اونهمه ترکش!
ــــــــــــــــــــــــ
نیما قدیمى
بعدها شنیدم همسایه ها دوسه ساعت بعد از اون ماجرا مرا که بیهوش وسط حیاط افتاده بودم دیدهاند. براى لحظهاى مثل برق از ذهنم گذشت. نمیخواستم بیشتر فکر کنم چون ممکن بود تو تصمیمم سست بشم. با عجله رفتم سراغ کشویى که یکم خورده لوازم توش داشتم. با دستپاچگى محتویاتش رو زیر و رو میکردم. تو همین زمان کوتاه یادم اومد اون روزى رو که تو دانشکده روبروى اون تابلو داشتم یکى از نوشتههاى خودم رو میخوندم. با اسم مستعار مینوشتم نه قدیمى. معمولن اینکارو میکردم تا عکسالعمل بچهها در مورد نوشتههامو ببینم. ناگهان از پشت سر صدام زد: آقا نیما! من هم نا خود آگاه برگشتم. خیلى زود متوجه سوتیى که دادهبودم شدم. قرار نبود کسى منو به این اسم بشناسه. به اتهپته افتادم که خودش رو معرفى کرد. گفتم من…من…شما را نمیشناسم. گفت ولى من شما را میشناسم. شما را خیلىها میشناسن. یه بار دیگه که مادرم منو به دانشگاه میرسوند، تو راه سوارش کردیم. اگه تنها بودم حتمن روم نمیشد… آهان پیداش کردم، خودشه. سیم را برداشتم و رفتم تو اتاق. دو سر سیم را زدم تو پریز و دو سر دیگرشو گرفتم تو دستام!!
چى انتظار داشتید، تو چشم بهم زدنى حس معلق بودن تو هوا را احساس کردم. بعضى از هم دانشکدهایها رفتند ناسا ولى فکر نمیکنم حس معلق بودن فضانوردا رو مثل من درک کرده باشند. البته خیلى کوتاه بود، چون خیلى محکم با صورت اومدم رو زمین. تو اون شرایط دردى احساس نمیکردم. رفتم جلوى آینه. نمیدونم خندهدار بود یا وحشتناک؛ اون فک از جا در اومده و آویزون! فکر کردم با این قیافه دیگه به دردش نمیخورم. برا همین رفتم رو پشت بوم و خودم رو پرت کردم پایین.
ظاهرن دو سه ساعتى همینطورى بیهوش افتاده بودم رو زمین که یکى از همسایهها که تازه از سر کار بر گشته بود منو تو اون وضع دیده بود و زنگ زده بود به مادرم. خواهرم تعریف میکنه اون روز که بابا اومده بود خونه گفت سرش درد میکنه و از من خواست یه لیوان آب براش ببرم. آب رو خورد و همونجا دراز کشید. بعدن دیده بود که مرده! چه راحت، اونوقت من بدبخت هر کارى میکنم نمیمیرم. نمیدونید چقدر زجر کشیدم تا اونهمه شکستگى و پارگى خوب شد. تازه بعد از اون درمان افسردگى شروع شد. ۱۶ بار بهم شوک دادند تا یکم حالم جا اومد. تا مدتها بعد از اون که برگشتیم ایران هنوز هم نورتیلن مصرف میکردم، روزى ۶ تا ۲۵ میلى. کافیه یه آدم سالم بخوره تا بمیره! بعدش هم لیتیوم اضافه شد. با خودم فکر میکردم حالا که نمک ید دار جا افتاده کاش نمک لیتیوم دار هم در مغازهها بود … دستم مثل پیر مردا و معتادا میلرزید به دکترم گفتم، یه قرص صورتى رنگ کوچیک داد بعد از یه مدت بهتر شد. یه روز که رفته بودم داروخانه، دکتر دارو ساز منو صدا زد کنارى و آهسته ازم پرسید، چند وقته نورتیلن مصرف میکنى. گفتم نزدیک یک سال. گفت روى نیروى جنسیت تأثیر نگذاشته. با خودم گفتم عجب دل خوشى داره. نمیدونم آقا من مجردم. گفت ببین عزیزم من دکترم و محرم راز مریضا، مهم که نیست منم مجردم ولى شریک جنسى دارم تو هم حتمن دارى. دست بردار نبود. گفتم بابا به صورتم نیگا نکن تازه اونم کلى پول جراحى پلاستیک براش دادم. اگه من لخت بشم اینقدر بدنم پر جاى زخم و بخیه هست که هیچکس حاضر نمیشه یه لحظه هم تحملم کنه!
به اینجا که رسید یادم افتاد به دوستم تو شهرستان که فرمانده گردان تخریب بود. به یه نفر - البته قوى هیکل- میگفت اگه تونستى منو یک سانت از زمین بلند کنى! و اونم نتونست بهش گفت پسر این بدن پر سربه، دست بزن و هر جا دست میزدى یه ترکش زیر دستت حس میکردى. حالا ظاهرن حالش بهتره دوباره داره مینویسه. ناقلا برا خودش وبلاگ داره ولى نمیدونم چرا هنوزم اصرار داره با اسم من بنویسه!
پا نویس: این دوستم همونیه که اون یکى دوستم بعد از جنگ اشتباهى با کلتش زد اونو کشت.