر اصل داستان.
نادعلی به دلیل کسالت، آن روز به مدرسه نیامد. ما با هم همکلاسی هستیم. گو اینکه او یک سالی هم از من بزرگ تر است. آقای خسروی معلممان است. او خیلی مرد خوبی است.او به ما میگوید نادانی، مثل آتشی است که آدم را میسوزاند و نابود میکند.او میگوید آدمهای دانا، کشور را بهتر میسازند. اما چیزی که باعث شد من این حرفها را بزنم، اتفاقی بود که آن روز صبح افتاد.یعنی همان قصه آتش سوزی که احتمالاً همه شما تا حالا دیگر آن را شنیدهاید. راستش تقصیر آقای خسروی هم نبود. خوب، کلاس خیلی سرد بود و چارهای نداشتیم جز آنکه «علاء الدین» را روشن کنیم. علاءالدین را پدر یکی از دوستانم به مدرسه هدیه داده بود. پدردوستم فکر کرده بود بچه های کوچک باید شرایط مناسبی برای درس خواندن داشته باشند تا آینده کشور را بهتر بسازند.پدر دوستم بیسواد بود.
اما مشکل ما زمانی شروع شد که آتش علاءالدین گـُر گرفت و به پيتِ نفت رسید. آقای خسروی خیلی تلاش کرد که آن را خاموش کند اما کاری از دستش ساخته نبود، چون هیچ وسیلهای برای این کار نداشت و آتش هم از هر طرف زبانه میکشید. ما خیلی ترسیده بودیم. من خودم هیچ وقت اینهمه آتش را، یکجا ندیده بودم.فکر نمیکنم شما هم دیده باشید. معرکه عجیبی بود. هوا خیلی گرم شده بود. طوری که استخونهایمان از شدت گرما میسوخت.انگار این استخوانهای بیچارهی ما، یا باید از سرما بسوزند و یا از گرما!
آهان! داشت یادم میرفت. همهی ما به سرفه افتاده بودیم. در مقایسه با نادعلی، فکر کنم سرفههای من خیلی هم بیشتر شده بود.اولش سعی کردیم از در کلاس بیرون برویم . ولی مگر میگذاشت این آتش لعنتی؟!
خوب راست میگویید البته. کلاسمان پنجره هم داشت. اما چه پنجراه ای؟! مگر میگذاشت این حفاظ لعنتی؟!
ما حبس شده بودیم و در آن شرایط هیچ کس نمیتوانست از کلاس فرار کند.
به هر حال مدتی طول کشید تا من هم عمرم را بدهم به شما! اما فکر میکنم شانس آورده باشم. چون حالا دیگر اوضاع من خیلی بهتر از آن همکلاسیهایی است که بالاخره توانستند نجات پیدا کنند.آخر این چه نجاتی است؟ فکرش را بکنید. حالا باید با چهرهای دگرگون، درد سوختگی را تحمل کنند و غم دوری دوستان.
بعد از آن تجربهی سخت، آنها دنبال آب سرد میگشتند تا خودشان را به آن برسانند. واقعاً که مضحک شده بود. شگفتا که در آن صبح تلخ، بچههای کوچک، یا گرفتار سوز سرما بودند و یا سوزندگی گرما! در حالیکه من اینجا جایم خوب است. اینجا هوا سرد و استخوان سوز نیست. اینجا هوا گرم و سوزان هم نیست. راستش ،احساس میکنم ، همه ماها با تجربهتر شدهایم. تجربهای که مردم هیچ جای دنیا آن را نداشتهاند. اگر آنطور که آقای خسروی میگفت، آدمهای دانا کشور را بهتر میسازند، قاعدتاً شماهایی که سرگذشت ما را میدانید، باید آینده بهتری را برای کشوربسازید. اما شما را به جان آن کسی که دوست دارید، حالا که دارید میسازید، یک راه در رو هم برای اینجور مواقع بسازید!
دلم برایتان تنگ میشود.برای ننه سهراب، داداش نادعلی، پدر و بقیهی دوستان.
البته نگران نباشید. اینجا ، آنقدر ها هم تنها نیستم. خیلی از هم کلاسیهایم هم همراه من هستند. آقای خسروی هم گویا برای درمان، به مسافرت آلمان رفته است. اما دکترها گفتهاند که او هم قرار است پیش ما بیاید.
راستی ! مادر واقعیام را هم بالاخره دراینجا دیدم. سلام گرم میرساند. البته نه به گرمای سوزان صبح آن روز پنجشنبه!
 
_________________________
عکس تزیینی است. مربوط به سه هفته پیش و متعلق به روستایی در چهل کیلومتری محل حادثه.